ابر سیاه سایه اش را انداخته بود روی خانه های قد و نیم قد کاهگلی بدقواره، ابرها رفته بودن توی شکم همدیگر، عزادارانی بودند که اشکشان خشک شده بود. اگر می بارید دلشان باز می شد. سردی هوا، عین شلاق پدرش، وقتی که عصبانی می شد، پوست صورتش را سوزاند. میدان خالی از جمعیت و قیل و قال دستفروشان بود. طبق معمول از سوراخ زیر در خانه قنبر پساب زرد شرمگین به وسط میدان راه باز کرده بود. گویی همه مردم آبادی پشت دیوار خانه قنبر می شاشیدند! چقدر توی این میدان با پای برهنه لی لی بازی کرده بود. چقدر پسر کچل و بینی آویزان کربلایی را که بعد هفت دختر خدا لطف کرده و بهش داده بود تا ثروتش بی وارث نمونه، کول گرفته و چرخانده بود و سر ظهر دو تا لواش یا یک پیاله ماست چکیده بهش داده بودند و او با خوشحالی به خانه دویده بود و پیاله را جلو روی مادرش گذاشته بود و ذوق کرده بود. اگه باباش اون لعنتی رو نمی کشید و دمر نمی افتاد و چرت نمی زد، اگه مادرش این قدر کتک نمی خورد و گریه نمی کرد…

 می بردنش، عجولانه و در سکوت.

طرح از محمود معراجی

 

ـ منو کجا می برین؟

کسی صدایش را نشنید، خواست دستهایش را تکان دهد، اما انگار یخ سنگینی بود که به تنش چسبیده باشد.

ـ مگه شماها کرین؟ گفتم منو کجا می برین؟ اگه زمین نذارینم، از این بالا خودمو پرت می کنم پائین!

نمی توانست. دروغ می گفت. خودش هم می دانست موهای بلندش از کناره تابوت آویزان بود. باد با آنها بازی می کرد. به هر جان کندنی بود دست های یخ زده اش را از خودش کند! موهایش را که حالا در هوا تاب می خورد گرفت و به هم گره زد.

نوک انگشتهایش مانند شمع می سوخت، اما احساس سوزش نمی کرد. دست هایش را جلو چشمانش گرفت. داشتند قطره قطره ذوب می شدند و کوتاهتر می شدند. فوت کرد، سوزش شدیدتر شد.

ـ من چه ام شده؟ یکی نیست که به من بگه این بلاها چیه که داره سر من می آد؟

 صدایش پشت دیوار خانۀ آقای محقق، نزدیک گورستان به زمین فرو رفت.

ـ چرا من صاحب دست ها را نمی بینم؟ چشمام عیب کرده؟

با پشت دست چشمانش را لمس کرد. دو حفرۀ بزرگ!

ـ وای خدا جون چشام؟ چشام چی شدن؟ کجا رفتن؟

هنوز انگشتانش تا به آخر ذوب نشده بود که صداهایی شنید. بعد آدم هایی را دید که سر نداشتند، ولی صدا داشتند!

سرش را به طرف راست چرخاند. بعد به طرف چپ، وقتی دید که سرش روی گردنش به راحتی می چرخد، حیرت کرد!

یک گلۀ بزرگ گرگ عصبانی با چشمانی سرخ دنبالش می دویدند. چند تایی هم که قوی تر بودند، خودشان را از تابوت بالا می کشیدند و به بدنۀ تابوت چنگ می انداختند، اما با آدم هایی که تابوت را حمل می کردند، کاری نداشتند.

ـ آهای دستها! منو ببرین بالا. بدوین! اگر ندوین، منو می کشن پائین تکه تکه می کنند. شما را به خدا بدوین.

صدای خنده و پچ پچ شنید. کسی گفت: “می ترسی؟”

ـ بله که می ترسم، خیلی هم زیاد می ترسم، مگر ترسیدن عیب است؟

ـ از چی می ترسی؟

ـ از این که نمی دونم این بالا چه کار دارم؟ از این که خیال می کنین که مرده ام، در حالی که نمرده ام، از این که انگشتانم دارن می سوزن، از این که گرگها به من برسن تکه تکه ام کنن، از این که چشم ندارم، اما می بینم!

ـ خودت گفتی که چشم نداری. پس دروغ می گی، نمی بینی، خیالاتی شدی. گرگی ام در کار نیست، اگه بود که اول مارو پاره می کرد. انگشتانت اگر شمع شدن و می سوزن، حالا باید به مچ دست می رسید که این طور نیست.

ـ همه ما هستیم. تو نیستی! یعنی بین ما نیستی. تو، توی دنیای خودت هستی. ممکنه که راس بگی و حق هم داشته باشی. گفتی که به جای چشم حفره داری. می دونی که خودت هم یک حفره ای و ما تو را می بریم توی یه حفرۀ بزرگ که قایمت کنیم تا به قول خودت سگها و گرگها نخورندت، اما قبل از آن می بریمت دادگاه.

ـ مگه من چیکار کردم؟

ـ عجله نکن به زودی خواهی فهمید.

می دید که از در کوچک و دایره ای شکل او را به داخل بردند. همه جا تاریک بود. باد سردی زوزه کشان به سر و صورتش می خورد. مور مورش شد. بوی نای همراه با بوی شاش مانده مشامش را آزرد. دندانهایش که هنوز سر جایش بود به هم می خورد و صدا می کرد. بعد باد آن قدر شدید شد که نزدیک بود او را به هوا بلند کند.

حال تهوع داشت، ولی از گلو بالاتر نمی آمد! دهانش را انگار دوخته بودند. به نظرش آمد که یک سال در سکوت گذشت که ناگهان نور تندی را دید و بعد سالن سنگی بزرگی با سقفی تراشه تراشه از سیمان قیرگون، عین شبهای سیاه بی ستاره. آدم هایی به اندازۀ گربه. قد کوزۀ آب که شب های چهارشنبه سوری از پشت بام به زیر می انداختند و می شکستند. بیشتر آدم ها با موهایی بلند توی زنبیل از سقف آویزان بودند. وسط سالن تلی از هیزم روی هم چیده شده بود. از زیر ناخن های آنها که توی زنبیل نشسته بودند، نور سبزی به رنگ فسفر بیرون می زد. همگی با هم حرف می زدند و صدایشان در دالان های غار به دیوار می خورد و برمی گشت. طنین صدایشان ترسناک بود. ناگهان غار لرزید!

