خاطرات سال ۱۳۶۰

دوران بعد از ۳۰ خرداد است و رژیم روزانه ده ها و بعضا صدها نفر از مبارزان و مجاهدان و رزمندگان را به جوخه ی اعدام می سپارد و خود نیز در رسانه ها و نشریاتش علنا اعلام می کند.

هر روز ما اسامی رفقای دور و نزدیک خود را در نشریات رژیم می بینیم که به اتهام مجاهد و فدایی و پیکاری و … اعدام شده اند.

در این شرایط ما به دلایل امنیتی مرتب محل سکونت خود را که در آن زمان خانه های تیمی نام دارد عوض می کنیم. حتی هر چند ماه یک بار نام تشکیلاتی خودمان نیز عوض می شود. به طور مثال من در کمتر از یک سال  فقط هشت مورد خانه تیمی و محل زندگیم را عوض کردم.  رفقای تازه وصل می شوند و رفقای قدیمی تر یا فراری شده و یا عازم شهرستانهای دیگر شده و یا دستگیر و اعدام می شوند. جو خفقان و وحشت همه جا را گرفته ولی هنوز ما توهماتی داریم که رژیم بیش از شش ماه دوام نخواهد آورد و این تقلاهای آخرش است و ما روز به روز مصمم تر می شویم و با دید چریکی و فداکارانه ای که داریم اکثرا با خود می گوییم بگذار صدها و هزاران نفر مثل ما هم فدای مردم و انقلاب شویم.

رضا نوری جوانی ست هم سن خودم و در این زمان با اینکه  ۲۳ سال دارد مرشد زورخانه و پهلوان محله ی فهادان است. محله ی فهادان در یزد به نام جنگل معروف است و جنگل به این معنا که این مردم از زمان شاه  قانون خود را دارند و جنگلی هستند و به قوانین دولت گردن نمی نهند. رضا علاوه بر پهلوان زورخانه خیلی مورد اعتماد و احترام مردم محل است و مردم جنگل همان نگاهی را به او دارند که مردم ایران و تهران به تختی زمان شاه داشتند.

جنگل محلی است در جنوب شهر و داخل قلعه ای بزرگ با دیواری که  یک راه  ورود و خروج  به خیابان اصلی شهر دارد. در جنگل روزها همه چیز ظاهرا معمولی است، اما شبها حکومت دست مردم است، یعنی مردم به رهبری رضا نوری. با تاریک شدن هوا دیگر پاسداری جرأت ورود به محل جنگل را ندارد چون افراد رضا در اطراف دیوارها سنگر گرفته و با اسلحه های سردی که به ابتکار خود درست کرده اند  کل محل و به ویژه ورود و خروج قلعه را کنترل می کنند. ستاره های ۵ گوشه ی آهنی که ۵ ضلعی بوده و از در و پنجره سازی های محل تدارک دیده اند و به قدر کافی تمرین کرده اند که با پرتاب آنها و نشانه گیری درست به هدف بزنند و همچنین تیر و کمان های ابتکاری وسیله دفاع آنها از خود و حمله به دشمن است. شبها هر ماشین و یا موتور سواری که آشنا نباشد اگر وارد قلعه شود با تیر و کمان مورد حمله قرار گرفته  و  ستاره باران خواهد شد. و اگر جان سالم بدر ببرد حداقل تکه ای از گوش و یا صورتش رفته و یا به شکلی زخمی شده و فرار را بر قرار ترجیح می دهد. چند ماهی محله جنگل در اوج جنایت و ترس و وحشت و خفقان رژیم و آنهم در شهری مانند یزد که مرکز صدور آخوند به همه جا بوده، حالا محله ای از آن در اختیار مردم و مخالفان رژیم است. این محل مانند کردستان شده که هنوز اکثر مناطق آن در اختیار مردم و نیروهای سیاسی مخالف رژیم است. البته درکردستان مردم و نیروهای مسلح چند سالی مقاومت می کنند، ولی مردم یزد در محله ی جنگل چند ماهی بیشتر توان مقاومت ندارند. تا اینکه رژیم از بالا و پایین حمله کرده و محل را قرق کرده و تقریبا با  حکومت نظامی محل را در اختیار می گیرد و رضا که تا آخرین لحظه در کنار مردم است، توسط مزدوری یعنی حمامی محل لو رفته و محل اختفایش محاصره می شود  و تنها  در یک قدمی دستگیری موفق به فرار می شود.

