بخش چهارم و پایانی

زبان ها و لهجه های افغانستانی

حقیقت این است که افغانستان امروز مثل بسیاری کشورهای جهان یک کشور چند ملیتی، چند فرهنگی و چند زبانی است. مردم “افغان” چنان که متفکر و دانشمند نامی معاصر افغانستان، شادروان محمود طرزی نوشته:”اقوام افغانی الاصلی که زبانشان صرف زبان افغانی” است، یعنی آنانی که در چند دهه ی اخیر به نام پشتون شناخته می شوند و به زبان پشتو سخن می گویند و اکثراً در جنوب و شرق افغانستان زندگی می کنند. تاجیک ها یا فارسی زبانان که بیشتر در کابل و شهرها و استان های اطراف آن (مانند پروان) و نیز در مناطق مرکزی و شمال و غرب سکونت دارند.

گذشته از این دو قوم که اکثریت دارند اقوام دیگری مانند اوزبک ها، هزاره ها، ترکمن ها، قزاق ها، عرب ها، هندوها و چند قوم دیگر نیز در افغانستان زندگی می کنند. اگر چه کلمه ی افغان از قدیم و به طور اخص به پشتون ها یا پشتو زبان ها اطلاق می شده، اما به طور عموم و به موجب قانون اساسی افغانستان همه ی مردمی که در این کشور به دنیا می آیند و زندگی می کنند صرف نظر از وابستگی های قومی و زبانی و مذهبی افغان نامیده می شوند.

به دلیل این که همه ی مردمی که در افغانستان زندگی می کنند وابسته به اقوام و قبایل افغان یعنی پشتون نیستند شایسته تر آن است که به مردم افغانستان به جای افغان یا افغانی، “افغانستانی” گفته شود.

دکتر ناصر امیری

از میان چند زبان رایج در افغانستان زبان های فارسی یا دری و پشتو به عنوان زبان های رسمی کشور شناخته می شوند.

پیداست که مردم افغانستان نیز مانند ایرانیان دارای لهجه های مختلف هستند و دری زبانان هر منطقه اصطلاحات محلی خاص خود دارند که با لهجه و اصطلاحات محلی مناطق دیگر فرق می کند. چنان که در ایران لهجه فارسی اصفهان و شیراز و مشهد و تهران و لرستان و قم و کاشان و مازندان و تبریز با هم فرق می کند در افغانستان نیز چنین است. لهجه ی مردم پغمان که در حومه ی کابل است با لهجه ی کابل اندکی تفاوت دارد. هم چنان لهجه ی بدخشان و بلخ و هرات و غزنی و فاریاب و بادغیس و بامیان و هزاره جات و پنجشیر و غیره به طور محسوسی با یکدیگر تفاوت دارند.

و باز همچنان که در ایران زبان های آذری و کردی و بلوچی و آسوری و ارمنی و ترکمنی و عربی به عنوان زبان این گروه های قومی بین خودشان صحبت می شود در افغانستان نیز اوزبک ها و ترکمن ها و بلوچ ها و غیره به زبان مادری خویش صحبت می کنند، اما زبان دومی که بین آنان رایج است و نیز زبان دانشگاه ها و بیشتر مدارس عالی فارسی دری است و مکاتبات و امور روزانه ی ادارات جز در شهرهای پشتو زبان به زبان دری یا فارسی نوشته می شود.

بر پایه ی نظر زبان شناسان معمولاً لهجه ی پایتخت هر کشوری به عنوان لهجه ی معیاری آن کشور شناخته می شود. در ایران، لهجه ی تهران بر دیگر لهجه ها کم و بیش نفوذ دارد و به عنوان زبان معیاری شناخته می شود و در افغانستان لهجه ی کابل زبان معیاری است و بر دیگر لهجه ها نفوذ دارد.

 

استفاده از کلمه ی دری در افغانستان امروز

 

برای روشن شدن این ابهام توضیح مختصری می دهم که شاید برای جوانان و آن عده از هموطنان و همزبانان من که به دلیل گرفتاری های ناشی از غربت فرصتی برای مطالعه نداشته اند و اطلاعات و دانسته هایشان مبتنی بر نقل قول های دوستان و بستگانشان است، مفید باشد.