ـ کی به تو اجازه داده بود؟ کی به تو اجازه داده بود؟ از کی پرسیده بودی؟ از کی پرسیده بودی؟

ـ چطوری دلت اومد؟ چطوری دلت اومد؟

ـ شماها از چی می گین؟ از کی حرف می زنین؟ با کی هستین؟

ـ از آن مرد بزرگ و دانشمند. از آن مرد پهلوان می گیم. می گیم تو مادری مادری ماد…؟

ـ خفه شین! گورتونو گم کنین! جن ها، حرامزاده ها!

و بعد با صدای بلند گفت: بسم الله الرحمن الرحیم.

کسی صدایش را نشنید و صدای وحشتناکی به گوشش رسید:

ـ تو قاتلی! تو قاتلی!

ـ دقت کن، سعی کن زیادتر از این دروغ نگی. اگر این بار دروغ بگی، هیزم ها آتش می گیرن و تو زنده زنده می سوزی! حالا خودت بگو چرا اونو کشتی؟ چرا؟ چرا؟

شهربانو به گریه افتاده بود. آب دماغ و اشکاش قاطی هم از چانه اش سرازیر بود.

ـ بیاین یه کار درست و حسابی بکنیم. من که چیزی یادم نمی آد. اگه شماها به من می گین قاتل، پس این را هم بگین که قاتل کی ام؟ کمکم کنین، به یادم بیارین. شاید باهام دشمنی کردن تهمت بهم بستن. خواستن خرابم کنن. شایدم بهم حسادت کردن. دروغ  که پول نمی خواد، مفته. اصلاً به صورتم نگا کنین. به من می آد، نه به من می آد؟

ـ فرزندت. جگرگوشه ات؟ حرف زیادی هم نزن. حرف زیادی هم نزن. ما دروغگو نیستیم. ما هزاران هزار ساله که قضاوت می کنیم.

ـ آخه شماها گفتین که یه مرد. یه پهلوون و دانشمند. اون فقط سه ماهش بود. نه لعنت بر آدم دروغگو پنج ماهش بود. شایدم شش ماهش بود. قضیه مال خیلی سال پیشه. پنجاه سال شایدم صد سال. خب از یادم رفته بود. می بینین که حتی یادم رفته که چند ماهش بود.

ـ همه کسانی که زندگی می کنن، همون سه ماهه ها و چهارماهه ها هستند که می شوند نه ماهه، یک ساله و بعد می شوند همون که ما گفتیم، مگه نه؟

ـ همه بچه ها که دانشمند و پهلوون نمیشن. خیلی می شن مثل بابام که صبح تا شب می نشست پای منقل و اون لعنتی سیاهو دود می کرد و روزگار مادرمو مثل اون لعنتی سیاه می کرد و کتکش می زد!

بیچاره مادرم! هیچ وقت اشکهاش خشک نمی شد، خرده شیشه ها همیشه دست و پای مارو می برید. توی قاب پنجرۀ ما شیشه نبود. کاغذ پاره و روزنامۀ کهنه با سریش چسبونده بودیم که سرما توی اتاق نیاد، یا مث میرزا می شن که اگه دو تا تخم مرغ از مال اربابی کم می شد، مردای گنده را می بست به چوب فلک. اون قد می زدنش که خودشو خراب می کرد و به گه خوردن می افتاد. اصلاً ممکن بود که سه ماهه من مث جبار یا ارباب بشه. بابام همیشه در خونه جبار دم تکون می داد و له له می زد تا یه بشقاب ته مونده غذا بدن دستش. تو مهمونی های جبار میمون می شد و چهار دست و پا راه می رفت و جای دوست و دشمن رو نشون می داد، یا لباس قرمز و زرد زنونه می پوشید و قر می داد با اون کلۀ کچلش که کلاه گیس ژولیده ای روش می گذاشت که مهمونای جبار خوششون بیاد و بخندن و یه ذره از اون بد مصب بذارن جلوش که دود کنه! بعد با همۀ وجود فریاد زد:

ـ باورتون میشه که منو به یه بزغالۀ سیاه نگون بخت لاغر فروخت. به کی؟ به جبار که قد بابام بود، با اون شکم گنده اش، من چهارمین زنش بودم. اون وخ که زیر تن جبار له می شدم، اون دست گنده اش که بوی پهن می داد گذاشته بود روی دهنم که صدام در نیاد، اونجا تو اون بالا خونۀ لعنتی که همیشه آرزوی دیدنشو داشتم، داشت منو می کشت!

وقتی چشامو وا کردم، فقط صدای عوعوی سگهارو شنیدم و صدای خرناس کشیدن جباررو. دامن پیرهن لیمویی ام پر از لکه بود و من قادر نبودم که تن له شده مو بکشم کنار دیوار، در حالی که می دونستم تو اون نیمه شب بابام نشئه پای منقل نشسته و زندگی منو داره دود می کنه! وجود من که همون بزغاله بود، بیشتر از یک ماه جهنمی ارزش نداشت. ریز نقش و لاغر بودم و به درد کارگری توی مزرعه نمی خوردم. به درد شب های جبار هم نمی خوردم فقط یک هوس بود و بس. وقتی سرحال بود بهم می گفت: چشم دریده سیاه سوخته، لگن بیار پاهامو بشور.

اشک های شورش را مکید و مزه مزه کرد و بعد ادامه داد:

ـ جبار منو با گلین خانم زن اولش فرستاد حموم. لباس و کفش نو و روسری نو تنم کردم. شدم تازه عروس! سوار ماشین وانتم کرد و آورد شهر و به خانم بزرگ پیشکش داد.