دایی رضا راننده ی صدوقی پیش نماز معروف و مرتجع یزد است. و رضا از کانال دیگری نیز همه ی اطلاعات و اخبار منزل صدوقی را در اختیار دارد.

تظاهرات هواداران مجاهدین خلق در مقطع انقلاب ۵۷

رضا از نظر سیاسی طرفدار مصدق بوده و بعدا طرفدار شریعتی می شود. من پیشنهاد کار روی رضا و جلب او به مجاهدین را می کنم و بلافاصله به دلیل آشنایی من با او این ماموریت به خود من داده می شود. قبل از ۳۰ خرداد که هنوز شرایط مخفی به ما تحمیل نشده است من آموزش رزمی و ورزش صبحگاهی میلیشیای مجاهدین را به عهده دارم و رضا مرشد زورخانه فهادان است و ما با هم رابطه ی دوستانه و ورزشی خوبی داریم.  ظرف دو هفته رضا را جذب کرده و او را به یکی از خانه های تیمی مجاهدین می بریم. از نظر رزمی، جسمی و امنیتی رضا کاملا آبدیده و پخته است و آموزش زیادی احتیاج ندارد. پس از دو ماه مجاهدین رضا را به راننده ی فرمانده نظامی استان ارتقاء می دهند. از این به بعد رضا دیگر ۲۴ ساعت با من است. ما علاوه بر رابطه ی سیاسی و تشکیلاتی رابطه ی دوستی خوبی که از قبل داریم حفظ می کنیم. چند ماهی از بهترین و شیرین ترین خاطرات زندگیم را با او دارم.  با اینکه در خانه ی تیمی  به ویژه نظامی ۲۴ ساعته دیده بان و گشت داریم ولی رضا بیشتر شبها را علاوه بر ساعات گشت و بیدارباش  خودش باز هم بیدار و مراقب  است. با اینکه رضا راننده عملیات است ولی صلاحیتی بیش از یک فرمانده نظامی دارد. شبها کفش کتانی و ورزشی را از پای در نمی آورد و همیشه آماده فرار و یا درگیری ست. هر وقت من به او یادآوری می کنم که “رضا جان، ما گشت و دیده بان داریم و راحت باش” رضا این جمله ی معروفش را تکرار می کند که “کار از محکم کاری عیب نمی کنه پهلوون”! این عادت را رضا از زمان قبل که با هم ورزش می کردیم و همدیگر را به خاطر ورزشکار بودن پهلوون صدا می کردیم، حفظ کرده بود، البته او واقعا پهلوون زورخانه بود. او نیز من را چون مربی و معلم ورزش و میلیشیا بودم، عادتاً پهلوون صدا می کرد و حتی در خانه ی تیمی و موقع عملیات هم نام تشکیلاتی من را صدا نمی کرد.

دستگیری رضا در یک حرکت نظامی

کتابفروشی مطهری یکی از هدف هایی است که برای آتش زدن و  انفجار انتخاب شده است. کتابفروشی در مرکز شهر و یکی از خیابانهای شلوغ شهر یعنی پهلوی سابق و خمینی کنونی ست و مجاور اداره ی تلفن. این ماموریت را قرار است من و رضا انجام دهیم.

