در یک نزاع خیابانی کشته می شوم. به عنوان ناظری بی طرف. نزاع یک درگیری عشقی ست. و گلوله ای که قاتل به سمت رقیب عشقی اش شلیک می کند به سرم می خورد. و در جا می میرم. زحمت بیرون کشیدن گلوله را به خود نمی دهند. و با همان گلوله دفنم می کنند. کمی بعد قاتلم با تحریک احساسات خانواده ام در ازای پرداخت دیه عفو می شود. پول دیه یک جا به تنها برادرم داده می شود و او کسب و کاری راه می اندازد که می گیرد. و بعد از ده سال در صنف خود دم و دستگاهی به هم می زند. این وسط فقط من ضرر می کنم با یک گلوله توی سرم. جرات تکان خوردن ندارم. چون با هر تکانی کلی درد می گیرد. ترجیح می دهم سرم را ثابت نگه دارم و فقط بدنم را تکان دهم. به این ترتیب تقریبا از گردن به بالا خشک می شوم.کمی بعد گلوله شروع به زنگ زدن می کند. و تمام سرم بوی زنگ زدگی می دهد. مدتی بعد هلیا دوست دخترم در خیابان تصادف می کند و می توانم با او ملاقات کنم. دوستی مان خیلی هم جدی نبود، ولی خوب چون اینجا خیلی تنهاییم و تقریبا هیچ کس را نمی شناسیم به هم خیلی نزدیک تر شده ایم. احتمالش زیاد است که به او پیشنهاد ازدواج بدهم. هلیا با اینکه چند سالی دیرتر از من آمده ولی به دلیل خوش مشرب بودن خیلی زود کلی دوست پیدا می کند. بر عکس من که خیلی گوشه گیر و ساکت هستم. به یمن حضور هلیا به کلی میهمانی دعوت می شویم و کلی میهمانی برگزار می کنیم. در یکی از همین میهمانی ها نامزدی مان را اعلام می کنیم.

روزها و سالها سپری می شود و گلوله حتی یک میلیمتر هم از جایش تکان نخورده و من گردنم را با وسیله ای که یکی از همدانشکده ای های هلیا اختراع کرده و قبل از مرگش کلی هم بابتش جایزه گرفته نگه می دارم. درد به مقدار زیادی کم شده و من حس بهتری دارم. یکی از دوستان پزشکم تغییرات گلوله را به دقت زیر نظر دارد و مرتب از سرم عکس می گیرد. طبق آخرین عکس ها او معتقد است که اندازه گلوله به نصف کاهش پیدا کرده و اگر به همین منوال پیش برود احتمالا به طور کامل محو می شود. این خبر باعث می شود من و هلیا جشن بزرگی بر پا می کنیم و تقریبا تمام کسانی را که می شناسیم دعوت می کنیم.

طرح از محمود معراجی

تمام بدنم بوی زنگ زدگی می دهد و رنگ پوستم هم تغییر کرده و آثار زنگ زدگی روی آن خیلی خوب دیده می شود. ولی به هر حال این وضعیت را به آن دردهای وحشتناک ترجیح می دهم. یک روز صبح اتفاق عجیبی می افتد. از شدت خارش سرم از خواب بیدار می شوم .جای گلوله به شدت می خارد و مور مور می شود. حس می کنم چیزی در وسط سرم حرکت می کند و به سمت پوسته سرم کشیده می شود. مثل اینکه تحت تاثیر یک نیروی مغناطیسی باشد. به سمتی که گلوله به آن سمت کشیده می شود نگاه می کنم. هفت تیرم را می بینم. سعی می کنم جایم را عوض کنم تا جهت حرکت گلوله را آزمایش کنم. چند بار جای اسلحه را عوض می کنم و خودم را در زاویه ای متفاوت با اسلحه قرار می دهم و در هر بار گلوله به سمت اسلحه حرکت می کند. مغزم دیگر آش و لاش شده. و سر و صورتم حسابی ورم کرده. حالا دیگر مجبورم اسلحه را درست در یک نقطه بالای سرم نگه دارم تا گلوله فقط در یک مسیر حرکت کند. سراغ دوست پزشکم می روم. او بعد از کلی معاینه و عکس برداری از سرم می گوید که سر در نمی آورد. برای مدتی پیش او می مانم تا همه چیز تحت کنترل باشد. در طول این مدت مرتب از سرم عکس می گیرد و تغییرات گلوله را بررسی می کند. اسلحه را به صورت باندپیچی به یک نقطه سرم می بندم. گلوله در هر عکس بیشتر خودش را ترمیم کرده و به اسلحه نزدیک تر می شود. پوست من هم دارد به حالت عادی برمی گردد. و دیگر آن بوی زنگ زدگی را به طور متمرکز در سرم بخصوص در اطراف گلوله احساس می کنم. گلوله دارد ذره ذره اجزایش را از تک تک سلول هایم بیرون می کشد. دوست پزشکم جراحی را اشتباه می داند. و معتقد است اگر باقی مانده گلوله را از سر خارج کنیم ذرات پراکنده برای همیشه در بدنم خواهد ماند و بهتر است بگذاریم که طبیعت کار خودش را بکند. و ما هم صبر می کنیم که طبیعت کار خودش را بکند. و دقیقا نه ماه طول می کشد تا گلوله به سطح پوست برسد. و الان دیگر زیر پوست کاملا مشخص است. یک گلوله سالم. درست مثل زمانی که وارد سرم شده بود. تمام دوستان و آشنایان و حتی کسانی که هرگز ندیده بودمشان برای دیدن گلوله ای که زیر پوستم جا خوش کرده بود و برق میزد به صف ایستاده بودند. هر روز کلی آدم جور واجور از پوست سرم دیدن می کردند. در میانشان قاتلم را شناختم. او که کمی بعد از آزادی وارد یک باند خلافکار شده  و کمی بعد به قاچاق اسلحه رو آورده  و در درگیری با پلیس کشته شده بود، حالا با بدن آش و لاش پر از گلوله اش بالای سرم ایستاده و دارد پوست سرم را تماشا می کند. سیزده گلوله توی بدن اوست. یکی از گلوله ها درست در چشم چپش قرار دارد  و مستقیم وارد عنبیه اش شده و کف گلوله جای عنبیه چشم را گرفته.”مردی که یک چشم اش گلوله بود”. خیلی دلم می خواهد بدانم او با چشم گلوله ای اش چطور می بیند. اما می ترسم مرا بشناسد و بخواهد دوباره دخلم را بیاورد. و بنابراین سکوت می کنم. او که حسابی از گلوله هایش کلافه است از ایده اسلحه خیلی خوشش آمده و می رود سیزده اسلحه میخرد و از سیزده جای بدنش آویزان می کند. و بی حرکت روی یک صندلی در اتاق نشیمن اش می نشیند.

