نگاهی به فیلم “شرایط”

هروقت صحبت از آزادی بیان و نوشتار می شود، همه کاملا و صددرصد موافقیم. هر وقت گفت وگو از گفتمان باز و صادقانه می شود، همه کاملاً و صددرصد موافقیم. هر وقت صحبت از ریا، نبود شهامت برای ابراز عقیده، کج اندیشی و دگماتیسم می شود، همه کاملاً و صددرصد موافقیم.

پس گره ی کار کجاست؟ چه کسانی صادق نیستند؟ چه کسانی دگم هستند؟ چه کسانی آزاداندیش نیستند؟ هر انتقادی را که می شنویم یا می خوانیم، همه سرمان را تکان می دهیم و می گوییم درست است. پس مشکل کجاست؟ چرا شهامت و صداقت رویارویی با خودمان را نداریم؟ تمام گرفتاری ها از دیگران است، نه من! من تافته ی جدابافته هستم! و دیگران انباشته از نارسایی ها!

انگیزه ی این نوشتار دیدن فیلم شرایط است. من نه منتقد سینمایی هستم نه دانش زیادی در مورد سینما دارم. تنها یک بیننده ی علاقمند به فیلم هستم. فیلمی مرا جذب می کند و می گویم فیلم خوبی است که مرا به تفکر و اندیشه وادار کند، حتی اگر آن تفکر و اندیشه برخلاف باورهای شکل گرفته ی من باشد.

نمایی از فیلم شرایط ساخته مریم کشاورز

فیلمی که چند روزی فکر را به خود مشغول کند، فیلمی است که از دردی، دغدغه ای اجتماعی، انسانی یا سیاسی، چیزی حتی کوچک در خود دارد. فیلمی از نگاه من خوب است که جسارت بیان گوشه ای از دردهای انسانی را داشته باشد. فیلمی از نگاه من خوب است که یکی از زاویه های امکانات بشری و تابوها را به ویژه در جامعه ای مطلق گرا نشان دهد و نترسد. فیلم شرایط، کار کارگردانی جوان، فیلمی است متوسط اما گفت وگوگر و پر جسارت. فیلم زاویه های اجتماعی، روانشناسی و دردهای یک جامعه ی بسته و واپسگرا را جلوی دوربین می آورد و تماشاچی را وادار به نگاه کردنی متفاوت می کند. در کنار داستان هایی به ظاهر معمولی اما دردناک و قابل تأمل فیلم، ماجرای ارتباط و دگرجنسی دو دختر دانش آموز، می تواند هسته ی اصلی فیلم باشد. بیننده ی فیلم می تواند تمام ریزه های تراژیک انسانی فیلم را نبیند و دگرجنسی دو دختر جوان را تنها سوژه ی اصلی فیلم تلقی کند یا داستان دگرجنسی بودن دو دختر جوان داستانی باشد در کنار داستان های دیگر فیلم. بیننده می تواند دیدن تابو را به عنوان یک واقعیت بپذیرد و فیلم را دنبال کند یا نشان دادن تابو آنقدر او را بیازارد که فقط همان را ببیند و بس. نگاه خوگرفته به دیدن نادیدنی ها، خود داستانی است که حکایت از تجدد و باز بودن به واقعیت های تابو شده دارد.