ـ اگه فضولی نکنی، اگه به حرف خانم گوش بدی، اگه دله دزدی نکنی، برا خودت می شی یه خانم حسابی. بهت اتاق می دن که فقط مال خودت باشه و پیراهن کودری می پوشی، کفش چرمی پات می کنی، یه وقت خدا رو چه دیدی چشم دریده سیاه سوخته، شایدم یه شوور خوب گیرت اومد. منم زود به زود بهت سر می زنم. شیرفهم شدی؟

چکار می تونستم بکنم. اول ها دلتنگ می شدم. نمی دونین چه دردیه! فقط خود آدم دلتنگ می فهمه. کم کم عادت کردم، اونجا صددفعه از خونۀ جبار که بوی گاو و مرغ می داد بهترتر بود. دو روز در میون با خانم می رفتم حموم و اونو می شستم، ناهارشو می بردم به اتاقش. ویترین و میز و مجسمه و نرده های سالن رو دستمال می کشیدم. تو مهمونی ها لباس مرتب می پوشیدم و شربت های رنگارنگ تعارف می کردم. یادم نیس که بعد چند وقت فهمیدم که ارباب جمشید دوستم داره. یه غروب سرد که نم نم بارون زمین رو خیس کرده بود و باد میوه های درخت کاج و ریخته بود زمین. به شمعدونی ها جلو پنجره اتاقم، به استخر که لبریز می شد و موج توش می افتاد نیگا می کردم. یاد دهمون افتادم، یاد اشکهای مادرم که گاهی وقتا توی خمیر نون می ریخت.

دلم داشت می ترکید. از خدا فقط دو بال می خواستم که بپرم برم به مادرم سر بزنم، کمی براش خوراکی ببرم. کمی براش پول ببرم، قرص کمر درد هم براش ببرم. گیس های سفیدش رو ببوسم. دست های آبگز شده اش رو وازلین بمالم. اصلاً دو بال هم برای مادرم بذارم وردارم بیام اینجا… نفهمیده بودم که آقا اومده به اتاقم.

ـ خوشگله تو فکری؟

از جا پریدم. چرتم پاره شد. یعنی مادرم تکه تکه شد و به هوا رفت! سلام کردم و بعد بلند شدم و ایستادم. با پشت دست چشمامو پاک کردم، آقا جلوتر آمد یه بستۀ قشنگ داد دستم.

ـ بچه خوب که گریه نمی کنه. بیا اینارو برا تو خریدم. به کسی نگی آ. پیشانیمو بوسید و دستی به پشتم زد و رفت، یه آینه و یه شونه طلایی! با دو اسکناس تا نخورده دو تومنی که بوی گل محمدی می داد. غمگین بودم. غمی که یه خرده شادی نگران کننده توش ریخته باشن، صورتی که چشماش اشک بریزه و لبهاش بخواد بخنده.

حال خوبی نبود. بد هم نبود. اما دل ترکیدگی سر جاش بود. زن آقا پیر بود. مثل ننه یعقوب، اما نه مثل ننه یعقوب که بوی دمبه و پشگل می داد، بوی گلاب و گل می داد. سرش کم مو بود. توی حموم دیده بودمش. یه کله پر مو رو روی سرش می گذاشت. همون دفعه اول دیدم که خانم کله اش رو ور داشت گذاشت رو زانوش شست، بعد آب کشی کرد. بعد سر خودش رو شست، بعدها وقتی که حوصله نداشت بره حموم بیرون، سرشو می داد من می بردم می شستم و بعد یواشکی بهش می دادم. آقا با مادرش عروسی کرده بود! خانم پول داشت اندازه یه صندوق. خودم دیده بودم. دکون داشت صد تا! ندیده بودم، شنیده بودم. هفت تا ماشین داشت. یه عالمه طلا با شیشه های سبز و سفید و دونه اناری، لاله های قدیمی صورتی و فیروزه ای، می گفت مال دویست سال پیشه، خیلی سفارش می کرد که موقع پاک کردن یه وقت نشکنه. همه فرشهاشو از ابریشم بافته بودن، گمون کنم که نخ طلا هم توش بافته بودن، چه بگم خانم عینهو شاهزاده بود، ندیده بودم که شنیده بودم. شاهزاده چیه از اون هم بالاتر بود. آقا جلو خانم تا کمر دولا می شد. “خانم اجازه می دن جمعه برای ناهار اشرف الملوک رو با شوهرش شازده دعوت کنیم؟” یا “خانم حوصله دارین که برای باغ ونک و دروس مشتری ببریم؟”

اول ها از آقا می ترسیدم. خدا خدا می کردم که هیچ وقت خونه خالی نباشه. ولی آقا خانه خالی بودن رو جور می کرد! خانم رو می برد می گذاشت خانۀ خاله خانم، ننه رو می فرستاد خونۀ دخترش، بعد می اومد اتاق من. منو که هنوز ریزه میزه بودم، روی زانوهای پر گوشتش می نشوند و مغز پسته و گردو و کشمش تو دهنم می ریخت. النگوهای رنگی به مچ دستم می انداخت. بعد دستی به سر سینه ام می کشید و با افسوس می گفت: “نرسیدن، هنوز کالن. وقتی رسید، می چینمشون! تو باید خوب بخوری تا زود بزرگ بشی”

راستش از بوی آقا خوشم می اومد. بوی گل محمدی توی باغچه خونه مونو می داد. بوی همۀ اهل خونه مون رو غیر از پدرم. آقا که می رفت، بوی عطرشو جا می ذاشت. به آقا عادت کرده بودم و یه وقتا دلم براش تنگ می شد. چند روزی که نمی دیدمش از دستش عصبانی می شدم. خودش پر روم کرده بود.

چند روزی بود که باز غیبش زده بود. نه روی زمین بودم نه توی آسمون. شماها نمی فهمین برای این که جای من نبودین. حالا آقا شده بود مادرم، خواهر کوچولوم مریم، داداشم حسین و علی. دوستم زینب. آقا شده بود برام یکی از اون ماشین ها که منو سوار کنه ور داره ببره بگردونه. آقا شده بود برام یه مشت طلا که بندازم دور گردنم و مچ دستم. آقا شده بود بالش زیر سرم!

