از یک نگاه سال ۵۸ مهمترین سال دهه پنجاه خورشیدی و شاید مهمترین سال جمهوری اسلامی بود (هست). انگار قرار بود این سال بنیاد چیزی را برپا کند. یا دانه ای باشد که باغبان هنوز نمی داند کود و آبش دهد و همین که دید گیاهی زهرآگین است از ریشه برکندش. در این سال

۱) بنا به ادعای دولت موقت ۹۸ درصد رای دهندگان در رفراندوم به رژیم جمهوری اسلامی ایران رای «آری» دادند.

۲) روزنامه آیندگان را بستند و بدین گونه سنگ بنای سانسور رسانه ها گذاشته شد، و سرانجام

۳) سفارت آمریکا پس از یک گروگانگیری بسته شد.

اگر بخواهیم بدون پی ورزی (تعصب) داوری کنیم هر سه رویداد در بازداشتن مردم از حرکت به پیش نه تنها موثر بود، بلکه راه را (یا بهتر بگوییم بیراه را) پیش پای زمامداران رژیم گذاشت. این که می گویم حرکت به پیش (گرچه امروز دست به دل هریک از ایرانیان بگذارید می گویند خدا پدر مادر شاه را بیامرزد) حرکت آغازین مردم حرکت به پیش بود. از منظر کلی مردم آری راضی بودند و درآمدهای خانوارها افزایش یافته بود. ولی اینها همه ی خواستهای مردم و به ویژه روشنفکران نبود.

من در همان سالها در تلویزیون ملی ایران به عنوان کارگردان و تهیه کننده کار می کردم و هفته ای چند ساعت در مدرسه عالی تلویزیون و سینما و در دانشکده هنرهای دراماتیک تدریس می کردم. پس از رویدادهای ۵۷ اندکی بیش از یک سال هم برای صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران (که جایگزین تلویزیون ملی ایران شده بود) کار کردم. کسانی که مانند من در هر دو سیستم کار کرده بودند اگر بدون هیچ جانب داری بخواهند داوری کنند خواهند گفت که کارکردن با تلویزیون ملی ایران بهتر بود، زیرا  دست کم آدم با کسانی مانند فریدون رهنما یا فرخ غفاری کار می کرد که افراد با فرهنگی بودند.

علی حسینی گوینده تلویزیون،۳۳ سال پیش از این زمانی که جوان بود هیجانزده خبر پایان اعتصاب رادیو و تلویزیون و پیروزی انقلاب را به مردم داد

تلویزیون ملی ایران در منطقه یعنی میان سه کشور ایران و ترکیه و پاکستان که به همراه بریتانیا کشورهای عضو سنتو را تشکیل می دادند از نظر حرفه ای بودن و پیشرفت تکنولوژی بالاترین بود. این را در سمینار تلویزیونی سنتو به روشنی دیدم. حدود سال ۵۵ یا ۵۶ من یکی از شرکت کنندگان این سمینار بودم که در تهران برگزار شد. در یک جمله اگر بخواهم بگویم پیشرفت های حرفه ای تلویزیون ایران سبب رشک همسایگان و شوک اهل فن کشورهای غربی بود. یک بار یک تهیه کننده آمریکایی که برای ما سخن می گفت رسما گفت انتظار نداشت با این همه پیشرفت رو به رو شود. می گفت (و این را با خشم و غیظ پنهان که خیلی هم پنهان نبود می گفت) ساختمانی که آنها در آن برنامه های تلویزیونی می سازند قبلا یک کارخانه تولید شیر بود و هنوز بوی شیر از در و دیوار به مشام می رسد. آمریکایی دیگری یک دوربین پولاروید را داشت به عنوان ابزار نو به ما نشان می داد و وقتی با ریشخند ما متوجه شد فهمید که چه گافی کرده است.

باری در روزهایی که ما تلویزیونی ها هم مانند همه کارمندان دولت اعتصاب کرده بودیم من با دوربینی که از دپارتمان فیلم شبکه دو به امانت گرفته بودم مقداری از رویدادهای منجر به انقلاب را فیلمبرداری کردم. در یکی از این روزها که کمی هم دیر رسیدم و نشد چیزی بگیرم عده ای از طلاب ریخته بودند و شهرنو را در تهران آتش زده بودند. شاید هم هیچ لازم نبود فیلمی برداشته شود کافی بود دوربین عکاسی ام دستم بود و چهره روسپی سالمندی را که تنها دارایی اش یک لحاف نیم سوخته بود و با خودش می کشید می گرفتم. با اعلام پیروزی انقلاب و فراخواندن کارمندان دولت به سرکارهای خود، من هم رفتم سر و گوشی آب بدهم.

