بخش سوم

۶

دربدری و زجر من که با کوبیدن گلدان فروشی و تبدیل آن به ساختمان آغاز شده بود در دهه فجر که به ابتکار ایرانیان دهه زجر نام گرفته بود، به اوج خود رسید. شب هنگام روی تخت یک اتاق چهارتخته مسافرخانه دراز کشیده و ضمن خواندن کتاب به حرف های هم اتاقی هایی که هرکدام از دیار خود برای انجام کاری به تهران آمده بودند گوش می دادم که احساس کردیم در اتاق دارد از جا کنده می شود چون چند نفر با مشت به در می کوبیدند. طبق تجربه ای که از قبل داشتم مثل فنر از جا پریدم و در کنج اتاق به نمازخواندن مشغول شدم. سه شهرستانی دیگر که هیچکدام همدیگر و مرا نمی شناختند از ترس و تعجب خشک شان زده بود و به من که فشنگی و بی وضو مشغول نماز خواندن شده بودم می نگریستند. در همین لحظه در باز شد و سه عدد پاسدار دلاور و خشن به داخل اتاق هجوم آوردند. بازرسی از ساک ها شروع شد و جستجو برای یافتن چیزهایی دیگر که ما نمی دانستیم چیست ادامه یافت. آن سه نفر با نشان دادن شناسنامه های خود از دلیل آمدنشان به تهران گفتند و برادران پاسدار منتظر بودند نماز من تمام شود تا به سئوالاتشان پاسخ دهم. و من با فشار آوردن به حافظه ام سعی می کردم نمازی را که در کودکی و با تشویق پدر یاد گرفته بودم به خاطر بیاورم. پدر شرط گذاشته بود هرکس نماز بخواند برای هر وعده اش پنج قران جایزه دریافت خواهد کرد و ما به عشق بیست و پنج قران که در کودکی پول قابل ملاحظه ای بود و هزینه هله و هوله ما را تامین می کرد، بدون آنکه دلیل خواندن و معنایش را بدانیم، سعی می کردیم نماز بخوانیم تا پول بلیت سینما و مخلفاتش جور شود. پدر استدلال می کرد که برای نزدیکی با خدا باید نماز خواند، اما دلیل اصلی ما برای خواندن نماز، نزدیکی به گیشه سینما بود بخصوص وقتی فیلم داراسینگ هندی بر پرده گچی تنها سینمای بی سقف بندرعباس نشان داده می شد. یکی از برادران پاسدار مثل اینکه گنجی یافته باشد کتاب رمانِ زمین سوخته احمد محمود را برداشت و به من که زیرچشمی آنان را می پاییدم، نگاه می کرد. برادران جان برکف که از طولانی شدن نماز شبِ من خسته شده بودند و باید به شکار الباقی ضد انقلاب در اتاق های دیگر می رفتند، از یکی از جان برکفان خواستند در اتاق ما بماند و خود اتاق را ترک کردند. پس از اتمام نماز، برادر جان برکف که شاید پی برده بود نماز خواندن من این بار به دلیل دوری از خداست، با لحنی خشن پرسید این کتاب مال توئه؟ با لحنی آرام که پس از ذکر خدا به انسان دست می دهد گفتم بله برادر! گفت با من بیا. در طبقه همکف پاسدار مسن تری با ریشی توپی و اورکت سبز آمریکایی مشغول بازجویی از دو سه مظنون دیگر بود. بعدا در راه انتقال به کمیته میدان بهارستان، فهمیدم که از یکی از مظنونان، آبکی گرفته بودند و از دیگری تلخکی. پاسدار جوان درگوشی چیزی به فرمانده گفت و خودش ناپدید شد. جناب فرمانده نگاهی به کتاب و من انداخت و از محتوای کتاب پرسید. گفتم داستانی است راجع به دفاع مقدس! برادر جان برکف صفحه ای از کتاب را بازکرد و خواند ولی مثل اینکه چیزی دستگیرش نشد. بلافاصله گفت با من بیا به کمیته. و با بی سیم چیزی به همرزمان گفت و ما را به داخل پاترول نیسانی که به دلیل حروف انگلیسی روی بدنه اش ۴WD نزد مردم به چهار ولگرد دیوث شهره بود، هدایت کرد. از ترس داشتم قالب تهی می کردم که جناب فرمانده از من که خود را به موش مردگی زده بودم پرسید بچه کجایی؟ یک لحظه ذهنم رفت به طرف سخنان گه هربار امام راحل درباره وحدت شیعه و سنی و تبلیغاتی که علیرغم اعدام و دستگیری سنی های ایران در رسانه های دولتی شاهدش بودیم. آخرین تیر را در ترکش گذاشتم و گفتم: بنده از سنی های بندرعباس هستم! برادر نیز که گویا تخطی از فرمایشات امام راحل را گناهی نابخشودنی می پنداشت، به راننده گفت ترمز کن. ماشین درست روبروی نانوایی بربری سر نبش خیابان ملت و بهارستان توقف کرد و من به دستور فرمانده از ماشین پیاده شدم. فرمانده با لحنی که معطر به رایحه اسلام ناب محمدی بود گفت: ببخشید برادر ما وظیفه داریم هر سال قبل از دهه فجر تحرکات ضد انقلاب را زیر نظر داشته باشیم و بلافاصله افزود، اگر اشکالی ندارد این کتاب را به برادر جانبازم هدیه کن که عاشق جبهه و شهادت طلبی است! در آن لحظه اگر خود احمد محمود هم مصادره می شد، برایم بی تفاوت بود چه رسد به کتابش، بی درنگ خداحافظی کردم تا زودتر خود را به خانه دخترعمه پدر در نیاوران برسانم چون جرأت برگشتن به مسافرخانه، علیرغم پرداخت سی و پنج تومن کرایه آنشب را نداشتم…

 

ادامه دارد