حال و هواى سى ساله‌گى معمولا با بلوغ فکرى و افتادگى و سربه‌راه شدن همراه است، اما جشنواره مونترآل در این چند سال انگار که بخواهید با نوجوان لج‌باز و نترسى حرف بزنید با شما حرف مى‌زند.


شهرام تابع محمدی

شماره ۱۱۹۳ ـ ۴ سپتامبر ۲۰۰۸


 

آیا بحران میان‌سالى جشنواره مونترآل به پایان رسیده؟


 


 


 

حال و هواى سى ساله‌گى معمولا با بلوغ فکرى و افتادگى و سربه‌راه شدن همراه است، اما جشنواره مونترآل در این چند سال انگار که بخواهید با نوجوان لج‌باز و نترسى حرف بزنید با شما حرف مى‌زند. همین چند سال پیش‏ بود که اولین زمزمه ‌هاى لزوم کناره‌گیرى سرژ لوزیک  ـ مدیر جشنواره ـ بر سر زبان‌ها افتاد. تصور اولیه این بود که لوزیک با کمى غرولند و امتناع به این جبر تن خواهد داد، اما خیلى زود معلوم شد که او لج‌بازتر از این حرف‌ها است و حتا خوددارى حامیان اصلى جشنواره مثل تله ‌فیلم کانادا، ویزا، و ایر کانادا از ادامه کمک مالى نتوانست او را به استعفا راضى کند. این درگیرى تا آن‌جا پیش‏ رفت که خواستند جشنواره دیگرى را در رقابت با آن شروع کنند که به‌ رغم سرمایه فراوانى که در آن به‌ مصرف رسید نتوانست بیش‏ از یک سال دوام بیاورد و توپ و میدان دوباره به سرژ لوزیک سپرده شد.


 سرژ لوزیک در کنار خانم میکل ژان فرماندار کانادا ، همسر و دخترش

به سرژ لوزیک براى این سرسختى و به ‌در کردن رقیب از میدان به‌ راستى باید آفرین گفت. اما وقتى دست آخر گرد و غبار خوابید و جشنواره دوباره جشنواره شد انگار که بعد از این ‌همه سال به سر جاى اول‌مان برگشته باشیم هنوز این سئوال مطرح است که آیا به‌ نفع جشنواره ‌اى که سرژ لوزیک خود پایه ‌اش‏ گذاشته و خود به بارش‏ رسانده نیست که به دست مدیر جوان‌تر و امروزى ‌ترى بسپاردش‏؟ اگر از سرژ لوزیک بپرسید بى‌گمان جواب خواهد داد نه! اما براى بسیارى از دوست ‌داران این جشنواره ـ از جمله من  ـ که سقوط آن‌ را از رتبه الف به ج شاهد بوده ‌اند جواب به روشنى آفتاب است.


 

مجموعه فیلم ‌هاى امسال هم مثل این چند سال گذشته تنها تعدادى فیلم درجه دو را شامل مى‌شد. تنها فیلم برجسته امسال «ویکى کریستینا بارسلونا» از وودى آلن بود که اگر نبود جشنواره بیشتر نصیب فیلمسازان جوانى مى‌شد که اولین ساخته ‌شان را با اشتیاق به هر فستیوالى که آن را قبول کند مى‌سپرند. حتا سینماى فرانسه که همیشه تامین‌کننده اصلى فیلم‌هاى جشنواره مونترآل بود امسال تولیدات اصلى ‌اش‏ ـ مثل «سکوت لورنا»، «ساعات تابستان»، «داستان کریسمس»، و «دخترى از موناکو»  ـ را به مونترآل نیاورد. با این حال چندتایى فیلم خوب در برنامه امسال گنجانده شده بودند مثل «مارادونا به‌روایت کستاریتسا»، «امپراتورى گمشده»، «یک لحظه آزادى»، و «ترانه‌اى در خیال». اما بگذارید صحبت را با مهم‌ترین فیلم ایرانى شرکت کننده در جشنواره شروع کنم:


 

آواز گنجشک‌ها

Songs of Sparrows

مجید مجیدى، ایران، ۲۰۰۸


 

نمایی از آواز گنجشکها

آخرین ساخته مجیدى یکى از بدترین فیلم‌هایى بود که در جشنواره امسال دیدم.


