شهروند ۱۱۵۵

 

پاییز

 می دانم دلگیر می شوی   
اما چه کنم
پاییز مرا می کشد
شیشه عطرش در جیب من مانده
و خودش رفته  
تا تمام درخت ها را بیهوش کند
و بازگردد


فرصت نیست

تا برایت   بگویم

برگریزان روح یعنی چه

و من چقدر بوی پاییز را استشمام کرده ام

و 

 
فرصت نیست

 

پنجره ها پس از زمستان گشوده می شوند


 


 

سیاه

 
ـ خانم  !

 

دیگر هذیان نمی   گویید

شما از آسایشگاه مرخصید

مردن آرزو

شمع می داند

مردن آرزو   یعنی چه؟

و التهاب لحظه هایی که می رود از دست

و فریاد بلند شعله   آخر  

پس از آن،  

خواهش می میرد

و چلچراغها به گمان روشنی بخشی  

افروخته می شوند

اما شب شاعران سکوت را

روشن نخواهند کرد  


 

آغاز  

 
چاقو را برداشتم

 

آسمان را   به اندازه ماه بریدم  

تا از دریچه شب

به چشمان بی خوابم   بیفتد

صبح
چاقو را برداشتم

نقش دو ماه

از آسمان چشمانم بریدم  

و   در شیشه تاریک تنهایی ام

پنهان کردم  

  *

چاقو را برداشتم

دو بال   پرنده را بریدم

تا خوش خیال نباشد

چرا تعجب می کنی؟

خواستم تا به دیوار   فردا نکوبد

  *
چاقو را برداشتم

انگشت اشاره ام را بریدم

تا دیگر   کبوتر را نشانه نرود

مبادا که  :

آرزو بر خاک افتد

*

چاقو را   برداشتم

سیب را دو نیم کردم

و رو به روی خیالش گذاشتم

بلکه سهمش را از عشق   بردارد


*
چاقو را برداشتم  

عشق را به پهنای جاده بریدم

تا پای   رفتنش را بگیرد

  *

چاقو را برداشتم

روی پوست احساسم کشیدم

و خون   جهان بیرون زد

*  
چاقو را برداشتم

شکم کسی را که در آینه ایستاده   بود

پاره کردم

آن وقت” من” بر زمین افتادم

*  
چاقو را   برداشتم

تا دیوار را زخمی کنم

فریاد کشید  :

درد ” فاصله بودن” برایم کافی   ست


*
چاقو را برداشتم

با آن روی برف ها نوشتم:

من از این چاقو کش می ترسم

آفتاب ترس مرا شست


 


 

عبور

از گذر روزها

 

از گذر خیابان تنگ و دراز فاصله

از هیاهوی قارقارک های بی حوصله

از تو

از خودم

 عبور می کنم_

تنها برای آن که

اکنون را نبینم….