۸ فوریه ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

دیروز، روزی آنقدر عادی بود که از عادی بودنش حتی خمیازه ام هم نگرفت! سعی کردم از کلاس آرتور هیچ انتظاری نداشته باشم، چون نمی شود هیچ انتظاری از آن کلاس داشت! استاد هیچ کاری انجام نمی دهد. فقط ما خودمان، خودمان را پرورش می دهیم و خودمان به خودمان می آموزانیم.

شب، خواب تمام کسانی را در خانواده دیدم که به تازگی مرده اند. در بعضی از لحظات خواب گویی می دانستم که دارم خواب می بینم و به یاد بچگی هایم می افتادم که می گفتند اگر خواب مرده ببینی، و مردگان تو را به حریمشان دعوت کنند، معنایش اینست که تو هم به زودی پیش آنها خواهی رفت…

یکی از خواب هایم فقط تصویر بود بدون هیچ دیالوگی یا کلامی. خواب دیدم که به طرف یک خانۀ کوچک با دیوارهای بسیار بلند ساخته شده از آجرهای قدیمی می رفتم. در خانه را کوبیدم. عمو س. ابراهیم در را باز کرد و مرا به خانه دعوت کرد. از لای در، دیوار بلند قدیمی و درخت های بسیار سبز و خوشرنگ نارنج و پرتقال را دیدم. درخت های سالم و با طراوت، مملو بودند از میوه هایی شاداب. رنگ میوه ها یکنوع نارنجی بسیار ویژه بود. نوعی نارنجی پر خون و جوهر و عصاره… گویی مرکبات این خانه طعمی متفاوت از تمامی مرکبات دیگر داشتند. بوی خوش پرتقال و نارنج حالت مطبوعی به من داد… بعد این تصویر در تصویر دیگری دیزالو شد. این بار در خانۀ کودکی ام بودم. در اتاق اولی سالن عمه کوچکم به همراه مامانم نشسته بودند و در اتاق مهمانخانه برادر بزرگم خوابیده بود روی همان مبل های سنگین با بافت ریز سیاه و سپید. سالن نیمه تاریک بود. در بین سالن که مطب و اتاق انتظار را از خانه جدا می کرد، باز بود. و باد از پنجره روبرو می وزید. یکنوع نسیم دلچسب اما حزن آلود در جریان بود. پردۀ نازک اتاق انتظار به آرامی تکان خورد و پنکه ای که همیشه صدای تکراری اش را از پشت در بسته می شنیدم، در حالت چرخش مداومش بود. نمی دانم آیا پدرم در اتاق کارش بود یا در مطب… مامان چرا غمگین بود؟ از پشت در سالن که به خانه نگاه می کردم، از پشت آن همه پنجره های زیبای مشبک، می دیدم حیاط خانه اندوهگین است. گویی بوی دزد می آمد. یا بوی یک مجلس ترحیم. یا بوی یک فاجعه…

خانه خاکستری بود… گویی فرو نشسته در یک مه غلیظ و سنگین. در وسط خانه یک وانت بار ایستاد که بارش لاشه های گوسفند بود. مردی لاشۀ بسیار سنگینی را گذاشت روی شانه هایش. لاشه بریان شده بود. فکر کردم این مرد لاشه را به کجا می برد؟

چشم هایم را باز کردم. فکر کردم روز خسته کننده ای خواهم داشت. اما روز، روز دیگری بود. خوشحال بودم که خواب دیده ام. بس که زندگی احمقانه و بی حادثه می گذرد، دلم نمی خواهد این فرصت های خوب خواب دیدن را از دست بدهم… ربه کا تلفن کرد و مرا به بولینگ دعوت کرد. دیدم بعد از ۱۱ ساعت کار، اصلاً خسته نیستم.

به خانه آمدم تا دوش بگیرم و برای رفتن به بولینگ خودم را آماده کنم. روی میز نامه ای از نسیم خاکسار دیدم که برای عضویت در کانون نویسندگان فرمی را برایم فرستاده بود. بعد از خواندن نامه، آن شعر بلند که فکرم را اشغال کرده بود، دوباره احاطه ام کرد. تصاویر و واژه ها به موازات هم سریع، پرشتاب و پر از انرژی حرکت می کردند. آنقدر سریع که نمی توانستم یادداشتشان کنم. بعد از حمام هر چه سعی کردم آنها را به یاد بیاورم، جز کلمات بیهوده و بی جوشش، چیز دیگری به خاطرم نمی آمد. آن واژه ها و تصاویر جان داشتند. خون داشتند. لحظۀ خلاقیت، لحظۀ وحی بود. سرشار بود از جذبه… که نه زمان را حس می کردم و نه مکان را. من جزیی از تصاویر شعر، شکل و واژه شده بودم.