شب ۲۲ بهمن رفتم شبکه دو آموزشی که در خیابان گاندی بود. یک دستیار تهیه کننده که بعدا مدتی هم مدیر شبکه دو شد ولی به دلیل گرایش های اصلاح طلبی اش و دعواهای گروهی از مقام خود معزول شد با چند نفر از اعتصابیون پاسبان حفاظت را گرفته بودند و آن بیچاره هم که رنگش پریده بود مرتب می گفت مخالف نیست و حاضر است همکاری کند. اعتصابیون می خواستند همه مهمات را در اختیار آنها بگذارد. او که هفت تیر کمری خود و چند خشاب فشنگ را همان اول به آنها داده بود می گفت فقط همین است. بالاخره اعتصابیون با به چنگ آوردن بی سیم موقتا او را در اتاقی نگاه داشتند. قرار شد چند تا از بچه ها کشیک بدهند که مبادا «دشمنان انقلاب» شبیخون بزنند. بالای پشت بام کنار همان دستیار تهیه کننده ایستاده بودم. صدای انفجار و تک تیراندازی هایی شنیده می شد. ساعت نزدیک ۱۰ شب بود که در بی سیم شنیدیم دو نفر با هم صحبت می کنند. یکی گفت نیکخواه را گرفتیم. طرف مقابل آن طرف بی سیم پرسید نیکخواه کیه؟ گفت پرویز نیکخواه. ظاهرا هنوز نشناخته بود. دستورهایی به طرف داد که او را به چه کسی تحویل دهند. صبح در روزنامه آیندگان خواندم که نیکخواه جزو نخستین دسته ای بود که اعدام شد. یاد چند ماه پیش از آن افتادم که اعتصاب های کارکنان دولت تازه داشت شکل می گرفت. کارمندان بانک مرکزی اعتصاب کرده بودند. اما در تلویزیون به گفته اینجایی ها کسب و کار معمول۱ ادامه داشت. در جلسه ای که من هم به دلیل مسئولیتم در طرح دانشگاه آزاد۲ در آن شرکت داشتم، در دفتر فرهاد صبا مدیر شبکه بودیم. پرویز نیکخواه هم بود. تلفن زنگ زد و منشی به صبا گفت با آقای نیکخواه کار دارند. پرویز نیکخواه تلفن را برداشت و به طرف گفت خبر را پخش کنند. صبا کنجکاو بود که چه خبری؟ نیکخواه گفت کارمندان بانک مرکزی اعتصاب کرده اند.

در همین دوران چند ماهه اعتصاب، گروهی از ما جمع شده بودیم و سندیکای برنامه سازان را سازمان داده بودیم. همه کسانی که در ساخت یک برنامه تلویزیونی دست داشتند می آمدند و در آمفی تئاتر ساختمان شبکه یک جمع می شدیم. در همان نشست ها به عنوان یکی از اعضای هیات اجرایی (چون چیزی  نبود که اجرا کنیم شاید بشود نامش را هیات سخنگویان گروه نامید) برگزیده شده بودم. اساسنامه ای هم نوشته شده بود و چندین بار در جلسات پر شور بر سر آن بحث شده بود. با آمدن قطب زاده اوضاع عوض شد. ما که از «قطبی» به قطب دیگر رانده شده بودیم هنوز نمی دانستیم که با چه تاکتیکی با ساکن تازه اتاق مدیرعامل سازمان برخورد کنیم. اعضای سندیکا ما را مامور کردند که برویم به دیدن صادق قطب زاده و او را رسما دعوت کنیم به آمفی تئاتر و در حضور همه خواست های خود را و رئوس اساسنامه خود را مطرح کنیم. تقاضای وقت کردیم به ما وقت دادند. وارد اتاق شدیم و اولین چیزی که قطب زاده به ماها گفت این بود که کاسه کوزه تان را جمع کنید و بروید سر کارهایتان. گفت دستور داده ام که دیگر شما را در آمفی تئاتر راه ندهند. اینها را به همین صراحت و بی پردگی گفت. تعارف در کارش نبود. چیزهای دیگری هم گفت مانند این که «شماها آخوندها را نمی شناسید» و نمی دانید من چقدر باید برای پخش یک مثقال موسیقی با اینها جنگ کنم. خلاصه آب پاک را ریخت روی دستمان. سندیکای برنامه سازان پس از آن دیگر جلسه ای تشکیل نداد (نتوانست بدهد) و اعضای آن که همگی از کارگردانان و تهیه کنندگان و عوامل فنی برنامه بودند، هنگامی که از نتیجه دیدار باخبر شدند هرکس راهی را برگزید که فکر می کرد درست تر است.