رفتم سر سبد رخت چرک ها یه پیرهنشو دزدیدم آوردم گذاشتم تو رختخوابم، همه ته سیگارا رو از سطل آشغال توی باغچه جمع کردم. شد اندازۀ یه قوطی شیرینی خالی. از غذا افتاده بودم. خانمو که این همه به من محبت می کرد، دوست نداشتم. دلم می خواست اون بمیره. ولی وقتی نگاه مهربونشو می دیدم، از خجالت می خواستم که زمین دهن باز کنه و منو بکشه تو خودش.

مدتی بود که غذای خانومو با قاشق می ذاشتم دهنش و با دستمال دور دهن شو پاک می کردم. وقتی هم که خانم خواب بودن، کنار تخت شون دراز می کشیدم. گاهی از زور خستگی خوابم می برد…

تو یکی از اون روزایی که خسته بودم و خوابم برده بود، چیزی عین بختک افتاد روم و سخت بغلم کرد. چشامو که وا کردم آقارو دیدم که سر و صورتمو غرق بوسه می کرد و زیر گوشم قربون صدقه ام می رفت! از ترس آبروریزی عین موش گرفتار در چنگال گربه جرأت تکون خوردن و حرف زدن نداشتم، آقا اونم بغل تخت خانم. وای اگه حالا در واز بشه؟ من توی دلم حرف زده بودم، اما او سرش رو گذاشت بغل گوشم و گفت:

ـ نترس در را از تو قفل کردم، خانومم حالش اون قد بده که حتی نمی تونه غلت بزنه و بچرخه. نگران نباش گنجشک من!

زورم به آقا که نمی رسید فقط گریه می کردم چرا؟ نمی دونم. این نهایت آرزوی من بود که بغل آقا باشم، ولی حالا از آقا بدم اومده بود، نمی تونستم جیغ بکشم یا فرار کنم. یاد جبار و آن اتاق بالا خانه و دستهاش افتادم. بی جهت تقلا می کردم. آخرش وقتی صدای خانمو شنیدیم که می گفت: چه خبره؟ چی شده؟

آقا خودشو کنار کشید و من موهامو هل دادم زیر روسری و دستی به صورت داغم کشیدم.

ـ خانم چیزی می خواین؟

آب سیب خنک می خواست می گفت که جگرش گر گرفته!

 

حواستون به من هست یا خوابیدین؟ فهمیدم دارین کم کم خجالت می کشین، حوصله کنین هنوز حرف دارم. حق ندارین که برین، باید همراه من تا آخر بیاین، شنیدین؟ اگر شنیدین توی زنبیل خودتون رو تکون بدین. اگه قراره من بمیرم، شماها را هم از خجالت می کشم! می فهمین؟ دور نشیم می گفتم:

مدتی گذشت یادم نیست شاید ده روز بیشتر یا کمتر. بازم غروب بود و نم نم بارون و آسمان کبود، غرش آسمان پرنده ها را ترسانیده بود و من قلبم به شدت می زد. سرمای آخرهای آذر ماه بود و باغچه پژمرده و استخر خالی. برگ های قرمز و زرد و قهوه ای توی حیاط دور خودشان می چرخیدند.

پائیز غمگین هزار رنگ زیباترین فصل برایم بود که پر غم بود. تنها پشت پنجره بسته حیاطو تماشا می کردم. انگار هیچ موجود زنده ای غیر از سگ پشمالوی آقا که برای رفع حاجت در حیاط زیر درخت های چنار پاش را بالا گرفته بود زندگی نمی کرد. رفتم توی رختخواب و رادیو کوچک هدیه ارباب جمشیدرو روشن کردم.

قصه شب رادیو شروع شده بود. از دلتنگی نزدیک بود برم زیر بارون که حالا تند می بارید وسط حیاط جیغ بکشم و بگم من ارباب جمشید رو می خوام! باور می کنین؟ نزدیکای صبح بود که آقا با عطر گل یاس اومد. بغلم گرفت پیشونیمو بوسید یه دونه شکلات گذاشت تو دهنم. می لرزیدم نوک انگشتهای پام یخ کرده بود. “قشنگم! عروسکم! منو ببخش که دیر به دیدنت آمدم باور کن که خیلی خیلی دلم برایت تنگ شده بود، ولی نمی تونستم از بغل تخت مادر فولادزره تکون بخورم. یه ریز صدام می زنه مرتب ازم می خواد که دست های استخوانی و چروکیده شو بگیرم تو دستام. شامشو دادم، یه قرص والیوم هم با یک لیوان آب روش، همین که دستاش شل شد و دستم رو ول کرد دیدم فرصت خوبیه، اقلاً شش هفت ساعت می خوابه. دیگه تحمل دوری تورو نداشتم. پدر سوخته اون روز پای تخت دیدم که چه تکه ای شدی و برای خودت شدی یک خانم حسابی.

ـ خانم نبودم؟

ـ چه نازک نارنجی! شوخی کردم. از روز اول هم که یک الف بچه بودی حدس می زدم که وقتی به سن رشد برسی، چیز خوبی می شی.

ماه فضول که از توی شیشه به اتاق سرک می کشید. داشت با من و آقا قایم موشک بازی می کرد. توی نگاهش یه دنیا حرف و شیطونی بود یک چیزی از جیبش درآورد و توی مشتش فشرد و گفت بیا گل یا پوچ بازی کنیم. اگر درست گفتی، این که تو مشتمه می دم به تو.

ـ حتماً باید بازی کنیم، همین جوری بهم نمی دی؟

ـ آخه خیلی قشنگه ارزش بازی کردن داره.

دو دفعه اشتباه کردم و هر بار آقا از خنده روی فرش ولو می شد. تعجب می کردم که این خنده ها رو از کجا در می آورده! توی چشماش اشک افتاده بود با زور مشتشو بازکردم و دیدم که یک انگشتر طلا با نگین سبز اون تو داره برق می زنه! توی انگشتم لق لق می زد.