 

داستان حول زندگى مردى دور مى‌زند که در یک مزرعه پرورش‏ شترمرغ کار مى‌کند. به دنبال گم شدن یکى از شترمرغ‌ها او کارش‏ را از دست مى‌دهد و تصادفا سر از مسافرکشى با موتورسیکلت در خیابان‌هاى تهران در مى‌آورد. مرد که انسان شریفى است چندین بار امکان پول ‌به ‌دست ‌آوردن بى‌ دردسر اما حرام را نادیده مى‌گیرد. یک روز بر اثر یک حادثه دیوارى رویش‏ خراب مى‌شود و تا مدتى امکان کار کردن را از دست مى‌دهد. در این دوران دوستان و همسایه‌ ها از او و خانواده ‌اش‏ مراقبت مى‌کنند تا زمانى که او دوباره سرپا شود.


 

فیلم به صراحت براى رضایت بیننده غربى و با همان مصالح همیشگى ساخته شده است. عناصر اصلى سازنده فیلم‌هاى قبلى را به وضوح مى‌توان در این فیلم پیدا کرد. مردمانى خوش ‏قلب و درست‌کار اما فقیر که به یک ‌دیگر کمک مى‌کنند (مقایسه کنید با «بچه ‌هاى آسمان»، «رنگ خدا»، و «باران»، (بچه‌ هاى زرنگ و با پشتکارى که به دنبال موفقیت هستند و موفق هم مى‌شوند) در «آوازگنجشک‌ها» بچه ‌ها مى‌خواهند آب ‌انبار خرابه ‌اى را به حوضچه پرورش‏ ماهى تبدیل کنند و مى‌کنند. این را مقایسه کنید با «بچه ‌هاى آسمان» که پسر اصلى فیلم مى‌خواهد در مسابقه دو برنده شود و مى‌شود، یا در «باران» که پسرک مى‌خواهد خرج معالجه پدر باران را تامین کند و مى‌کند)، حتا موتیف «گم‌ شدن» هم مثل فیلم‌هاى قبلى در این‌جا تکرار شده است: شترمرغى گم شده است و مرد به دنبال آن مى‌گردد و در آخر پیدا مى‌شود، مقایسه کنید با گم شدن کفش‏ پسر بچه در «بچه‌هاى آسمان» و پول باران در «باران».


 

حتا آن‌چه که در این فیلم جدید است هم تنها به نزول آن کمک مى‌کند، مثلا فیلمبردارى با هلى‌کوپتر. اگرچه صحنه ‌اى که با هلى‌کوپتر فیلمبردارى شده به تنهایى از زیبایى زیادى برخوردار است، اما چنین تصویرى براى فیلمى که موضوع اصلى آن فقر است به شدت تجملاتى به نظر مى‌رسد. این مشکل در جا به جاى فیلم تکرار مى‌شود، صحنه‌ هایى که به خودى خود زیبا هستند، اما وقتى در کنار تصاویر قبل و بعد از خود قرار مى‌گیرند به کاریکاتور تبدیل مى‌شوند. مثلا جایى که مرد درى را بر پشت خود حمل مى‌کند و دوربین از پایین به بالا او را نشان مى‌دهد. این تصویر کپى ‌بردارى جزء به جزئى از صحنه مشهور «موقعیت انسانى» از ماساکى کوبایاشى است که در آن یکى از مهم‌ترین قواعد دستور زبان سینما شکسته شده است تا تصویر بسیار زیبایى خلق شود. در اثر کوبایاشى بار سنگینى را بر دوش‏ سربازى که اسیر جنگى است مى‌گذارد و دوربین از پایین به بالا به سرباز نگاه مى‌کند. آن هنگام که اسیر زیر سنگینى بار خم مى‌شود بیننده با تمام وجود زشتى بر باد رفتن حرمت انسانى را حس‏ مى‌کند، اما وقتى همین تکنیک را مجیدى در مورد درى که مرد به سادگى دارد حملش‏ مى‌کند استفاده مى‌کند به ‌نظر مى‌رسد فیلم به یک کاریکاتور تبدیل مى‌شود.


