ایمیل های رسیده

 قرار نبود قصه ما این باشد.

 قرار نبود چیزی غیر از آرزوهای بچگی نصیبمان بشود.

قرار نبود سی سالمان بگذرد و اینجایِ زندگی ‌باشیم.

 قرار نبود همه دوستانمان در دنیا پخش و پلا باشند.

 قرار نبود هنوز ندانیم قرار است چه کاره بشویم یا دلمان خانواده بخواهد.

 قرار بود مثلا مثل داستانها باشیم که آدمها توی سی سالگی هایشان،  زندگی هایشان معلوم بود و داشتند برای بازنشتگی هایشان برنامه ریزی می کردند. که بچه ها دور و برشان جیغ و داد می کردند و مادربزرگها بودند و برنامه های دراز مدت ده بیست ساله …

 

قرار اینها بود. ولی زندگی شبیه قرار و مدارهای بچگی پیش نرفت…

 از همان روزهای دبیرستان بچه ها مدام مهاجرت کردند.

 حرف همه شد بمانم یا بروم.

هر کسی هر کجا رفت آرام و قرار نداشت.

از همان اولین عاشقی هایمان شبیه قصه ها نبود. قرار بود عاشق بشویم و خوش و خرم زندگی کنیم ولی رابطه هایمان پیچیده شد و مدام دل هم را شکستیم و دوباره عاشق شدیم.

هر کجا رفتیم کافی نبود. بچه دار هم که شدیم کافی نبود. نه این که تقصیر نسل ما باشد. ما زیاده خواه نبودیم. ما فقط قرار و مدار زندگی ساده بچگی هایمان را خط می زدیم.

قرارمان این بود که ایران را بسازیم و دوست بمانیم و خانواده هایمان دوست بمانند.

قرار بود حلقه ازدواجمان را هدیه بدهیم توی عروسی بچه هایمان.

قرار نبود قصه جدایی های هم را گوش کنیم.

قرار نبود برای دیدن هم ساعتها پرواز کنیم.

قرار نبود هنوز فکر این باشیم که قرار است چه کاره بشویم دقیقا …

میدانی، قرار اینها نبود. ولی خوب که فکرش را بکنی زندگی های امروزمان، با همه نامعلومی و نا آرامی هاش خاص خودمان است و شیرین است …

ما قصه نسل غریب خودمان را می نویسیم بی هیچ قرار و مداری.