 

در سال ۱۹۶۴ در زمان سلطنت محمد ظاهر شاه آخرین پادشاه افغانستان، قانون اساسی کشور تجدید شد و از این زمان به بعد کلمه ی “دری” که برای اکثریت مطلق مردم افغانستان کلمه ای ناشناخته و دور از ذهن بود رسماً جانشین کلمه ی فارسی رایج شد. پیش از این کلمه ی دری را فقط در شعر متقدمان یا مقالات ادیبان و پژوهشگران می شد دید و عامه ی مردم آن را نه شنیده بودند و نه می دانستند که دری به چه معناست. گویندگان رادیوی افغانستان آن را فارسی می گفتند و رسانه ها فارسی می نوشتند. شگفتی آور است اگر بگویم بسیاری از معلمان مدارس و از جمله معلم زبان فارسی ما در توضیح تاریخچه ی “دری” در می ماندند. بر پشت جلد کتاب های فارسی مدارس (مکاتب) با خط نستعلیق درشت نوشته شده بود: “قرائت فارسی”. پس از سال ۱۹۶۴کلمه ی دری کم کم بر زبان ها جاری شد. این امر برای آنان که از سرنوشت و تاریخ زبان فارسی اطلاع درستی نداشتند و به ویژه برای دولت مردانی که از نزدیکی اقوام هم فرهنگ و همزبان به همدیگر بیم داشتند دستمایه ای شد تا بر این نکته که گویا زبان های فارسی و دری و تاجیکی سه زبان کاملاً مستقل و مجزا هستند پای بفشارند و تفاوت لهجه های مختلف و کاربرد مصطلاحات محلی و عامیان را دلیل جدائی زبان بدانند و برخی از دولت مردان ناآگاه تفاوت نام زبان را دلیل استقلال فرهنگی بدانند و حتی به این نیز بسنده نکنند و تاریخ نویسان را وادار کنند تاریخ را آن چنان که آنان می خواستند بنویسند. اگر دقت کرده باشیم می دانیم که کشورهای کانادا، استرالیا، نیوزیلند، آفریقای جنوبی و ابرقدرت آمریکا همه زبان خود را انگلیسی می گویند و تمام کشورهای عربی زبان صرف نظر از وابستگی های قومی و حتی نژادی زبان خود را عربی می گویند، اما ما زبان واحد خود را به نام های مختلف می خوانیم. از آنان که از روی غرض ورزی یا نادانی فارسی و دری و تاجیکی را سه زبان مختلف می دانند بپرسیم که چه تفاوتی میان زبان شعر رودکی سمرقندی، فردوسی توسی، خیام نیشابوری، ناصر خسرو، مولانای جلال الدین و رابعه و شهید بلخی، سنائی غزنوی، ظهیر فاریابی، خواجه عبدالله انصاری و جامی هروی، سعدی و حافظ شیرازی و ده ها شاعر دیگر وجود دارد؟ البته هیچ کس حق ندارد و نمی تواند ملتی را مجبور کند که زبان خود را به غیر از آن چه  خود می خواهد بنامد، اما بر روشنفکران و قلم بدستان ماست که نگذارند دست های مغرض و آلوده ما را از هم فرهنگان و هم زبانان و هم تباران ما جدا کنند.

از سوی دیگر در میان عامه ی مردم ایران که از تاریخ ادبیات گذشته ی زبان فارسی اطلاعی ندارند نیز به دلایل مشابه یعنی تفاوت لهجه و نحوه ی کاربرد و استفاده از مصطلاحات محلی و بویژه به این دلیل که آنان زبان خود را دری می خوانند این سوءتفاهم پیش آمده که گویا زبان دری غیر از زبان فارسی است. من حتی یکبار از یکی از آشنایان ایرانیم که خودش ناشر مجله ای بود شنیدم که می گفت زبان دری صورت قدیم زبان فارسی است که اکنون فقط در میان پارسی های (زردشتیان) هندوستان رایج است.

 

استفاده از کلمه ی فارسی در افغانستان امروز

در حالی که رسانه های دولتی و کارمندان دولت و برخی از مردم، بویژه دولت مردان و سیاست پیشگانی ریاکار که زبان خودشان “دری” نیست بر استعمال کلمه ی “دری” پای می فشارند اکثریت قریب به اتفاق شاعران و نویسندگان فارسی زبان افغانستان در ضرورت این که باید زبان خود را “فارسی” یا “فارسی دری” یا “پارسی” بنامیم مقالات پژوهشی فراوانی نوشته اند یا در ستایش زبان خویش شعر گفته اند. به عنوان نمونه، به این شعر دل انگیز روانشاد قهار عاصی شاعر معاصر افغانستان (که با دریغ و درد دیگر در میان ما نیست) و زبان خود را “پارسی” می داند و می خواند و به داشتن و سخن گفتن بدان افتخار می کند، توجه کنید:

گل نیست، ماه نیست، دل ماست پارسی

غوغای کُه، ترنم دریاست پارسی

از آفتاب معجزه بر دوش می کشند

رو بر مراد و روی به فرداست پارسی

از شام تا به کاشغر از سند تا خجند

آیینه دار عالم بالاست پارسی

تاریخ را، وثیقه سبز و شکوه را

خون من و کلام مطلاست پارسی

روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک

چتر شرف، چراغ مسیحاست پارسی

تصویر را، مغازله را و ترانه را

جغرافیای معنوی ماست پارسی

سرسخت در حماسه و هموار در سرود

پیدا بود از این، که چه زیباست پارسی

بانگ سپیده، عرصه ی بیدارباش مرد

پیغمبر هنر، سخن راست پارسی

دنیا بگو مباش، بزرگی بگو برو

ما را فضیلتی است که ما راست پارسی

 

یکرنگی و یکدلی در سخن شاعران و استادان

صائب تبریزی در سفری که به کابل داشته قصیده ی زیبائی درباره ی زیبائی های کابل و مردم این شهر سروده که چند بیت آن را می آورم:

خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش

که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش

خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد

شوم چون “عاشقان و عارفان” از جان گرفتارش

ز وصف لاله ی او رنگ بر روی سخن دارم

نگه را چهره خون سازم ز سیر ارغوان زارش

چه موزون است یارب طاق ابروی “پل مستان”

خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش

حساب مه جبینان لب بامش که می داند

دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش

 

شادروان مهدی اخوان ثالث در قصیده ی زیبائی که در وصف ایران و شهرها و مردم ایران سروده است می گوید من افغان های همریشه ی خود را که گرفتار قومی بدتر از تاتار شده اند دوست دارم و منظورش از تاتار روسها هستند:

ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم

ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم

من افغان همریشه مان را که باغیست

بدست بتر از تتر دوست دارم

 

استاد خلیلی در رثای ملک الشعرای بهار:

دریغا که آن ماه تابان نشسته

بلند آفتاب خراسان نشسته

دریغا که ملک سخن به ملک شد

که از تخت معنی سلیمان نشسته

نه در ماتمش مویه ایران کند سر

که افغان هم از غم در افغان نشسته

ز آغاز تاریخ ایران و افغان

سر خوان دانش چو اخوان نشسته

ز باغی دو سرو روان قد کشیده

بشاخی دو مرغ خوش الحان نشسته

دو شاگرد فطرت دو استاد مشرق

دو همدرس در یک دبستان نشسته

سخنور نباشد به یک مرز منسوب

چو تاجیست بر فرق کیهان نشسته

نه تنها نظامیست پابند گنجه

نه هم فرخی در سجستان نشسته

ملک رخ به تهران نهفت و من اینجا

ستایشگر وی به پروان نشسته

 

دکتر لطفعلی صورتگر در وصف مردم افغانستان می گوید: “هر جا که می رویم مردمی را می بینیم که از هر چه خوب و دوست داشتنی است لذت می برند و غم و شادمانی آنها همانست که مردم کشور من دارند و احساساتشان از همان سرچشمه ی فیاض آسیائی که رودکی و سنائی و فردوسی و سعدی و حافظ را سیراب کرده است جرعه نوشی می کند.”

 

استاد سعید نفیسی در سال۱۳۳۰ از افغانستان دیدار کرد و در یادداشت هایش از این سفر که چهارماه و نیم طول کشید نوشت:

“تا کسی این روزها به افغانستان نرفته باشد بسیار دشوار است تصور کند که در این سرزمین شاداب بهشت آسای که این همه اثر آن در نظم و نثر فارسی از هزار سال پیش مکرر شده است چگونه زنده و برومند است و چسان مورد توجه خرد و بزرگ و دانا و نادان و شهری و روستائیست. مهمترین چیزی که همیشه مرا در جهانی دلپذیر می گرداند توجه خاصی بود که به شعر در همه جا و همه کس می دیدم. چه بسا اشعار فردوسی و سعدی و حافظ و جامی و بیدل از این و آن شنیدم و چه بسا نسخه های چاپی و خطی از سرایندگان بزرگ نه تنها در کتابخانه ها حتی در سرای بزرگان و در خانه ی روستائیان دیدم. در هر آبادی هم که اندک درنگی کردم با شاعری آشنا شدم”..