خانواده ای مرفه، تحصیلکرده و باز در ارتباط با یکدیگر، در محیطی بیمار به ویرانی کشیده می شود و هیچیک از افراد خانواده نمی تواند این تراژدی انسانی را تغییر داده یا بپذیرد. پسر خانواده پس از اعتیاد که یکی از دردهای جامعه ای است ناسالم، به سویی کشیده می شود تا دردی را با درد دیگر درمان کند. درد اعتیاد و ناهنجاری خود را در کنترل و جاسوسی، حتی در مورد خانواده ی خود، به ناخودآگاه می فرستد و از هر مأمور بیگانه ای، بیرحم تر و سنگدل تر با خانواده اش روبرو می شود تا جایی که پدر راهی جز راه پسر نمی بیند و به رنگ او درمی آید و بزرگترین تراژدی به وقوع می پیوندد. مادر با تمام هشیاری، گفت وگوی پدر را قطع می کند و ادامه ی گفتمان را ناممکن می سازد. پدر از مادر می پرسد: آیا به نظر تو پسرمان عجیب نشده؟ مادر می گوید: نه! درد نپذیرفتن واقعیت های تلخ و آن ها را پوشاندن، خودسانسوری شاید ناآگاهانه ی مادر را نشان می دهد. مادر به روشنی پسر معتاد و جاسوس و دختر دگرجنس گرا را می بیند و می شناسد، اما ترس از واقعیت و گفت وگو در مورد تابوها، قوی تر از رودررو شدن با آن هاست. مادر واقعیت را با نادیده انگاشتن منکر می شود و تصور می کند ندیدن آنها، نبودن آنهاست. داشتن دردی کهنه و زق زق کن را، بهتر از مداوا یا قبول آن می داند. با ندیدن تلخی ها، رویای نجات یافتن را خواب می بیند. آیا گروهی از ما به نوعی این رویه را نداریم؟

کارفرمای پسر جاسوس و پلیس، خود درد خود را دارد. دخترش فرار کرده و پدر، در لحظه ای خاص و کوتاه به آن اشاره می کند. او هم به شکلی دردش را با تولید درد برای دیگران درمان می کند! در یک محیط واپسگرا، دردمندان به جای همراهی با دردمندان دیگر، به گروه دردمندان اضافه می کنند تا هم دردهای بیمار بیشتری داشته باشند! همه چیز نابود می شود و هر حرکت و کلامی در مورد تابوها، تنبیه جسمی و روحی به دنبال دارد. مردی که خود فرزند دخترش را از دست داده به جای گفتمان درباره ی دردش، پدر دیگری را تنبیه می کند تا درد پنهانش را التیام دهد. پدری دردمند که تنبیه دیگران را انتخاب کرده، بیماری است که به شکلی جدی احتیاج به مداوا دارد، اما در یک جامعه ی بیمار، بهترین پلیس ها، بیمارترین ها هستند. بیمارترین ها، انتقام گیرندگان منضبط و بی گذشت ترین پلیس ها می شوند. تمام این نکات دردناک و امکانات انسانی، هر یک نوشتاری جداگانه لازم دارند ـ دگرجنسی دو دختر جوان، واقعیتی است انسانی که همیشه وجود داشته و دارد و خواهد داشت. نشان دادن این واقعیت تابو شده در یک فیلم پر جسارت، می تواند عده ای را بیازارد اما نپذیرفتن و به آن پشت کردن، نمی تواند واقعیت را بی واقع کند.   

انگیزه ی دیگر این نوشتار، واکنش های متفاوت برخی از بینندگان این فیلم است، البته ناگفته نماند که گروهی با شنیدن داستان فیلم، حتی حاضر به دیدن فیلم نشدند. گروهی هم در میان فیلم، سالن نمایش را ترک کردند. گروهی هم با صداقت می گفتند فیلم مرا اذیت کرد. گروهی هم به جای توجه به نکات گوناگون فیلم، در مورد بازیگران و فیلمساز کنجکاوی می کردند و می پرسیدند چرا و چطور فلانی حاضر شده در این فیلم بازی کند؟

حتی بازیگر بودن به عنوان فقط یک حرفه و به عنوان یک هنرمند، برای گروهی از ما معنا ندارد و نمی توانیم فیلم، نوشتار یا رمانی را جدا از شخصیت واقعی خالق آن بدانیم. گاهی شنیده ایم که می گویند این داستان، داستان واقعی نویسنده است. ممکن است داستانی براساس زندگینامه ای باشد اما تمام داستان های یک نویسنده، الزاما با زندگی واقعی او سروکار ندارند.

به هر تقدیر، واکنش های بینندگان متفاوت فیلم شرایط، یک بار دیگر پوشاندن تابوهای کهنه، با ایجاد تابوهای جدید را به یادم آورد.

