بخش اول 

هاوانا

«میخواهم به کوبا سفر کنم». واین جملهای است که طبیعی است از زبان خیلی از ساکنان تورنتو بشنویم. هر که در این شهر و این کشور زندگی میکند لابد دوستان زیادی دارد که بارها به کوبا سفر کرده اند. هر چه باشد، این گردشگران کانادایی امروز از آخرین آب باریکه هایی هستند که این جزیره در این دنیای متخاصم سرمایه داری از طریقشان حفظ حیات میکند. با تحریم های عظیمی که ایالات متحده از زمان برقراری جمهوری جدید کوبا علیه آن اعمال کرده است، کانادا، که بخصوص از زمان ترودوی لیبرال سر دوستی با کوبای کاسترو داشته است، منبع شمار عظیمی از گردشگران است و نزدیکی نسبی کوبا و تعدد خطوط هواپیمایی به این معنی است که «سفر به کوبا» می تواند تجربه خیلی راحت و ارزان قیمتی باشد.

آرش عزیزی در کنار مجسمه کارلوس مانوئل ده سسپدس قهرمان نامی استقلال کوبا ـ عکس از بنفشه

روزنامه های شهر را یک ورق که بزنید، بسته های مسافرتی و «Deal»های شگفت انگیز کم نیست. حتی با ۵۰۰، ۶۰۰ دلار می شود دو هفته، «شامل هواپیما و هتل و صبحانه و ناهار و شام» در کوبا گذراند. یعنی با پولی که می تواند حقوق یکی دو هفته کارگری متوسط در کانادا باشد شما را به یکی از این سواحل میبرند تا دو هفته از آن نعمتی که کانادا از آن بهره چندانی نبرده استفاده کنید: آفتاب سوزان استوایی.

برای نویسنده این سطور اما فکر کردن به «سفر به کوبا» و عملی کردن آن آسان نبود.

به دلایل بسیار، این سفری عادی و معمولی برای من به حساب نمی آمد.

اول اینکه به عنوان فردی با موازین و اصول خودم برای سفر و جهانگردی، تاب «بسته های مسافرتی» که آدم را انگار درون حبابی به کشور مقصد می برند و «میگردانند» و باز میگردانند ندارم و دوست دارم در هر سفری، هر قدر کوتاه، به عمق روح جایی که در آن هستم بزنم به نوعی که وقتی باز میگردم انسان متفاوتی باشم. یعنی تصور اینکه به هتلی با فلان قدر ستاره در کنار ساحلی خالی از کوبایی ها بروم و یکی دو هفته تنها آفتاب بگیرم و گیرم «گردشی» هم در یکی از شهرها بکنم راستش برایم مشمئزکننده است. پس اگر قرار بود به کوبا بروم، این باید سفری متفاوت می بود. و برای من فکر کردن راجع به سفر به کوبا نیز دیوانهکننده بود. حتی اگر به آن مسائل سیاسی که کوبا را بیشتر از همه با آنها به یاد می آورند (و من چند خط پایینتر راجع بهشان صحبت میکنم) توجهی نکنیم، این جزیره آنقدر خاص هست که فکر دیدنش مو بر تن آدم سیخ کند.

مساله دوم که مسلم بود قرار است بر این سفر سایه بیاندازد به رابطه خاص کوبا و من مربوط می شود. داستان از این قرار است که نگارنده این سطور خود را مارکسیست و کمونیست می داند و همین کافی است تا نفس سفرم به کوبا رنگ و بوی خاصی بگیرد. برای ناظر عام که به علت تبلیغات حاکم در غرب شاید نداند شمار عظیمی از مارکسیست های جهان، و از جمله این نویسنده، ضمن دفاع از دستاوردهای محشر انقلاب کوبا و برشمردن مزایای سرنگونی سرمایه داری در این کشور، هیچ وقت آنیا هیچ یک از سایر نمونه های قرن بیستم را «سوسیالیستی» ندانسته اند و نمی دانند، کوبا مانند دگنکی است که بر سر آرمانِ کمونیستی جامعه بی طبقه میکوبند. اینان می خواهند فقر و دیکتاتوری در کوبا را بهانه کنند که: «این هم کمونیسمی که شما طرفدار آن هستید».

گوشه هایی از کوبا ـ عکس ها از بنفشه

وقتی پیش از سفر به کوبا به یکی از انجمن های اینترنتی مسافران دنیا رفتم و در آن از سفرم گفتم و در مورد چند موضوع مشورت خواستم، به سرعت بسیاری از اعضای انجمن که از تمایلات سیاسی ام خبر داشتند، یک به یک صف شدند تا، گاه به طعنه و گاه با تهاجم، بگویند چطور جرات میکنم بگویم سرنگونی سرمایه داری کمکهای بسیاری به کوبا کرده است و چطور با آن ها در «محکوم کردن» این «دیکتاتوری» همصدا نمی شوم.