وقتی غزلسرای نامی روانشاد رهی معیری در بستر بیماری بود روانشاد استاد خلیلی این شعر را نوشت و با دسته ای گل برای او فرستاد:

نوبهار هزار خرمن گل

طبع چون نوبهار تست، رهی

ابر نیسان گلزمین سخن

مژه ی اشکبار تست، رهی

بر شو از جا که شاهد معنی

سخت در انتظار تست، رهی

سر کن آن خامه را که مرغ ادب

پایبند شکار تست، رهی

در سپهر سخن چو بدر منیر

غزل آبدار تست، رهی

نه غزل، بل هزار گنج سخن

در جهان یادگار تست، رهی

تو مخور غم که خاطر یاران

همه جا غمگسار تست رهی

 

 

رهی غزلی دردانگیز در جواب او سروده:

دردا که نیست جز غم و اندوه یار من

ای غافل از حکایت اندوهبار من

گر شکوه ای سرایم از احداث روزگار

رحم آوری بروز من و روزگار من

رنج است بار خاطر و زاریست کار دل

این است از جفای فلک کار و بار من

رفت آن زمان که نغمه طرازان عشق را

آتش زدی بجان غزل آبدار من

شیرین ز میوه ی سخنم بود کام خلق

دردا که ریخت باد فنا برگ و بار من

عمری چو شمع در تب و تابم، عجب مدار

گر شعله خیزد از جگر داغدار من

ور زانکه همدمی است مرا، دلنشین غمی است

پاینده باد غم که بود غمگسار من

پیک مراد نامه ی جانپرور ترا

آورد و ریخت خرمن گل در کنار من

یک آسمان ستاره و یک کاروان گهر

افشاند بر یمین من و بر یسار من

شعری به تابناکی و نظمی به روشنی

مانند اشک دیده ی شب زنده دار من

بردی گمان که شاهد معنی است ناشکیب

در انتظار خامه ی صورت نگار من

 

صادق سرمد

میان ما دوئی نبود، منی نبود، توئی نبود

چنین چون شد، نگوید کس چرا رفت و چرا آمد

درود سرمد ارزانی به ایرانی و افغانی

که افغانی و ایرانی دو دست یکصدا آمد

 

خلیلی و فروزانفر

استاد خلیلی نامه ی منظومی از جده به تهران برای استاد بدیع الزمان فروزانفر می نویسد و از فروزانفر گله می کند که چرا مدتیست نامه ای به او نفرستاده است. جالب این که در این شعر نسبتاً طولانی فقط سه کلمه ی عربی به کار رفته و بقیه به زبان فارسی ناب است از آنگونه که نظیرش را فقط در شاهنامه ی فردوسی می توان یافت:

نکردی به نامه مرا یاد، استاد

دل شادت انده مبیناد، استاد

….

دریغا که از همزبانان جدایم

ازین درد نالم بفریاد، استاد

دلم شاد گردد اگر همزبانی

در این گوشه سازد مرا یاد استاد

مرا دل، گروگان مهر تو باشد

چه کابل، چه جده چه بغداد استاد

من این در دری بنام تو کردم

که تو در شناسی و استاد، استاد

مرا مهر تو کرد گستاخ ورنه

که زیره به کرمان فرستاد، استاد

که زی مهر تابان برد بامدادی

چراغی که هر دم بمیراد، استاد

عجم تا زمین را به “ز” برنگارد

به ارض عرب تا بود “ضاد” استاد

زمین سخن باد سرسبز از تو

گل آرزویت مریزاد، استاد

 

استاد فروزانفر در جواب خلیلی می گوید:

 

اوستادا ز بعد عهد دراز

نامه ای سوی ما فرستادی

آشنایان عهد دیرین را

پیک نو آشنا فرستادی

ارمغانی چنین بدیع و لطیف

بازگو کز کجا فرستادی

از بر من خیال غم بگریخت

این طرب نامه تا فرستادی

لیک طبع مرا به پاسخ شعر

در دم اژدها فرستادی

 

رهی می گوید:

ما دو یار یکزبان و یکدلیم از دیر باز

یکدلی و یک زبانی رسم یاران باد و هست

تا ابد در سایه ی همکیشی و همسایگی

اهل ایران دوستدار اهل افغان باد و هست