و بعد، نامه ای در ذهنم برای خاکسار نوشتم با سرعت کامپیوتر: “نه… هرگز دیگر نمی خواهم خودم را سانسور کنم. می خواهم خودم باشم. خود بودن بارزترین هنر انسان بودن است. من قبل از اینکه ایرانی باشم، یک “آدمم” رها شده در این دنیای برهوت… آدمی با همۀ نیازهای انسانی اش. اگر کسی به نوشته هایم ایراد بگیرد، بگذار بگیرد… به من چه که مرا نمی فهمد. به من چه که فقط در یک چارچوب بستۀ منحط عقب ماندۀ اخلاقی زیست می کند. من نمی خواهم هزار دستی به یک ایدۀ تارعنکبوت گرفته بچسبم و فقط دربارۀ مسایل سیاسی حرف بزنم… یا علت و معلول های اجتماعی تدوین شده بی آن که ماهیت یک انسان را با تمامی ضعف ها، قدرت ها، حقارت ها، خوبی ها، بدیها، عشق ها، تپش ها، نیازها و شهواتش در نظر بگیرم. من می خواهم خود “انسان” باشم.”

می دانم مردم آزارم خواهند داد. لااقل تا سال ها. می دانم که تحت فشارم قرار خواهند داد. خانواده ام را هم… اما چاره ای ندارم جز این که “حقیقت” را بنویسم. من با راستی و درستی زندگی کرده ام. نمی توانم به هیچکس حتی به خودم دروغ بگویم. نه توانایی و مهارت دروغگویی را دارم و نه دروغگویی را می پسندم! اکثر جوامع دروغ پرورند. اگر ما، وجدان های بیدار جامعه، دروغگویی را انتشار بدهیم، نسل های آینده موجودات وحشت انگیزی خواهند شد. من تصور نمی کنم حیوانات هم دروغ بگویند و یا سر جانوران دیگر کلاه بگذارند. آن ها با شهامت حمله می کنند و طعمه خود را به چنگ می آورند. شاید هم نوع دروغگویی شان با انسان ها متفاوت باشد. چون آنها کمین می گیرند و گاه از پشت سر حمله می کنند. اما وقتی گلویی را به دندان گرفتند و شاهرگی را پاره کردند، نمی گویند “ببخشید، ما نخواستیم شما را از هم بدریم! اشکال از دندان ما بود!!”…

یا:

کی بود کی بود، من نبودم. دستم بود. تقصیر آستینم بود. آستین پاره پاره، سر کچلت می خاره!

به هرحال…

با ربه کا، هیتر، سوزان و مارشا خواهر ربه کا به بولینگ رفتیم. بیش از بیست و دو ردیف پیست بولینگ در سالن بزرگی قرار داشت. سالن مملو بود از آدم های گوناگون و صدا، صدای حرکت، افتادن و برخاستن پین ها بود. تا نوبت به ما برسد، همگی به یک بار رفتیم و در مورد مسایل گوناگون صحبت کردیم. نوبت ما که رسید، ربه کا ردیف مرا در کامپیوتر برنامه ریزی کرد و ما همگی شروع کردیم به بازی کردن. در دور اول باختم یعنی هیچکدام از پین ها را نینداختم، اما در دورهای بعدی کارم بهتر شد. به طوری که وقتی که در دور دهم دو بار ۱۰ تا پین را به زمین انداخته بودم، توانستم دوبار اضافه بازی کنم. از بین پنج بازیکن من نفر چهارم شدم و سوزان نفر پنجم. و من ۷۳ امتیاز آوردم. باورم نمی شد که اینقدر سرشار از حرکت و انرژی بودم. وقتی به خانه رسیدم، از روحیه خودم متعجب بودم. کاوه با شگفتی نگاهم کرد و گفت: “همه اش فکر است که ناتوانی می آورد. چقدر شادی چیز خوبی است!”

سرگرم شدن باعث شده بود که فکر نکنم و همین وجودم را سلامت کرده بود.

در بار که بودیم، سوزان به آرامی به من گفت که: “دیگر کشش ادامه تحصیل را ندارم و می خواهم به کنتاکی برگردم.”

حس کردم باید در آیواسیتی احساس تنهایی کرده باشد.

از این که به من اعتماد کرده بود، بسیار خوشحال شدم.