از آن به بعد دیگر ندیدمش. شنیده ام هنوز بیحرکت روی همان صندلی نشسته و با اینکه خیلی وقت است سیزدهمین گلوله هم از بدنش خارج شده باز او هنوز نشسته و به یک نقطه خیره شده. بعضی ها معتقدند او به یک مرگ مجدد دچار شده. آنهایی که خرافاتی ترند البته چیزهای ناجورتری می گویند. مادرم که مدتیست آمده و با ما زندگی می کند. معتقد است نفرین او بوده که به این شکل در آمده و آن مرد را روی صندلی میخکوب کرده.

گلوله از بدنم خارج می شود و یکراست می رود و توی اسلحه  می نشیند. اسلحه خود به خود تنظیم می شود و رو به افراد حاضر در اتاق قرار می گیرد. و همه را یکی یکی رصد می کند. با پررویی سر تا پای همه را ورانداز می کند. مثل اینکه دنبال جای مناسب برای شلیک می گردد. تمام کسانی که در اتاقند با دیدن این صحنه فرار را بر قرار ترجیح می دهند. اتاق خالی می شود. من مانده ام و اسلحه ای که به سویم نشانه رفته. به خودم لعنت می فرستم که چرا مثل بقیه نجنبیدم و از اتاق خارج نشدم. تصمیم می گیرم شانسم را امتحان کنم. با تمام توانم به سمت در می دوم. متاسفانه قبل از من جلوی در است. و درست وسط پیشانی ام را نشانه رفته. فکر کردم می توانیم وارد مذاکره شویم. و بنابراین شروع می کنم. او بدون هیچ عکس العملی معلق در هوا ایستاده . و من حرفهایم تمام شده و دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد. بنابراین انتظار کشنده ام را آغاز می کنم. هنوز کمی نگذشته که هلیا بیخبر از همه جا وارد اتاق می شود. دلم نمی خواهد برای هلیا اتفاقی بیفتد. هلیا حیرت زده به اسلحه خیره می شود. اسلحه رویش را از من بر می گرداند و جهتش را به سمت هلیا کج می کند. مدتی به هم نگاه می کنند. باورم نمی شود. هلیا خودش را جمع و جور می کند. نگاهش از اسلحه سمت من می چرخد و می گوید:”وای مرسی عزیزم. می دونستم می خوای غافلگیرم کنی.” اسلحه می چرخد. و به من خیره می شود. قبل از آنکه دهانم را باز کنم اسلحه به سمت هلیا می رود. در مقابل هلیا کرنشی می کند. فکر می کنم به هم دست هم می دهند. و اسلحه مثل یک گربه ملوس خانگی در دست هلیا آرام  می گیرد. هلیا سمتم می آید و گونه ام را به نرمی می بوسد و به همراه اسلحه از اتاق خارج می شود. یادم می آید فردا سالگرد ازدواج مان است. مطمئن نیستم بخواهم به خانه برگردم. آن هم با وجود اسلحه ای که تا چند ثانیه پیش به سمتم نشانه رفته بود. شروع می کنم به قدم زدن و فکر کردن به همه چیز. ناگهان خودم را جلوی پنجره خانه قاتلم می بینم. جلو می روم و از پنجره نگاهی به داخل می اندازم. بجز یک صندلی خالی در اتاق چیزی نیست. در را باز می کنم و داخل می شوم. روی صندلی می نشینم سعی می کنم شکل نشستن قاتلم را تقلید کنم. به روبرو نگاه می کنم. فکر می کنم او تمام مدتی که اینجا می نشسته به کدام نقطه خیره می شده و چه بلایی سرش آمده؟ صدایی از توی خودم می شنوم. صدای قاتلم است. وحشت می کنم. احتمالا او هنوز آنجا روی صندلی نشسته و فقط نامرئی شده و من روی او نشسته ام. از خودم خجالت می کشم. و فوری از صندلی بلند می شوم و صندلی را به دقت نگاه می کنم. چیزی نمی بینم. صدا را دوباره می شنوم. باز از توی خودم است. چیزی نامفهوم شبیه ناله ضعیف یک زخمی که لحظات آخر عمرش را می گذراند. به دقت گوش می دهم. ولی دیگر چیزی نمی شنوم. از خانه خارج می شوم و طول خیابان را به سمت خانه می دوم. در طول راه به این فکر می کنم که هلیا را متقاعد کنم که به جای برگزاری جشن سالگرد ازدواجمان به یک سفر طولانی برویم.