باید در موردتابوها گفت وگو کرد. باید در مورد تابوها نوشت. بودن تابویی در یک فیلم نباید مانع از دیدن زوایای دیگر فیلم شود. یکی از دوستان، حتی علاقه نداشت درباره ی فیلم چیزی بداند. دیگری می گفت فیلم را دیدم، دوست نداشتم و نمی خواهم درباره اش گفت وگو کنم، آزارم می دهد. باید لایه های متفاوت باورهایمان را ورق بزنیم. بیرون بیاوریم و آنچه را مانع گفت وگوی آزاد می شود به چالش کشیده و درست و نادرستش را بشناسیم. گاه خود را سانسور می کنیم و نمی دانیم. گاه از ترس در اقلیت قرار گرفتن، خود را سانسور می کنیم. خودسانسوری یکی از مشخصات جامعه ی بسته و مطلق گرا است. واقعیت ها چه خوب و چه بد، هستند. واقعیت ها هستند چه دوستشان داشته باشیم و چه دوستشان نداشته باشیم. گفتمان درباره ی واقعیت ها، حتی آن ها که برچسب تابو دارند، ما را در راه سخت دموکراسی کمک می کنند. اقلیت چه دگراندیش، چه دگرجنس گرا، چه دگرمذهبی و چه دگرسیاسی وجود دارند، و روبرویی با آن ها، مدرن بودن، دموکرات بودن، لیبرال بودن و از همه مهمتر انسان بودن را آسان تر می کند.

خودسانسوری آرام آرام و موریانه وار بخشی از رفتار می شود و مثل بسیاری از رفتارهای ناآگاهانه ی دیگر تدریجاً جا می افتد تا به آن خو می کنیم و شناسایی اش مشکل و تقریبا غیرممکن می شود. به قول روانشناسان، ترک “منطقه ی راحت” (Comfort Zone)  بسیار مشکل است و آگاهی و شهامت بسیار می خواهد ولی شدنی است و کسانی باید این کار را شروع کنند.

باید از خودمان شروع کنیم و کسانی را که آغازگر هستند تشویق کنیم نه تنبیه.

گفت وگو از تابوها، جنگ و ستیز با سنت های نادرست و پوسیده است و می تواند آینده ای آزاد را بیمه کند. دفن سنت های نادرست، سالم نیست، باید با آن ها برخورد کرد، درباره شان گفت وگو کرد.

همه از آزادی حرف می زنیم اما در عمل، در خودسانسوری تا جایی پیش می رویم که مکانی  برای گفت وگو و تبادل نمی ماند. وقتی کسی حاضر نیست حتی فیلمی را ببیند و ندیده قضاوت می کند، چگونه می توان با او گفت وگو کرد؟

وقتی آمادگی شنیدن، دیدن و خواندن بدون قضاوت قبلی را نداریم، چگونه می خواهیم به سوی مدرن بودن برویم؟

وقتی هنوز همانگونه فکر می کنیم که بیست سال قبل، باید انتظار عقب ماندن از قافله ی جهانی را داشته باشیم. دنیا به سوی پذیرش تفاوت ها می رود و ما هنوز حتی آمادگی قبول وجود تفاوت ها را هم نداریم. باید با آنچه متفاوت از تفکر و باورهای شخصی و سنتی مان می شود روبرو شویم و با نگاهی خالی از قضاوت قبلی، به آن ها نگاه کنیم. حال این که در انتها به توافق می رسیم یا نه، گفت وگویی دیگر است. امکان عدم تفاهم، همیشه هست، اما عدم تفاهم معنای درهم کوبیدن و نابودی و ویرانی را نمی دهد. می توان در کنار هم نشست و گفت وگو و مجادله کرد، اما یکدیگر را نابود نکرد. ما یاد نگرفته ایم که با هم گفت وگو و مخالفت کنیم. یا آنچه را دوست نداریم، تخریب می کنیم یا سرمان را زیر برف کرده و منکر نه تنها دیدن، بلکه موجودیت آن می شویم. ولی آنچه را دوست نداریم، هست و به حیاتش ادامه می دهد، و ما ساده لوحانه به خود می خورانیم که وجود ندارد. یا در خلوتمان می دانیم که هست ولی در گروه با خودسانسوری و تظاهر ردش می کنیم و گاهی هم هر که را در موردش صحبت کند، بی اخلاق می خوانیم. تابو را تابو نگه داشتن با تجدد و تفکر دموکراتیک همخوانی ندارد.