بحثی در گرفت. در این میان جواب یکی از همین مسافرانِ باتجربه، که نه چپ بود و نه اصلا سیاسی و تنها از عاشقان سفر به کوبا بود، خواندنی است. او، پس از اینکه نصایحی عالی در مورد جاهای دیدنی جزیره برایم نوشت، از این گفت که چطور «سفیدپوست های جهان اول» همیشه یا با باور ساده لوحانه شبکه های دست راستی میامی به کوبا نگاه میکنند و یا با باور رمانتیک و شبه چپ و همانقدر گمراهانه ای که کوبا را بهشت روی زمین می داند. نوشت که خیلی خوشحال است حرف های تازه ی من راجع به کوبا را خوانده است: «بسیار جذاب است که ببینیم کسی در این جا چیزی نوشته که پیشینه وسیع تری دارد و در حالی به کوبا میرود که نه چشم انداز محدود معمول در جهان اول را دارد و نه این باور رمانتیک که کوبا بهشتی سوسیالیستی است».

و این احتمالا شرح دقیقی از احساسی است که من نسبت به کوبا داشتم. چرا که من پیش از هر چیز مارکسیستی با فکر انتقادی هستم که برای زندگی بهتر انسان ها و پایان ظلم و استبداد وارد سیاست شده است. امیدوار بودم که دفاع بی شائبه ام از انقلاب کوبا در مقابل حملات امپریالیستها هرگز چشمم را در دیدن نابه سامانیهای حکومت بوروکراتیک در این کشور کور نکند.

خلاصه اینکه هر چقدر نسبت به کوبا نظرمند بودم، کسب اطمینان کردم که با روحیه ای انتقادی و چشمانی باز به این کشور که تا به حال این قدر راجع بهش خوانده و نوشته و حرف زده بودم، قدم بگذارم.

همین است که با شوق و ذوق و کمی نگرانی، به همراه دوستی عزیز، بنفشه، برنامه سفری دو هفته ای به کوبا را ریختیم. قرار شد در این مدت کوتاه به چند نقطه در شرق و غرب جزیره سر بزنیم، نزد افرادی که خانه هایشان را به عموم کرایه می دهند اقامت کنیم و تلاش کنیم به قلب این جزیره ی دوست داشتنی بزنیم و در این مدت هر چه میتوانیم از دل آن به دست آوریم.

 ***

مطابق معمول هفته های آخر پیش از سفر اینقدر به سرعت و شتاب گذشته بود که نفهمیدم چه شد که خود را سوار بر هواپیمایی ملی کوبا یافتم، در حالی که نسخه ای انگلیسی از گرانمای بین المللی، هفته نامه تبلیغاتی دولت کوبا برای خارجی ها، را ورق می زدم و به سرزمین جادویی کوبا فکر میکردم.

به راستی چگونه است که این جزیره ی نسبتا کوچک، که ۱۰۵امین کشور بزرگ دنیا است، توانسته جایگاهی به این رفیعی در جهان پیدا کند و سال های سال به دلایل مختلف آدم ها را به سوی خود بکشاند؟

آنان که از کوبا تنها سیاست اش را می شناسند، حسابی از قافله عقبند و من حتی پیش از پا گذاشتن به این جزیره نیز این موضوع را در ذهن داشتم. درست است که بی صبرانه منتظر بودم عواقب نظام سیاسی-اجتماعی این کشور را از نزدیک ببینم، اما به همان اندازه مشتاق شنیدن نواهای هزار و یک نوع موسیقی کوبایی و دیدن جشن های خیابانی آن ها و کاوش در سرزمینی بودم که از گراهام گرین تا ارنست همینگوی، از وینستون چرچیل تا چه گوارا و از مه یر لانسکی تا مارادونا را به خود جذب کرده بود.

نگاه به صفحات «گرانما»ی مذکور حالم را میگرفت: عکس های سیاه و سفید «رهبران» (بخصوص فیدل و رائول کاسترو)، مقالات بی رمق و تبلیغاتی، خالی از هر گونه روزنامه نگاری. امیدوار بودم این فقط وضعیت نشریات «بین المللی»شان باشد و در عین حال به این فکر میکردم که چطور نابه سامانی های بوروکراتیک از دل همین روزنامه پیدا است… اما برای قضاوت زود است. همین است که چشمانم را بستم و زیر کولرِ هواپیمایی «کوبانا» به خواب رفتم.