 

و در آخر این‌که اسم فیلم آواز گنجشک‌ها بود اما من در تمام فیلم فقط یک گنجشک دیدم که آواز چندانى هم نخواند. عنوان دیگرى مثل رقص‏ شترمرغ‌ها بیشتر برازنده این فیلم مى‌توانست باشد!

 




 

امپراتورى گمشده

The Vanished Empire

کارن شاخنازاروف، روسیه، ۲۰۰۸


پوستر فیلم 

شاخنازاروف از معدود فیلمسازان روس‏ است که در گذر از کمونیسم به سرمایه ‌دارى گیج و گم نشد. آخرین فیلم او نگاهى نوستالژیک به دهه هفتاد میلادى در اتحاد شوروى است. فیلم داستان یک مثلث عشقى است با چاشنى شور جوانى. سرگئى و دوستش‏ استپان دانشجویان سال اول دانشگاه هستند. سرگئى جوان پر شور و شرى است که از به چالش‏ گرفتن تابوهاى اجتماعى ابایى ندارد، مى‌خواهد دست انداختن زیرکانه استاد درس‏ تاریخ مارکسیسم باشد یا تجربه دود کردن علف براى اولین بار در دستشویى یک دیسکو. استپان اما سربه‌ راه و منظم است و مى‌داند از دنیا چه مى‌خواهد و هدفش‏ از درس ‏خواندن و دانشگاه رفتن چیست. او در شیطنت ‌هاى سرگئى همراه نمى‌ شود و خودش‏ را از هر دردسرى ‌کنار مى‌کشد. این هردو عاشق لیدا مى ‌شوند، دختر جوان زیبایى که مثل آن‌ها تازه وارد دانشگاه شده است. اگرچه هردو عاشقانه لیدا را دوست دارند، اما شر و شورى که در سر سرگئى است در مقابل تمایل استپان به یک زندگى آرام خانوادگى درمى‌ماند و در آخر لیدا با استپان ازدواج مى‌کند.


 

شاخنازاروف در «امپراتورى گمشده» بى‌آن‌که تلاشى براى به ‌دست دادن یک تحلیل سیاسى از پیش‏فرض ‏هاى فروپاشى شوروى بکند در پس‏زمینه یک داستان عاشقانه نوستالژیک طلایه ‌هاى این سقوط را نشان مى‌دهد. او خود مى‌گوید: «نشانه‌ هاى سقوط یک امپراتورى مثل شوروى را نباید در زدوبندهاى سیاسى رهبران جهان جستجو کرد. من فکر مى‌کنم سرنوشت امپراتورى ‌ها را در اتفاقاتى مى‌توان جست که به ‌چشم نمى ‌آیند. براى من ظهور یک باند موسیقى راک در یک مدرسه نشانه قانع‌کننده‌ ترى از سقوط شوروى بود تا رکود اقتصادى و پروسترویکا و تحلیل‌هاى دیگرى که تاریخ ‌نویس ‏ها به آن‌ها استناد مى‌کنند.» این اتفاقات کوچک را ما در پس‏ عشق سه‌ طرفه این سه جوان مى ‌بینیم. مثل وقتى که سرگئى براى به دست آوردن دل لیدا خودش‏ را به خطر مى ‌اندازد تا قاچاقى آخرین آلبوم رولینگ استون را براى او بخرد. یا از پدربزرگش‏ که تاریخ‌ نویس‏ مشهورى است مى‌خواهد تا پارتى ‌بازى کند و دو بلیت تئاتر برایش‏ گیر بیاورد.


 

اگرچه سرگئى دست آخر به خاطر همان شورى که در سر دارد از دانشگاه اخراج مى‌شود و اگرچه لیدا هم به استپان مى‌رسد، اما آن‌که در پایان به‌ نظر پیروز مى‌آید سرگئى است که به دنبال پیدا کردن امپراتورى گمشده خوارزم که پدربزرگش‏ همیشه با علاقه از آن صحبت مى‌کرد به سمرقند مى ‌رود. جستجویى که به تلاش‏ براى یافتن هویتى که زیر سنگینى بار خفقان و دیکتاتورى گم شده است، منجر می شود.