به این ترتیب این تنها دیدار من از نزدیک با قطب زاده بود که به گفته بروبچه های چپ یکی از گوشه های مثلت بیق بود (بنی صدر،‌ یزدی و قطب زاده). او که با ما از سخت گیری آخوندها برای یک مثقال موسیقی می نالید اندکی پیش از آن در سخنرانی معروفش ادعای پابرهنگی و ۲۵۰۰ تومان حقوق کرده بود. پایین ترین حقوقی که تلویزیون آن زمان به کارمندانش می داد خیلی از این رقم بالاتر بود. بعدها که آن آخوندهای سخت گیر قم گرفتند و اعدامش کردند همیشه به این فکر می کردم که ای کاش قبل از اعدام کسی می توانست ژرفای اندیشه های او را بکاود و نشان دهد که او به راستی دنبال چه چیزی بود؟  

 

تازه چندماهی بود به شبکه یک منتقل شده بودم. طرح یک مجموعه فیلم را درباره زندگی کارگران به گروه فرهنگی اجتماعی شبکه یک دادم. طرح تصویب شد و قرار شد چند کارگردان دیگر نهایتاً زیر نظر من و برطبق طرحی که داده بودم فیلم هایی را بسازند تا مجموع آنها یک سریال مستند باشد از کارگران و شرایط زیستی آنها. فیلم مربوط به کارخانه شیشه و گاز را قرار شد خودم کارگردانی کنم. فیلم از مرحله مونتاژ اولیه فراتر نرفت. به جز دیگر فیلمها که ساخته شد و اجازه پخش گرفت (که بیشتر یک نگاه توریستی خبری بود به کارخانه ها). فیلمی که من ساخته بودم حول زندگی و شرایط کاری یک مرد نسبتا سالخورده با خانواده اش دور می زد که درکارخانه شیشه و گاز کارش جارو زدن شیشه ها و بطری های خورد شده به گودال های ویژه برای بازیافت (ری سایکل) بود. در کارخانه با فشار انجمن اسلامی بخشی از نماز جماعت فرمایشی کارگران را هم  فیلمبرداری کرده بودیم و قرار بود که در بخشی از کار قرار گیرد. من با این هم مشکلی نداشتم. اما موضوع زمانی بیخ پیدا کرد که رییس گروه فرهنگی اجتماعی (خوشنام؟) عوض شد و جوانکی که دیپلم دبیرستان هم نداشت به مدیریت گروه منصوب شد. رفتیم و روی موویولا (میز مونتاژ فیلم) فیلم را که مونتاژ اولیه آن تمام شده بود و قرار بود بعدا برود قطع  نگاتیو، نشان رییس تازه وارد دادیم. جوانک پس از نمایش فیلم گفت فیلم اسلامی نیست. پرسیدم فیلم اسلامی چه جور چیزی است؟ دست کرد در جیب کتش و یک کتاب جیبی رنگ و رو رفته از آنها که زمان شاه جلوی دانشگاه تهران می توانستی از ناشران پیاده رویی تهیه کنی، درآورد. عنوان کتاب داستان های امام جعفر صادق بود. گفت بعد از این هرچه ساخته می شود باید از روی این کتاب باشد. کتاب را نتوانستم بخوانم و فردایش به او بازگرداندم و گفتم من بلد نیستم فیلم اسلامی بسازم. گفت پس تکلیف شما را امور اداری معین خواهد کرد. تا زمانی که تکلیف را نه امور اداری که خودم معین کنم، من (و مانند من کم نبودند) را مامور سرپرستی برنامه های فرمایشی کردند. به این ترتیب هم از تخصص حرفه ای ماها  استفاده می کردند برای برنامه سازی که خودشان بلد نبودند (هنوز،‌ چون بعدا یاد گرفتند تا حدی البته) و هم ما فکر برنامه سازی به سرمان نمی زد. یکی از دوستان، این نوع کار را با کیسه کشی حمام همانند می کرد. در این مدت یک بار بر سر برنامه آخوندی به نام قرائتی فرستاده شدم، که بعدا فهمیدم آخوند مهمی است. یکی دو بار بر سر برنامه های میزگرد با شرکت آیت الله بهشتی و باهنر و حداد عادل و کمال خرازی فرستاده شدم. که این دوتای آخر را از نزدیک می شناختیم برای اینکه مسئولیتی در تلویزیون گرفته بودند و در یک دفتر گمان می کنم طبقه دهم همان ساختمان سیزده طبقه در جلسه هایی با ما برنامه سازان آشنا شده بودند.  یک روز هم خبر رسید که خمینی به بیمارستان قلب منتقل شده. یک واحد سیار رنگی را به محل فرستادند (لابد یا فکر می کردند اگر یک اکیپ خبری بفرستند بی احترامی به رهبر کرده اند و یا واقعا فکر می کردند پیرمرد خواهد مرد و بهتر است که با تمام جزییات فیلمبرداری شود. که البته نمرد) که تا چندماهی که خمینی در بیمارستان قلب بستری بود در همان جا ماند. عده ای از ماها را هم به عنوان کشیک سرپرست واحد تلویزیونی مستقر در بیمارستان قلب تعیین کردند. ظاهرا افراد علاقمند برای این نوع کیسه کشی که احتمال مرده شوری هم در آن می رفت کم نبود. این بود که دست از سر من برداشتند. من زمان چندانی دوام نیاوردم و یک روز دیگر به سر کار بازنگشتم. اوضاع اداری به اندازه ای خر تو خر بود که حتی کسی یا نامه ای نیامد سراغ من.