به طرف کتابفروشی حرکت می کنیم. رضا راننده و من مجری هستم.  یک دور گشت می زنیم و ظاهرا  مورد مشکوکی نمی بینیم. در دور بعد روبروی کتابفروشی می ایستیم. دو کوکتل برای این هدف آماده کرده ایم.  کوکتل اول را من روشن  کرده و قبل از پرتاب متوجه می شوم که منطقه در محاصره پاسداران است.  پاسداران با موتور و پاترول در کوچه ی روبروی کتابفروشی در تاریکی سنگر گرفته و مخفی شده اند. من بلافاصله کوکتل را پرتاب می کنم  ولی شیشه های کتابفروشی خیلی محکم است و کوکتل در بیرون کتابفروشی در کنار خیابان آتش می گیرد و پاسداران بلافاصله به سمت ما حرکت می کنند.

من با کله شقی تمام کوکتل دوم را روشن کرده  و به رضا می گویم که حرکت کند رضا فریاد می زند “عجله کن”  و من به او می گویم “تو حرکت کن من می دوم و می پرم ترک موتور”.  من به ورزیدگی و توان رضا هم در موتورسواری و هم در دویدن و فرار کردن اطمینان دارم و همینطور او نیز به من. روزهای زیادی را با هم کار و تمرین کرده ایم. رضا حرکت می کند  و من هم کوکتل دوم را از ته شیشه به هدف کتابفروشی پرتاب کرده و بلافاصله یک تیر هم به سمت پاسداران شلیک می کنم. کوکتل شیشه را شکسته و از  داخل و بیرون کتابفروشی شعله های آتش زباله می کشد. پاسداران یک لحظه با شنیدن صدای تیر عقب نشسته و ظاهرا سنگر گرفته و به طرف ما شروع به شلیک می کنند. هر لحظه احتمال تیرخوردن  و از پای درآمدن من و رضا هست ولی ما  نا امید نمی شویم. رضا در خیابان هر لحظه به سرعت موتور اضافه کرده و من در پیاده رو به دنبال او در حال دویدن و پاسداران از دور  با موتور و پاترول شلیک کنان به دنبال ما هستند. رضا فریاد می زند “بپر پهلوون، رسیدند”!  و پاسداران هر لحظه نزدیکتر شده و من با آخرین توان خود در حال دویدن از پیاده رو پریده و خود را به ترک موتور رضا می رسانم. با پریدن من به ترک موتور در حال حرکت چرخ جلوی موتور  بیش  از  نیم متری از زمین بلند شده هر لحظه بیم اینکه اگر بیشتر جلوی موتور بلند شود ما هر دو از پشت به زمین بخوریم و شکار پاسدارها بشویم هست و در همین لحظه من یاد دورانی که با موتور” تک چرخ” تمرین می کردیم افتادم، اما من  هیچ وقت دونفره تک چرخ نزده بودم!

جالب است که فردای آن روز کسانی که شاهد عمل بوده اند شایع می کنند که این تیم پس از عملیات در میان رگبار پاسداران دو نفری بر روی موتور تک چرخ می زده و پاسداران را مسخره می کرده  و موفق می شوند که  از دست پاسداران هم فرار کنند.

بالاخره چرخ جلوی موتور به زمین می رسد و رضا با مهارت خاصی که در موتورسواری دارد ما را از مهلکه نجات می دهد. ما تا حدودی خیالمان راحت شده و هر لحظه به سرعت موتور می افزاییم. بیش از یک  کیلومتری از صحنه دور شده ایم. پاسداران گویا با بیسیم به دیگر مزدوران که در ا طراف منطقه هستند خبر داده و قبل از رسیدن ما به میدان فلکه یعنی سه راه جلوی کوچه برخوردار دو پاترول از دو طرف راه ما را بسته و ما را قیچی می کنند. من و رضا هر کدام به سمتی پرتاب می شویم و موتور به سمتی دیگر. موتور داغون شده و ما هم وضعیت مناسبی نداریم. دستگیری من و رضا می تواند هر لحظه  توسط مزدوران انجام گیرد. من تیر دوم را به سمت پاترول پاسداران شلیک می کنم. رضا متوجه سلامت من می شود. من به رضا نگاهی می کنم و با حالتی ملتمسانه ولی با لحنی که به دستور تشکیلاتی شباهت دارد فریاد می زنم  “تو از راست برو و من به چپ!” رضا وقتی مطمئن میشه من سالمم و خودشم توان فرار داره، با خوشحالی و با صدایی بلند که به من هم  انرژی می ده،  فریاد میزنه “نوکرتم پهلوون” یعنی من خوبم و میتونم و تو هم سعی کن. و این آخرین جمله ای ست که من برای همیشه از رضا می شنوم.