ـ چقدر قشنگه!

ـ از تو که قشنگ تر نیست خانم خانما. دست آقا توی دستم بود که خوابم برد.

صبح خستگی لذت بخشی داشتم. یه حموم خوب می تونست حالمو بهتر کنه. اولین بار بود که ده صبح بیدار شدم. ده تا اسکناس تا نخوردۀ دو تومنی با یه شیشه عطر یاس روی طاقچه جلو آینه طلایی دیده می شد. سبک بودم و خوشحال. بی خودی می خندیدم. بی خودی آواز می خوندم. با همۀ وجود آرزوی مرگ خانمو می کردم. کاش صغرا خانم می فهمید که چمه و این جور سرم داد نمی کشید.

ـ بسه! بسه! صداتو بیار پائین، صداتو نامحرم می شنوه. خانم بد حال هستن.

کاش مادر بود و شاهد شادی ام می شد. کاش می تونستم این پول ها و عطر رو بهش می دادم. بیچاره هیچ وقت این همه پول رو در تمام عمرش یک جا ندیده بود.

مادر جون یه روز می آم برای تو سینه ریز، برای مریم النگو، برای حسین و علی کت و شلوار می آرم. مادر برات رنگ مو می خرم تا دیگه به سرت حنا نبندی. دمپایی هاتو بنداز دور، برات کفش ورنی می خرم. اصلاً می آرمت اینجا، قراره من بشم خانم خونه! اگه بدونی قورمه سبزی و پلو چقدر خوشمزه س! اگه بهت بگم که کف حموم اینجا سنگ مرمره باورت نمیشه. یه خرده صبر کن می آرمت این جا.

آقا سخت گرفتار بود. روزی دو سه دکتر می آمد بالای سر خانم، چند دفعه خواستم داروهای خانمو قاطی کرده تو یه فرصت مناسب به خوردش بدم، ولی این فرصت رو به دست نمی آوردم. باز داشتم دیوونه می شدم. دیگه نمی خندیدم و گریه هم نمی کردم. آقا عمر من بود. آقا بهشت و جهنم من بود. آقا شده بود اون ماده سیاه لعنتی بابام. با آقا، دنیا مال من بود و اتاقم بهشت من.

نیمه های یک شب طولانی که نزدیک بود باد اتاق کوچکم را از جا بکند، رعد شیشه پنجره رو می لرزوند و سخت ترس ورم داشته بود. آقا به اتاقم اومد، دلم می خواست که بیاد و باهام حرف بزنه وقتی النگوی پهنی رو به کمک لنگه جوراب داشت به مچ دستم می انداخت، زیاد خوشم نمی اومد.

هوس نشستن و از آینده حرف زدن را داشتم؛ از یه خونه که در بیرون این خونه باشد، رو به روم نشست تو چشمام نگا کرد.

ـ چرا ساکتی؟

ـ چی بگم؟

ـ هر چی که دل تنگت می خواد بگو.

ـ هر چی؟

ـ آره دیگه تپلی من!

یه خرده خودمو لوس کردم و گفتم:

ـ اول این که دوس دارم همیشه پیش من باشی. خودم برات غذا درست کنم نه اون پیرزن غرغرو! تو این خونه همه منو می پان خوشم نمی آد.

ـ بچه نشو فقط حوصله کن، به وقتش همه چیز درست میشه. اگه تو دوس نداری من بیام اتاقت، خجالت نکش بگو؟

ـ من غلط می کنم که دوس نداشته باشم که تو بیایی اتاقم، اما اینجارو هم دوس ندارم.

آقا بلند شد لباس بپوشه که بره. گفتم: “بمون خیلی وقته که ندیدمت، دلم برات تنگ شده!”

ـ دروغ میگی، اصلاً دلت برام تنگ نشده. اگر دلت تنگ می شد، ازم خوب پذیرایی می کردی.

ـ دروغ نمی گم ببین کاسۀ پسته پر پره. بدون شما نمی تونم بخورم. وقتی نمی بینمت، عصبانی می شم، حوصلۀ هیچ کاری رو ندارم. نمی دونم قبل از شما چه کار می کردم که حوصله ام سر نمی رفت.

آقا خندید و گفت: “تو هنوز بچه ای، باید عروسک بازی کنی، به قد و قواره که نیس، راستی دلت می خواد که دوتایی یه عروسک درست کنیم؟”

ـ آره آره چرا که نه.

ـ عروسکی که حرف بزنه. راه بره. بخنده. غذا بخوره. دنبالت بدوه و شیرین زبانی کنه. بهت بگه مامان. تو سرت خیلی گرم میشه و حوصله ات سر نمیره.

دیدم فکر خوبیه قبول کردم. در عوض ازش قول گرفتم که فقط شبها زودتر بیاد خونه باهاش حرف بزنم، باهاش غذا بخورم و گاهی وقتا هم منو یواشکی با ماشین ببره بیرون بگردونه که حوصله ام سر نره.

ـ عزیزم حوصله کن، به زودی واسۀ همیشه پیش تو می مونم، دیگه چیزی نمونده خانم روزهای آخر عمرش رسیده اون وقت مادرتم می آریم اینجا که مواظب عروسک ما باشه، تو رو می برم ساختمان بزرگه، این اتاق رو می دیم به مامانت و مریم.

ـ اون وقت عروسک مال خود خودم میشه به هیچ کس نمی دم، خب!

ـ کس دیگه ای نمی تونه عروسک تورو ازت بگیره، برای این که غذاش را تو می دهی، باید بزرگش کنی، مدرسه بفرستیش تا خانم دکتر یا آقای دکتر بشه، براش ماشین می خرم، براش عروسی می گیریم و اون وقت خونه پر میشه با عروسک های دیگه.

ارباب جمشید وقتی که این حرفارو می زد، به دور دست ها نگاه می کرد، به گوشه ای از دیوار حیاط بزرگ و شایدم به گوشه ای از بیرون حیاط که اون می دید و من نمی دیدم. می گفت:

ـ ببین عروسک مون یا شکل تو میشه یا شکل من، یا شکل هر دوی ما، بد که نیس هر جور بشه خوشگل می شه.