 

گروگانگیری سفارت آمریکا

شبی که اعضای سفارت آمریکا در ایران توسط دانشجویان معروف به خط امام به گروگان گرفته شدند چند دوست و همکار بریتانیایی مهمان ما بودند. پس از شام با آنها (که از بریتانیایی های عضو شورای فرهنگی بریتانیا بودند و قبلا در تولید برنامه های آموزشی شبکه دو با هم همکاری داشتیم) به گفته افغانی ها گپ می زدیم. آن شب «اما» دختر سفیر وقت بریتانیا (آنتونی پارسونز) که او هم در این گروه همکاری داشت و  در جمع ها معمولا حضور داشت، نبود. الان که فکر می کنم احتمالا خیلی پیش از آن از ایران رفته بود. نمی دانم من پرسیدم یا خودشان گفتند که شما ایرانی ها دیگر نمی خواهید ما را ببینید. جزو حرفهایی که آن شب زدیم نظر من این بود که اصلا شماها این جا چکار می کنید؟ اگر شما ها (که توضیح دادم منظورم شخص آنها نیست بلکه دولت آنها است) در این سر دنیا در شرق نبودید مردم این کشورها راهشان را خودشان پیدا می کردند. امروز البته من این طور فکر نمی کنم. اشکالی هم ندارد که دیدگاه های آدم دگرگون شود. آن توهمی که ما جوان های آن دوره از استقلال داشتیم و خیلی هایمان امروز هم در ایران دارند، ناشی از گاندی زدگی و ملی زدگی دنیای کهن بود که دیگر کار نمی کند. حتی سی و چند سال پیش هم کار نمی کرد. نمی خواهم بگویم کشورها نباید مستقل باشند. اما به دلیل جهانی شدن ناگزیر (در سایه فنآوری و تکنولوژی امروز) نمی شود جزیره بکر بود. ما رشد نکرده بودیم. غرب رشد کرده بود و از ما پیش زده بود. جامعه آن روز ما با جامعه یک کشور غربی تفاوت زیادی در ظاهر نداشت. اما در ژرفا و آن ته چیزهایی بودند که ما هنوز کشف شان نکرده بودیم. اگر حکومت پهلوی دوم به جای مبارزه بیهوده با نشر کتاب های قاچاق خودش این کتاب ها را چاپ  و در اختیار مردم می گذاشت گمان نمی کنم کسی که توضیح المسایل خمینی را می خواند بازهم سرش را می انداخت پایین و می رفت به استقبال او. امروز می توان به سادگی دید که آن استقلالی که جمهوری اسلامی با منزوی کردن خود و با سرکوب ملت فراهم آورده مفت هم نمی ارزد. پیش از این اگر در دوران استعمار یا  نواستعماری پول و مالی هم چپاول می شد به  اندازه مقدار چپاول ها و تاراج های نوکیسه هایی مثل خاوری و دیگران  نبود.

دانشجویان خط امام آن روز به ظاهر آمریکایی ها را به گروگان گرفتند اما در اصل مردم خود را به گروگان گرفتند و تحویل والیانی دادند که اسب های محبوب آقازاده های نوکیسه شان را با هواپیما به این سو و آن سو بفرستند.

حالا سی و چند سال بعد منی که آن روز همسن جوانان امروز ایران بودم فکر می کنم انقلاب اشتباه بزرگی بود. به همین سادگی.

 

 

 

۱ـ business as usual

۲ـ در شبکه دو آموزشی مدیریت طرح دانشگاه آزاد را داشتم که یک دانشگاه چند رسانه ای بود (که البته به این دانشگاه آزاد امروزی ربطی نداشت). این پروژه از بریتانیا خریداری شده بود و مشترکا توسط نهادی به نام دانشگاه آزاد و تلویزیون آموزشی اداره می شد. کار تلویزیون ساختن برنامه های آموزشی برای دانشجویان بود که به صورت ویدیو در مراکز چند رسانه ای دانشگاه نگاهداری می شد و کار دانشگاه تامین استادان برای همکاری با تلویزیون و نگاهداری مراکز چند رسانه ای.