خاطرات آن سالها ۳

وقتی خمینی از بالای بام دنیا یعنی همان بالکن معروف فرمود: “جنگ نعمت است” هنوز بسیاری از مخالفان از این نعمت بزرگ الهی بهره ای نبرده و پیدایش رنسانس عصر طلایی امام راحل را شوخی می پنداشتند! اما بعدها که از برکت فضای جنگ، مزه سیاهچال های تمدن درخشان اسلامی را چشیدند و برق خیره کننده طلای امام را بر بیضه و آلت تناسلی خویش احساس نمودند، با راهنمایی بازجوی عزیز بی تعارف اعتراف کردند که خداوکیلی دوران طلایی امام راحل آغاز شده است

در سوی دیگر قضیه، عوام الناس که هرماه گوش بزنگ اعلام جیره های ناچیز مواد غذایی خود بودند وقتی پس از ساعت ها انتظار در صفوفی پرشور با مشت های گره کرده، موفق به دیدار از ما بهترانی مثل شکر و روغن و تاید و کره نمی شدند، از یکسو به ریش آقای الهی و نعمت هایش می خندیدند و از سویی دیگر با حضور در نشست های خصوصی و شرکت در مراسم فحش گزاری به استقبال دوران طلایی امام جاهل می رفتند.

۴

جنگ همچنان با شدت تمام ادامه داشت و من علیرغم عشقی شورانگیز به چریک بازی، اعتقادی به جنگ نداشتم. ولی چون مثل بسیاری از بندری ها زنگ زده بودم، خود را جنگ زده جا زده و به این وسیله توانسته بودم کاری برای خود دست و پا کنم. از بابت جا هم قدری خیالم راحت شده بود چون خوابیدن در کنار پهن های عطرآگین را به دستگیری در مسافرخانه ها ترجیح می دادم. و بعضی شبها وقتی در زیر نور ماه شکوفه های ادبی ام در پناه بوی عطر پهنی که از کود گلدان ها برمی خاست، گل می داد، دعای خیری نثار زرهی می کردم که به لطف وی با دنیای ادبیات و هنر آشنا شده بودم. و همه اینان پیامد اخراجم از آموزش و پرورش بود. موج اخراجی که من زرهی و نسرین و مصطفی و نصیر را به همراه ششصد فرهنگی دیگر با خود برده بود. اعتراضات و اعتصابات چنان بالا گرفت که کلیه مدارس استان به مدت شش ماه تعطیل شدند. خلخالی در مصاحبه با حسن مهری در رادیو صدای ایران گفت که سوار بر هواپیما می خواستم برای پایان دادن به اعتصابات و قتل عام معلمان و دانش آموزان بندرعباس به این شهر بروم که یک تلفن مسیرم را به سمت شیراز عوض کرد(بعدها پورمحمدی وزیرکشور احمدی نژاد کم لطفی خلخالی را جبران کرد) چون یک حزب اللهی در حمله به دانش آموزان زمین خورده و مرده بود و مستمسکی شده بود برای رژیم تا یورش به معلمان و دانش آموزان را آغاز کند. نسرین الماسی و کبری و مصطفی به همراه چندین نفر دیگر دستگیر شدند، عده زیادی از معلمان و دانش آموزان مجروح و به بیمارستان منتقل شده و من متواری گشتم. مخفیانه به تهران رفتم تا در اجتماعی که کانون مستقل معلمان تهران در سالن آمفی تئاتر دانشکده فنی دانشگاه تهران به نفع معلمان اخراجی هرمزگانی ترتیب داده بود، سخنرانی کنم و نمی دانستم که همه اینها به اضافه مرگ ناخواسته آن حزب اللهی فلک زده (یک لنج دار به نام ایرانمنش) بعدها دامن مرا به عنوان نماینده معلمان خواهد گرفت و پرونده ام را سنگین تر خواهد کرد. این مصیبت وقتی نورعلی نور شد که بحث و گفتگویم در ساختمان وزارت آموزش و پرورش به درگیری شدید لفظی با شهید رجایی که هنوز ارتقاء درجه نگرفته و به درجه رفیع شهادت نایل نیامده بود، منجر گشت.

۵

سالها از این قضایا می گذشت و من همچنان دربه در به دنبال پاسپورت بودم چون هزینه سنگین عبور قاچاقی از مرز برایم میسر نبود. حالا نسرین نیز بچه ها را به دندان گرفته و سر از ترکیه درآورده بود. اما سعید و خانواده نسرین همانجا بودند. میدان بیست و پنج شهریور که گهگاهی با لطف بیکران خود به همراه قاسم و خانواده نازنین اش در بابلسر از تنهایی آزار دهنده نجاتم می دادند. تلاش می کردم از راه های دیپلماتیک مشکلات زندگی را حل و فصل نمایم، اما مشکل اینجا بود که رژیم برخاسته از اعدام های انقلابی با دیپ لماسی بیگانه بود چون اعتقاد راسخی به دیپ ملاسی داشت. و جنگ و اعدام یکی از ستون های اصلی دیپ ملاسی به شمار می رفت. و من هرگاه از بغل چادرهای تبلیغات جنگ که در کنار عکس هایی از جبهه، تصاویر اعدامیان را نیز به نمایش می گذاشتند، رد می شدم راهم را کج می کردم چون نه زبان دیپ ملاسی می دانستم و نه قصد داشتم حالاحالاها به لقاالله بپیوندم.

تصاویری از اعدام بهائیانی که همیشه از صهیونیزم جهانی پول دریافت کرده و معترف به جاسوسی برای اسراییل بودند(منجمله دکتر وجدانی بهایی همولایتی ما، طبیب خوش برخوردی که بیشتر اوقات نه تنها از مردم بدبخت بیچاره بندر حق ویزیتی دریافت نمی کرد، حتی داروی مجانی نیز در اختیار آنان قرار می داد) به همراه کردهایی که با لقب ستون پنجم دشمن و عوامل بعثی از آنها یاد می شد و دیگرانی که منافق و معاند و ملحد نامیده می شدند، جزیی از نمایش همیشگی رژیم بشمار می رفت. حالا حزب خوش تیپ توده نیز به این مجموعه اضافه شده بود. حزبی که تا دیروز برای اعدام ها کف می زد تا شاید جمهوری اسلامی را نمک گیر کند، غافل از آنکه نظام شتر و گاو پلنگی نان و نمک سرش نمی شود…

ادامه دارد