راضی شدم که دوتایی یه عروسک بسازیم. اهل خونه بدجوری نگام می کردن. ننه صغرا جواب سلام منو نمی داد. به من حسودی می کرد. ارباب جمشید دلداریم می داد:

ـ غصه نخور، وقتی خانم این خونه شدی، نخواستی بیرونش می کنم یکی دیگه رو می آریم.

حالا بعد از دو سال اندازۀ یک کیلو طلا داشتم. آقا خیلی خوشحال بود. به قولی با دمش گردو می شکست! دو دفعه منو برد شاه عبدالعظیم، تا هم زیارتی کنیم و هم اونجا مارو عقد کنن. چند بار هم منو برد دکتر تا مطمئن بشه که عروسکمان دست و پا داره، قلب اون خوب می زنه یا نه.

آقا می گفت: بیست ساله منتظر یه همچنین عروسکی یه.

عروسکم نه بلکه بچه ام، توی یه شب بلند و سرد که زمین پوشیده از برف بود به دنیا اومد. مرگ رو به چشم دیدم. توی اون لحظات بیشتر از همه مادرمو صدا می زدم و آرزو می کردم که پیشم بود. بیچاره مادرم اگه این بیمارستان و می دید، خیال می کرد که بهشته! او که همیشه در طویله و رو خشت خام نشسته و درد کشیده بود و بچه هاش توی تاریکی و بوی شاش بزغاله به زمین افتاده بود، چطوری می تونس بفهمه که این جور جاها هم هست که زمین و در و دیوارش از گلهای رنگ وارنگ پره و همه جا از سفیدی مثل برف تازه زمین نشسته می مونه. انگار که آدم می خواد تخم طلا بذاره و به راستی هم اندازۀ وزن بچه پول خرج می کنن. بدبخت مادرم و بدبخت همۀ فقیر بیچاره ها!

اسم پسرمو “یوسف” گذاشتم. همه توجه آقا به یوسف بود:

ـ خانم گرسنه نمونی؟ خانم زود به زود جاشو عوض کن. خانم کنارت نخوابونی یه وقت دیدی غلت زدی افتادی رو بچه و خفه اش کردی! خانم بچه را دمر بخوابونش که استفراغش برنگرده تو گلوش خفه بشه. بعد شیر دادن روی پاهات دمر بخوابونش، به پشتش بزن تا آروغ بزنه. آن طور که دکتر بهت یاد داد.

سفارش های آقا داشت حوصله ام را سر می برد، کم کم داشتم فکر می کردم که منو به خاطر یوسف تحمل می کنه.

سال خانم که گذشت، آقا به من گفت که من برم ساختمان بزرگ. حالا یوسف، ارباب رو می شناخت! پشت سرش چهار دست و پا راه می افتاد و قیه می کشید. در ظاهر ننه صغرا کوتاه آمده بود و به روی من لبخند می زد.

یه روز آقا بهم گفت: خانم چند روزی برو اتاق خودت من مهمون خارجی دارم. خودم بهت سر می زنم. وقتی مهمونا رفتن می آم دنبالت.

درست فردای اون روز بود که با وانت جعبه های گل مینا آوردن همه باغچه رو گل کاشتن. استخر رو شستند و روی رنگ های ریخته شده رنگ تازه زدند و آب توش بستن. درخت گل بهی پر از گل بود، در حالی که هنوز برگاش نروئیده بود. بید مجنون گیسو به زمین با برگ های سبز روشن و کوچک در کنار استخر آن قدر زیبا شده بود که انگار بعد از پنج سال برای اولین بار بود که می دیدمش. ننه صغرا لباس سرمه ای خال خال قرمزی که برای زایمانم ارباب براش خریده بود، به تن کرده بود. توی این لباس فکر می کرد که جوون شده! پاهاشو زمین نمی کشید و درست راه می رفت. از دو طرف چارقد مل مل سفید صورتی اش دو دسته موی نیم دایره ای را با استادی روی گونه ها انداخته بود. اسحاق همۀ حیاطو شسته بود.

در این برو بیای اهل خونه، حال و روز خوبی نداشتم. دلم می لرزید و بی اختیار اشکم جاری بود! با این که فقط یک شب و روز بود که ارباب رو ندیده بودم. دلم سخت تنگ بود و بهونه گیری می کرد. یوسف هم بی قرار بود. سینی ناهارم دست نخورده مونده بود. آقا سفارش کرده بود که غذا هر چه که هست، حتماً برای زیاد شدن شیرم، آش رشته هم بپزند، بدون سیر داغ. جرینگ جرینگ النگوهام حوصله مو سر برده بود. قرار نداشتم، چشمم همش به حیاط بود. پاهام ذوق ذوق می کرد با این حال اصلاً دلم نمی خواست بشینم.

هوا بس لطیف بود و زیبا. ریزش آب فواره از دو سمت استخر مثل چتر عروسان بود. شب حیاط پر از ماشین های رنگارنگ و آدمایی که غیر از ما بودن ـ لباس های بلند و بالاتنۀ لخت! موهای عجیب و غریب آرایش شده و صورت های رنگی که تا اون روز حتی تو مهمونیای خانوم هم ندیده بودم، پر شد. حرفاشون توی خنده هاشون بود. سینی شامو کنار سینی ناهار بغل دیوار هل دادم. دلم می خواست سیگار بکشم، یکی از ته سیگارهای آقارو ور داشتم، روشن کردم و به سرفه افتادم. مهمونا شامو کنار استخر خوردن. نمی دونم چه ساعتی از نیمه شب بود که اسحاق در حیاط رو باز کرد و دولا شد تا مهمونا رو راه بندازه. اگر خجالت نمی کشید برای بدرقه شون روی زمین جلو پاشون دراز می کشید! انعام بود که کف دستش می ذاشتن، اونم دسته دسته تو جیب شلوارش می ذاشت!