من و رضا هر کدوم با تمام قوا به سمتی فرار می کنیم. من از توان جسمی رضا و قوه ی حرکتش مطمئن هستم که احتمال اینکه بتونه از دست پاسدارها در بره داره. دفعه ی اولش هم نیست. دفعه ی قبل  زمانیست که محله ی جنگل را پاسداران از دست مردم درآورده و  قرق کرده اند  و سپس  قصدشان دستگیری رضا است.  محل اختفای رضا را حمومی محل که جاسوس رژیم است به پاسداران لو داده. خانه و محل زندگی مخفی رضا را پاسداران محاصره کرده اند. رضا ظاهرا به قصد تسلیم شدن با دستهای بالای سر بیرون می آید. پاسداران خوشحال که رضا تسلیم شده، ولی در یک لحظه رضا از همان طبقه ی دوم خودش را پایین ساختمان انداخته که همه فکر می کنند قصد خودکشی دارد،  ولی بلافاصله  خود را به درون کانال آبراه زیرزمینی قنات (که بیشتر در یزد مشاهده می شود) در پایین خانه می اندازد. این آبراه قدیمی کیلومترها راه است و هیچ پاسداری را جرأت رفتن به درون آن نیست.  رضا راه را خوب بلد است  و گویا این خانه را از اول با برنامه انتخاب کرده است. رضا از طریق همین راه زیرزمینی خودش را به منزل یکی از هواداران مجاهد میرسونه و دوباره ارتباطش وصل میشه. رضا دیگر هیچ وقت زنده به محل برنمی گرده و محل جنگل نیز از آن به بعد  کاملا در اختیار پاسداران قرار میگیره.

من چون مدتی در این منطقه از شهر زندگی کرده بودم کوچه پس کوچه های این منطقه یعنی محل تصادف موتور و برخورد با پاترول پاسداران را خوب می دانم. خود را بلافاصله در یکی از خانه هایی که درش باز است می اندازم. در را از پشت بسته  و خود را  از پله ها به پشت بام می رسانم. از طریق پشت بام ها که به هم راه دارند به کوچه ای دیگر و خلاصه کمتر از ۱۰ دقیقه  به خانه ی یکی از مخالفان رژیم  که در آن منطقه  است و حدس می زنم امن است می روم. در را محکم می کوبم.  طرف  که در را باز می کند متوجه خطرناک بودن اوضاع می شود و مرا تا صبح در خانه شان مخفی می کند. فردا صبح در تماس با سازمان متوجه می شوم که متاسفانه رضا دستگیر شده است. در آن زمان مجاهدین هنوز در سپاه و دادگاه نفوذی دارند و خبر می آورند که رضا در ابتدا موفق به فرار شده و در زیر یک کامیونی مخفی می شود. پاسداران که منطقه را محاصره کرده اند با نورافکن متوجه شلوار لی سفید رضا می شوند که در زیر کامیونی مخفی است.

از آن روز به بعد هیچ تیم عملیاتی مجاهد در شب با لباس سفید بیرون نمی رود.

مزدوران رژیم خیلی سعی دارند رضا را به تسلیم وادار کنند. چون شخصیتی ست دوست داشتنی و محبوب مردم و تسلیم شدن او می تواند محله ای را به تسلیم و یا به شکست بکشاند. رضا بیش از چهل روز مقاومت می کند و هر لحظه  از زندان خبر دلاوری و مقاومت رضا به بیرون بیشتر درز می کند.