 ***

چیزی که از آن بی خبر بودیم این بود که هواپیمای ما پیش از رسیدن به هاوانا در شهری در میان کوبا به نام کاماگوئی توقف میکند و مسافر پیاده و سوار میکند. ما را بگو که اشتباهی پیاده شدیم و فکر میکردیم هاوانا همینجا است (به دوستم با تعجب میگفتم که چطور فرودگاه پایتخت اینقدر کوچک است!) اما شانس آوردیم و موفق شدیم دوباره خود را به درون هواپیما برسانیم و یکی دو ساعت دیگر تا هاوانا را طی کنیم. تلخی و شیرینی های سفر از همین ابتدا آغاز شده بود. مشکل دوم  چند ساعت بعد شروع شد که وقتی حوالی ساعت ۲، ۳ صبح به خانه ی میزبان خود، خانمِ مارتا، در یکی از محلات مرکزی هاوانا رسیدیم، هر چه بر در کوفتیم نتوانستیم ایشان را از خواب بیدار کنیم و این است که من کتاب راهنمای لونلی پلانت به دست به دنبال خانه ی دیگری افتادم و خلاصه نزدیک های صبح بود که به لطف راننده تاکسی که با ما کنار آمد و برایمان منتظر ماند به خانه ای دیگر رسیدیم.

خانه ای که گرفته ایم به قدری زیباست که بنفشه از آن دل نمیکند و انگار یادش رفته بیرون این خانه شهری به نام هاوانا منتظرمان است. صبح که میشود، مدام از در و دیوار عکس میگیرد و به این راحتی ها حاضر به ترک خانه نیست. خانه، از آن خانه های مستعمراتی قدیمی است (که مشابهش را در سایر کشورهای استوایی، مثل مالزی، هم دیده ام) و لااقل چند ده سال سابقه دارد. پنجره های خوش رنگش و اثاثیه ای که چیدنشان یک جورهایی بوی کارائیبی می دهد حسابی دل بنفشه را برده و تا آخر سفر او همیشه با حسرت از این خانهی زیبا یاد میکند.

اما اگر خانه مجذوبمان کرده، از در خانه که بیرون می رویم، خشکمان میزند.

در «سنترو هاوانا»، محله مرکزی شهر، هستیم و پیش از اینکه به خیابان اصلی برسیم باید از کوچه پس کوچه ها بگذریم و وای که چه کوچه پس کوچه هایی! نزدیک های ظهر شنبه است و جنب و جوشِ زندگی جوری از این کوچه ها می تابد که مثالش را که هیچ، حتی چیزی نزدیک به آن را، صد سال نمی توان در کانادا پیدا کرد. نوای موسیقی جنبنده ی کوبایی از هر گوشه کناری بیرون می زند و مردم در هر حالی که هستند، با شنیدن آن، انگار به طور خودکار، تکانی به خود می دهند. نیمچهکافه های سرپایی این طرف و آن طرف برای مردمی که آنها را تا خرخره پر کرده اند، آبجو و رامِ کوبایی و ساندویچ های ژامبون و خوک و آب میوه های استوایی و بستنی سرو میکنند (و این اولین درس ما در مشکلات محدودیت غذا در این جزیره است).

و مگر می شود بخواهم یک جو صداقت را حفظ کنم و نگویم که از همین نگاه اول، دختران کوبایی در خشک زدنم از این جزیره زیبا سهم مهمی دارند؟ ما البته مثلا در شهری «مولتیکالچرال» (تورنتو) زندگی میکنیم اما این در کوبا است که می بینم آدم های به اصطلاح «نژادهای» مختلف چطور در هم دیگر می لولند و صمیمی اند و یکی از دیگری زیباتر است: «سفیدپوست ها»یی که پوست شان اینقدر آفتاب خورده که این اسم دیگر برازنده شان نیست و سیاهپوستانی که همین چند نسل پیش در شرایط بردگی زندگی میکردند، و هر مخلوط و معجونی که این وسط تصورش را بکنید.

لابد خیالاتی نشده ام که فکر میکنم این بدن های تندرست و خوش فرمِ دخترها هم از دستاوردهای نظام بهداشت کوبا است که برای کشوری مثل اینجا در جهان بینظیر است (البته ما کمک طبیعت و شاید خداوند به بدن های آفریقایی ها، که خون شان در بخش قابل توجهی از جمعیت موجود است، فراموش نکرده ایم). و البته مهمتر از این بدن های زیبا، رویکرد فرهنگی شان است که نوعی بازی و خوشی هست که آدم از همان روز اول متوجه اش می شود و به آن غبطه می خورد. باور کنید منظورم فقط گشاده رو بودن آنها در اخلاقیات جنسی نیست (گرچه مگر می شود فراموش کنم که دختر و پسرها چطور در خیابان برای هم بوسه می فرستند؟) و در کل روابط فرهنگی و اجتماعی جاری در این کشور است که همتایش را در هیچ کجای دنیا ندیده ام. عجب مردمی هستند این لاتین تبارها!