باد بلند شده بود. برگای درختا روی آب استخر بالا و پائین می رفت. چراغانی قارچی سبز و قرمز میون باغچه رو خاموش کردن. چراغ سر در حیاط هم همین طور. با عجله رفتم حموم، بعد لباس سبزمو پوشیدم و قدری آرایش کردم. حتماً آقا خسته و وارفته افتاده روی مبل. یوسف رو می برم پیشش تا خستگی اش در بره. پام به طرف ساختمون بزرگ می رفت و نمی رفت. یه چیزی توی دلم می گفت: نه حالا نرو، صبر کن آقا خودش به هوای یوسف هم که شده می آد. اما بدجوری هوایی شده بودم، اتاق برام خفه کننده شده بود. تنگ شده بود. توش جا نمی شدم. پر بودم از هوس و ذوق. حالا که همه رفتن منتظر بمونم که چی؟ می مونم که خودش بیاد دنبالم، کیفش در اینه دستمو بگیره و ببره روی اون تخت که روتختی آبی لاجوردی داره. یوسف میون مون بندازیم و بازی کنیم.

چند ساعتی از رفتن مهمونا گذشته بود، ولی از آقا خبری نبود. یوسف آن قدر نق زد که خسته شده به خواب رفت. چقدر زیبا بود، چقدر شکل جمشید بود، “ون یکاد” روی سینه اش برق می زد! موهای براق سیاهش تا روی پیشونیش پائین اومده بود. چادرمو رو شونه هام انداختم. آروم آروم رفتم به طرف ساختمون بزرگه، هنوز صدای موسیقی میومد. سردم بود، استخوان تیرۀ پشتم یخ می کرد.

تا لحظه ای پیش سردم نبود. ایستادم پشت پنجرۀ بزرگ قدی و توی اتاقو نگا کردم. آقارو دیدم که دگمه های پیراهنش باز بود. دستش دور گردن یه پری دریایی بود! همون پری دریایی که تو کتاب قصۀ یوسف دیده بودمش. با دست دیگه اش حبه انگور درشتی رو توی دهنش می ذاشت. درست مثل اون وقتای من! با دستهایش موهایش را نوازش می کرد مثل اون وقت های من. موهای پری دریایی رنگ طلا بود و ناخن هایش دونۀ انار یاقوتی. پری دریایی قشنگ بود، اما نه قد من.

ـ عزیزم! خوشحالم که آخرش بعد از این همه انتظار همه چیز به خوبی آن طور که میل مون بود تموم شد.

ـ منم خوشحالم بیشتر از تو، بس که انتظار کشیده بودم، دیگه باورم نمی شد که به هم برسیم و این شبو ببینیم. خیلی دلم می خواست که امشب این دختره رو می دیدم، راستش باورت می شه که بهش حسودیم میشه!

ـ عشقم! تو چکار به دختره داری، فکر کن که چیزی به نام دختره وجود نداره، دیگه چیزی نمونده که یوسف رو از شیر بگیره. شرشو کم می کنم. جبار می آد می بردش.

ـ اگر یوسف رو نداد؟

ـ غلط می کنه! سگ کی باشه! پدر بچه منم.

ـ آخه اونم مادرشه!

ـ اونا چی می فهمن مادر چیه؟ کافیه دو تا النگو یا یه تیکه زمین تو ده بهش بدم. یوسف موسف یادش میره، دهاتی ها چه می فهمن بچه چیه، عاطفه ندارن، اگه می فهمیدن، تو این پنج سال یه دفعه ننه باباش سراغشو می گرفتن، سری بهش می زدن، مثل ما شهری ها و روشنفکرها نیستن که برا بچه هاشون جون بدن. تازه خیلی که لطف کنم می فرستم وردست ننه صغرا، خیلی هم ممنون میشه.

ـ ای کاش یوسف از من بود!

 ـ کاش بود، حالا که نیس. فرقی ام نمی کنه، پدرش که منم. اگه یه وقت دختره پرو بازی درآره، سر به نیستش می کنم! وقتی که یوسف عقل رس شد، من باباشم تو هم مامانش، نمی تونستم تورو از دست بدم و عشق بچه را به گور ببرم، با یک تیر دو نشون زدم. حالا هم تورو دارم هم یوسفو و هم پولو! خدا بیامرزدش، نور به قبرش ببره، زیاد منتظرمون نذاشت…!

می لرزیدم! پشتم یه تکه یخ گذاشته بودم. تهوع داشتم. اصلاً داشتم می مردم! برگشتم به اتاقم، یوسف من آروم خوابیده بود، نمی تونستم تو اتاق بند بشم. یه چیزی مثل مار، عقرب افتاده بود تو تنم. دلم طاقت نیاورد.

با شماها هستم می فهمین؟ چرا لال شدین؟ زبونتون کو؟ این قد از من دورید که نمی دونم توی شما زن هم هست یا نه؟ شماها نمی دونین، باید زن باشین تا بدونین. د حرف بزنین خفه خون گرفته ها!

 

به طرف ساختمون رفتم. چراغ سالن هنوز روشن بود، اما از اونا خبری نبود. یواش درو بازکردم، نفهمیدن. صدای خنده از طبقه بالا میومد. رفتم بالا، در اتاق نیمه واز بود. رفتم توی اتاق، بازم متوجه نشدن. اصلاً حواسشون نبود، رفته بودن زیر پتو، جلوتر رفتم. این من نبودم که جلو می رفتم انگار کسی از بیرون به من جرأت رفتن می داد، جلو تخت رسیدم و پتو را گرفتم و پرت کردم زمین!

