چند هفته ای است شهروند با ابتکاری جالب به مرور سال های برباد رفته پرداخته که اقدامی است درخور، جهت آشنایی نسل پخته ای که بعد از انقلاب قدم رنجه کرده و باعث رنجش جمبوری اسلامی شده است با نسل سوخته ای که تمام دارایی اش کوله باری است از خاطرات آن سالها. کوله باری که علیرغم اینکه تجربه نام دارد اما چون در “کوران” و “کران” زندگی مورد سوءاستفاده قرار نگرفته بیشتر به جنس عتیقه شباهت یافته و به درد موزه می خورد! ولی با همه این حرفها چون نظام اسلامی با تمام توان سعی در پاک کردن سیاهه خویش از تخته سیاه دارد- و نمی داند که اگر  پاک کردن تاریخ با پاک کن میسر می بود، تاکنون دنیا را آلزایمر ورداشته بود- باید آن خاطرات بازگفت شود تا نسل بعدی بداند که پدرانشان چطور با خوش شانسی قدرت مدار نشدند تا امروز قادرباشند پز مظلومیت سر بدهند!

طرح از مانا نیستانی

***

۱

زرهی زودتر از آنکه توسط امدادهای غیبی غیب شود، خودش را غیب کرده بود. امدادهای غیبی خانه پدر نسرین را یافته بودند و با کبوتر نامه برایش پیغام فرستاده بودند تا جهت صرف شربت و شیرینی خود را به دادقاه انقلاب معرفی کند. و من با اینکه یکی از تکیه گاه هایم را از دست داده بودم ولی هنوز از سخاوتمندی های نسرین و خانواده اش بهره مند می شدم. پس از دستگیری ممد در نارمک و اعدام حبیب کردستانی و غیب شدن دکتر نقره کار که خانه اش در خیابان خورشید در دروازه شمیران و محل کارش در بیمارستان سانترال گهگاهی پذیرای من بودند، دلتنگی هایم گل کرد، خریت به خرج دادم و با این تصور که هواپیماهای خارجی از پست های بازرسی کمیته های انقلاب بین راهی مصون می باشند و خلبان ها اکثراً مخالف نظام می باشند و هوای ما را خواهند داشت، چون بیکار بودم و سخت به کمک خانواده محتاج به جایی رفتم که ممنوع الورود بودم، به زادگاهم بندرعباس. ولی نگو که امدادهای غیبی لیست مسافران را دارند اما از آنجا که تاخیر و دیررفتن یکی از جلوه های جالب و غم انگیز و مسخره فرهنگ ماست و به عنوان مثال مثل همیشه یا برادران گمنام ماشین نداشتند، یا ماشین داشتند رانندگی بلد نبودند یا رانندگی بلد بودند “گواهی نامه” نداشتند یا همه چیز جور بود ولی ماشین پنچر بود، ماشین بنزین تمام کرده بود، خلاصه فرشتگان رحمت با تاخیری چند ساعته به خانه پدر ما هجوم بردند تا ما از باران دشنام ها و لگدهایشان بی نصیب نمانیم. اما خوشبختانه چون رابطه من با پدر حسابی شکرآب بود، و با اینکه دیر وقت شب به بندر رسیدم ولی لطف دوستان بازهم شامل حالم شد و در جای دیگری بیتوته کرده بودم. یکی از آشنایان نزدیک که گویا خودش و خانه اش برای یافتن من غرق در عرقِ سربازان گمنام – که در بندرعباس همه آنها را می شناختند- شده بود، صبح زود قضیه را به ما خبر داد و با لطف بیکران مادر که بخشی از طلاهایش را برای نجات جان من فروخته بود- پدر با وجود داشتن چند خانه و بنیه مالی قوی حاضر نبود مرا ببیند چه رسد به کمک مالی، چون آدم سرشناسی بود و من باعث سرافکندگی وی شده بودم- از بیراهه به شیراز و از آنجا به تهران برگشتم. همانشب در بندرعباس خبردار شدم که تتمه بچه ها را اعدام کرده اند و دستگیری از حد گذشته بود چون در شرع انور “دست گیری” هم ثواب اخروی داشت و هم مال و مقام دنیوی!

۲

حالا مشکل چند تا شده بود چون دیگر جرأت نداشتم به مسافرخانه یاس نو در بالای پاساژهای یدکی فروشی خیابان اکباتان که بیشتر از یک سال و نیم در آنجا بسر برده بودم برگردم. از خوش شانسی در یک گلدان فروشی که گل و گلدان های خانگی می فروخت نزدیکی های برق آلستوم کار موقتی پیدا کردم. و چون هر روز از شهرآرا رد می شدم گهگاهی در خیابانی که با سخاوتمندی به نام مرحوم پاتریس لومومبا نامگذاری شده بود اداره گذرنامه را طواف می کردم تا شاید اداره گذرنامه دلش به رحم آمده و یک گذرنامه آکبند تحویلم بدهد چراکه چوبه های دار همچنان زینت بخش خیابان های ام القراء اسلام بودند و مرا به یاد این ضرب المثل عربی که در کتاب های درسی خوانده بودم می انداخت که : الجار قبل الدار! که در جمهوری اسلامی اینطور معنا می داد: قبل از اینکه دار یا خانه آخرت را انتخاب کنی باید همسایه ات را پیدا کنی و چون خبردار شدم ناصر را در بلوار کشاورز گرفته و یکروز بعد در اوین به همراه چند غریبه دیگر دار زده اند و من بنا نداشتم با غریبه ای بالای دار همخانه شوم، از چوبه دار بسیار پرهیز می کردم! اما صف های طویل مسافران و مهاجران که هرکدام با کامیونی از سند و مدرک و جیبی پر از دلار (برای من که بجز یک فقره گواهینامه و یک جیب سوراخ چیزی دیگری نداشتم) و جلو اداره گذرنامه منتظر دریافت نامه گذر بودند تا عطای رحمت الهی که بر مملکت باریدن گرفته بود را به لقایش ببخشند و جیم شوند، سخت ناامیدم می کرد. اما وقتی عربده کشی هایم در حمایت از امام راحل و شکستن و آتش زدن بانکها و موسسات دولتی را به خاطر می آوردم کسی را جز خودم پیدا نمی کردم تا سرزنشش نمایم چرا که خودم اولین کسی بودم که در توفانی که بپاکرده بودم غرق شدم…

ادامه دارد