چنان بهت زده و خشک زده این مردم پر جنب و جوش هستیم و چنان از این کوچه به آن کوچه می پیچیم که حسابی خودمان را گم میکنیم و البته بیش از آنچه باید خرج خرید ساندویچ های خوک و انبه های شیرین و تازه میکنیم. دلارهای کانادا را در فرودگاه به «پزوی قابل تبدیل» (موسوم به کوک،CUC) تبدیل کرده ایم و در نتیجه هنوز «پزوی کوبایی» که برای خرید تنقلات خیابانی مناسب تر است، نداریم.

لازم است در همین ابتدای این سفرنامه از این ماجرای اقتصاد دوگانه کوبا و دو واحد پول سخن بگویم که یک بار تمام بشود و خلاص و خواننده دیگر مدام سرش را نخاراند که منظور از این دو نوع واحد پول چیست.

کوبا دو واحد پول دارد، «پزوی کوبایی» (که در اینجا به آن «پزو» خواهیم گفت) و «پزوی کانورتیبل یا قابل تبدیل» (که در اینجا آنرا به نام مخففش «کوک» مینامیم). ارزش دومی حدود ۲۵ برابر اولی است، یعنی هر یک کوک میشود ۲۵ پزو. در تئوری اولی برای خود کوباییها است که حقوقشان را با آن دریافت میکنند و دومی برای خارجیها که دلارهایشان را با نسبت تقریبا ۱ به ۱ به کوک تبدیل میکنند (هر کوک تقریبا برابر با ۱ دلار آمریکا است). در نتیجه کوباییها حقوق خود را به پزو میگیرند (که برای بیشتر مشاغل به دلار آمریکا ماهی کمتر از ۳۰/۲۰ دلار می شود) و با از آن مغازه های پزوفروش به قیمت های بسیار پایین میوه و لباس و غذا و انواع وسایل را میخرند و خارجیها با کوکهای خود می توانند در هتل های آنچنانی و ویترین های تجملاتی سیر کنند. منتها میگوییم در «تئوری» چرا که چند عامل این معامله را به هم می زند و آن عواملی است که «کوک» را به دست کوبایی ها می رساند، یعنی، مهمتر از همه، ارتباط شان با خارجیها و توریستها و انعام هایشان و البته دریافت پول از خانواده هایشان که در آمریکا و سایر کشورها کار میکنند و به دلار حقوق میگیرند. در نتیجه کشوری که پس از انقلاب سال ۱۹۵۹ روابط سرمایه داری را سرنگون کرده و به سمت محو طبقات پیش رفته بود، دوباره در شرایط بغرنج و دشواری که پس از سقوط شوروی با آن روبرو است، شاهد بلند شدن چهره زشت جامعه طبقاتی است. یعنی کوبایی هایی پیدا می شوند که با این «کوک»های به دست آمده در سطح دیگری زندگی میکنند و آن «ویترین های تجملاتی» دیگر نه فقط برای خارجی های خوش گذران که برای گروهی از مردم است که چند دهه قبل وجودشان غیرقابل تصور می نمود: «کوبایی های پولدار».

این نظام اقتصادی دوگانه از آن تناقضاتی است که کوبا در ۲۰ سال گذشته، پس از سقوط اتحاد شوروی و بقای معجزه آسای نظام غیرسرمایهداری این کشور، با آن دست و پنجه نرم کرده است. این تناقضات نهایتا باید به یک شیوه حل شوند، یا با بازگشت سرمایهداری و یا با حرکت به سمت سوسیالیسم که تنها از طریق سرنگونی سرمایهداری در کشورهای منطقه (بخصوص ونزوئلا، اکوادور و بولیوی که در چنین مسیری قرار گرفته اند) ممکن است.

به هرحال تا جایی که به ما مربوط می شود، همه چیز را باید به کوک بخریم مگر غذاهای خیابانی (پیتزا و ساندویچ و بستنی و آب میوه) که به پزو است و در روز اول پزو نداشته و همه را با کوک، یعنی به ۲۵ برابر قیمت، میخریم.

اما در میان این شیفتگی به این مردمی که انگار قوم و خویش های گم شده مان بودند و بعد از سال ها گذرمان پیششان افتاده کی به فکر کوک و پزو و دلار است؟

***

ادامه دارد 

 عکس ها: بنفشه

۰ـ آرش عزیزی در کنار مجسمه کارلوس مانوئل ده‌سسپدس، قهرمان نامی استقلال کوبا ـ عکس از بنفشه