پری دریایی با حیاتر بود. پاهاشو جمع کرد توی شکمش! ولی آقا بلند شد همون طور رو به روم ایستاد، بعد جلوتر اومد و صاف توی چشام نگاه کرد و بعد دستش بالا رفت و محکم خوابوند توی صورتم! برق از چشمم پرید! گونه ام سوخت! از بغل دماغم خون اومد. پاهام به زمین چسبیده بود. نمی ترسیدم، خجالت هم نمی کشیدم. اونجا روی اون تخت جای من بود. رفتم جلوتر تا موهای پری دریایی رو بگیرم بکشمش پائین. بهش بگم اینجا مال منه، پاشو گمشو! ارباب جمشید و یوسف مال منه. کله ام داغ شده بود و چشمام می سوخت. آقا همون طور لخت لخت دستمو گرفت آورد بالای پله ها و داد کشید:

ـ گورتو گم کن! برو تا نکشتمت! به خدا اگر مزاحم بشی یا بار دیگه این طرفا پیدات بشه، میدم سرت رو ببرن می فرستم برای مادرت و اون پدر مفنگی ات. حرومزادۀ پدر سگ از ساختمان برو بیرون!

فریاد زدم: تو داشتی با اون عروسک درست می کردی؟

پری دریایی خندید: “اون چی میگه؟”

ـ دیونه شده، زده به سرش، به این دهاتیای پابرهنه اگه رو بدی، سوارت می شن، یادشون می ره که کی هستن و از کجا اومدن، اینا لایق همون خاک ده و پهن گاو هستن. تو ناراحت نشو، قابل نیستن.

آقا بزرگ شده بود. قد همه اتاق طبقه بالا با دو شاخ قرمز و دندونای بلند که از دهن کف کرده اش بیرون زده بود!

ـ آقا من عزیز توام، من خانوم توام، شاه عبدالعظیم یادته؟ خودت گفتی زن منی، خودت گفتی، نگفتی؟ بهم گفتی که من دیگه کلفت نیستم، مادر پسر تو یوسفم. اینارو گفتی، نگفتی؟

مثل توله سگ کتک خورده روی آجرای خیس حیاط ولو شده بودم. همۀ تنم درد می کرد، اون وقت شماها کجا بودین؟ چرا نیومدین بلندم کنین؟ چرا لنگۀ سیلی رو که خورده بودم، به آقا نزدین؟ چون آقا بود ترسیدین؟ حالا برای من زبون درآوردین و محاکمه ام می کنین؟ صدای گریه یوسفم می اومد. به زور از زمین بلند شدم. و رفتم به اتاقم، اشکی نداشتم که بریزم. عکس آقای ارباب جمشیدرو از دیوار کندم ریز ریز کردم. همه ته سیگارها و پیراهنش را ریختم وسط گل قالی. یوسف را زیر پستانم انداختم و سیر شیرش کردم. همین چند وخ پیش بود که آقا رو به قبله نشسته بود و دعایم می کرد:

“خدا تورو به آرزوت برسونه، خدا مادر و پدرت رو عمر با عزت بده که تورو زائیدن و تو هم تونستی یه یوسف قشنگ به من بدی! تو چون منو به آرزوم رسوندی، از امروز تورو به جای شهربانو، آرزو خانم صدا خواهم کرد و تورو به همۀ آرزوهات خواهم رسوند.”

اما حالا آقا آرزوی خودش را در بغل گرفته بود. در حالی که آرزوهای من داشتن می مردند. من که به آرزوهام نرسیده بودم، چرا اون باید به آرزوش می رسید؟

هیچی نمی فهمیدم. فقط می خواستم کاری بکنم کارستون که آقا مثل من بسوزه! بترکه! بمیره! کاری که آرزوهاشون رو بر باد بده. رفتم توی حیاط، گلهای روی شیشۀ ماشینو کندم و پرپر کردم. حلب نفتو از انباری ورداشتم و برگشتم به اتاق، همۀ نفت رو سرازیر کردم روی فرش، روی تخت، روی پیرهن گل محمدی آقا. و بعد کبریت رو روشن کردم انداختم وسط تخت! یه کبریت دیگه روشن کردم انداختم درست وسط گل قالی، اونجا که عکس آقارو ریز کرده ریخته بودم.

همین که آتیش تنوره کشید. و بالا گرفت، دویدم طرف ساختمان بزرگ. نباید می ذاشتم برن زیر پتو. اون به من گفته بود سگ هرجایی! دختر کلفت! اون می تونست منو بفرسته پیش جبار کثافت! باید شبو براشون کوفت کنم، زهر هلاهل کنم بریزم تو حلقشون. باید دل آقارو می سوزوندم. با لگد و مشت آن قدر به در زدم که قفل در از هم واز شد.

ـ دیوانۀ زنجیری! معلومه امشب چه مرگته؟

ـ مرگ من نیس، مرگ توس، مرگ عروسکمونه! بیا بیرون خوب تماشا کن. بیا بیرون.

بچه رو پشت پستو قایم کرده بودم. فقط می خواستم که آقا زهره ترک بشه.

ـ برات جشن آتیش بازی درست کردم!

نباید آتیش به این زودی ها به اونجا می رسید. آقا با دست هولم داد به طرف اتاق خودم و بعد دوید، از زور آتیش و دود، اتاق من دیده نمی شد. آقا نعره می کشید و میون آتیش می رفت و لحظه ای بعد با سر و صورت سیاه بیرون می آمد. ننه صغرا و اسحاق و پری دریایی و چند تن از همسایه ها که حالا تو حیاط ما بودند با سطل و قابلمه و شلنگ از استخر آب ور می داشتن و می ریختن روی آتیش که در بالاترین قسمت ساختمون زبونه می کشید و به هوا می رفت!

ساختمان یک باره ترکید! جرق جرق صدا داد. پری دریایی عین حاجی فیروز شده بود! از ضجه زدن آقا مثل زنا، خوشم می اومد. یادمه که داشتم بهش می خندیدم، برای این که موهای سرش همه سوخته بود.

همه اینا که گفتم راست بود، همین بود که گفتم. دستهای منو واز کنین، دیدین که راست می گفتم. هیزم ها آتیش نگرفتن که. شماها کجا رفتین؟ خجالت کشیدین؟ اگه آقارو دیدین، بگین پری دریایی به درد اون نمی خوره ولش کنه بیاد پیش خودم. اون وقت قول می دم که باهاش آشتی کنم و یه عروسک دیگه درست کنیم، قشنگ تر از یوسف! یه کمی بهم پنیر بدین.

تورو به خدا یه دونه سیگار بهم بدین…