رژیم سعی می کند دایی رضا که راننده ی صدوقی ست را نزد او بفرستد. آنها حاضرند  که اگر رضا از طریق دائی اش قول بدهد که دست از مخالفت با رژیم بردارد و یا حتی دیگر در سیاست دخالت نکند و بی طرف بماند، دایی نزد صدوقی رفته از او شفاعت کند، اما رضا، دایی را اصلا نمی پذیرد.

در پایان مزدور ناصری دادستان یزد به این حیله متوسل می شود که “تو با این همه معروفیت و محبوبیت اعدام می شوی و به جهنم خواهی رفت و نه دنیا را داری و نه آخرت، بیا دست از لجبازی بردار و با ما همکاری کن و یا لااقل به زندگیت بچسب و دست از سیاست بردار”.  رضا که پس از شکنجه های فراوان نای حرف زدن نداشته با همان سنت مرشدی و پهلوانیش بر سر دادستان یزد  فریاد می زند که  “پفیوز، بهشتی به بهشت میره و اونوقت من به جهنم؟ می خوای منم مثل تو مزدور و مورد تنفر مردم  بشم؟!” و ناصری مزدور فرمان اعدام رضا را همان لحظه صادر می کند.

قیام و خشم مردم جنگل برای رضا

رضا را همان شب سپاه از ترس مردم شبانه در بهشت زهرای یزد در قسمت گورستان کفار (قسمت مربوط به  بهائیها و کمونیستها!) به خاک می سپارند.

خاوران گورستان مبارزان اعدام شده

فردای آن روز سه هزار نفر از مردم جنگل در مسجد محل جمع شده و سه اتوبوس را سیاهپوش کرده و به رسم خود که برای بزرگان و محبوبین و معتمدین خود دارند از مسجد محل روانه ی گورستان که چندین کیلومتر راه است، می شوند. جنازه ی رضا را از قبر درآورده و به زورخانه که رضا پهلوانش بوده  برمی گردانند. در زورخانه به رسم پهلوانان برایش بزرگداشت می گیرند. سپس جنازه را در میان جمعیت سه هزار نفری دوباره به بهشت زهرا برده و در قسمت مخصوص شهدای انقلاب با عزت و احترام خاصی به خاک می سپارند. در مسیر راه یعنی چند کیلومتر  از زورخانه محل تا بهشت زهرا را مردم پر از شعارهای ضد رژیمی کرده و به نفع رضا شعار می دهند و در و دیوار را پر از شعار می کنند .

خبر به تشکیلات سازمان می رسد و من تصمیم می گیرم که باید در تشییع جنازه رضا شرکت کرده و یا حداقل بر سر مزار و موقع خاکسپاری او سخنرانی کنم. سازمان مخالفت می کند و من در این کار اصرار دارم که رضا همراه من بوده و ما باهم بودیم و من را نیز خیلی از مردم می شناسند و این حق من است که حتی به قیمت دستگیری هم شده بروم و برای مردم سخنرانی کنم. که موافقت نمی شود. من تنهایی در خانه ای تیمی منتظر هستم و تهدید می کنم که اگر قرار نیست کسی را بفرستید وسیله ای به من بدهید تا خودم تنهایی با ریسک خودم بروم. سازمان وقتی تهدید من را جدی می بیند،  مطرح می کند که ما نیم ساعت قبل از خاکسپاری ترتیب بردن تو را به سر مزار می دهیم و تو هیچ اقدامی سر خود انجام نده. من قول سازمان را باور می کنم ولی ساعت خاکسپاری هم می رسد و آنها کاری در این مورد نمی کنند و شاید هم حق با آنها بوده.

و اینچنین “رضا”یی که مرشد و مورد اعتماد و محبوب مردم محل بود را مجاهد از قلب جمعیت به خانه ی تیمی برد و از او چریکی ساخت که در جریان آتش زدن یک کتابفروشی دستگیر و پس از چهل روز مقاومت اعدامش کردند. و باز این مردم بودند که قدردانی ای در شأن رضا را برایش تدارک دیدند و هنوز که هنوز است قبر رضا در میان قبر شهدای انقلاب است.

یادش برای همیشه در قلب آزادیخواهان و مردم محله خواهد ماند.