 

یکى دو نشانه در فیلم هست که به این اشارت دارد که دست کم بخشى از داستان از زندگى خود شاخنازاروف الهام گرفته است. مثلا این که سرگئى نوه یک تاریخ ‌نویس‏ معتبر است بسیار شبیه زندگى واقعى کارگردان است که فرزند چنین شخصیت برجسته ‌اى در شوروى سابق بود. یا اشاره‌ اى که در پایان فیلم ـ که در زمان حال و سى سال بعد از آن جریانات مى‌گذرد ـ به این مى‌کند که سرگئى اکنون مترجم زبان فارسى است، باز یادآور تسلطى است که شاخنازاروف به فارسى دارد.


 

صحنه‌ هاى درونى فیلم همگى با نور کم و چراغ ‌هاى خاموش‏ فیلمبردارى شده ‌اند و تصاویر بیرونى همگى در فضایى ابرآلود و گاه بارانى گرفته شده ‌اند. این تصاویر نه‌ تنها به بازسازى فضاى خفقان ‌‌آور شوروى دهه هفتاد کمک مى‌کند، بلکه در خدمت ایجاد حال و هواى نوستالژیکى که شاخنازاروف در سر دارد هم قرار مى‌گیرد. همین زبان صمیمى و ساده شاخنازاروف در تحلیل یک دوران پیچیده از تاریخ شوروى است که او را نسبت به همتایانش‏ مثل نیکیتا میخالکوف موفق مى‌کند. میخالکوف که در دوران اتحاد شوروى یکى از معتبرترین فیلمسازان آن کشور بود بعد از فروپاشى با سردادن شعارهاى تند و تیز سیاسى و ضد شوروى به سرعت به رده سینماگران درجه دو و سه ‌ى روسیه پیوست و حتا دریافت اسکار براى «آفتاب‌سوخته» نتوانست کمک چندانى به او بکند. شاخنازاروف اما با همان ریتم و زبانى که «ما نوازندگان جاز» را در شوروى ساخت کمدى زیباى «زهر یا تاریخ مفصل زهرخورانى» را در روسیه بعد از فروپاشى تولید کرد و امسال هم با «امپراتورى گمشده» نقطه عطف دیگرى در سینماى این کشور پدید آورد.


 

«امپراتورى گمشده» بهترین فیلمى بود که در جشنواره امسال دیدم.


 


 

مارادونا به روایت کستاریتسا

Maradona by Kusturica

امیر کستاریتسا، فرانسه و اسپانیا، ۲۰۰۸


 مارادونا

فکر نمى‌کنم بتوان کسى را در دنیا پیدا کرد که مارادونا را نشناسد. داستان گلى که در مسابقه با انگلیس‏ به تیم این کشور زد یکى از مهم‌ترین صفحات تاریخ ورزش‏ در جهان را رقم زد. بعد هم که قضیه اعتیادش‏ پیش‏ آمد و به دنبال آن ترک اعتیاد و بعدتر بیان بى‌مهاباى اعتقادات سیاسى ‌اش‏ و مخالفتش‏ با بوش‏ و سیاست خارجى آمریکا همه دست به دست هم دادند تا از او یک چهره فراموش‏ ناشدنى بسازند. و حالا یک شخصیت مهم سینمایى مثل کستاریتسا به سراغ او مى‌رود تا بار دیگر او را به جهانیان خاطرنشان کند.


 

کستاریتسا خود فوتبالیست زبردستى است (هم‌چنان‌که گیتاریست خوبى هم هست). همین علاقه به فوتبال، مارادونا را براى او به غول بزرگى تبدیل کرده است که به گفته خودش‏ الهام ‌بخش‏ چندین صحنه از فیلم ‌هایش‏ بوده است. این است که چند سالى پیش‏ ـ پیش‏تر از ساختن «زندگى یک معجزه است» و «به من قول بده»  ـ راه مى ‌افتد و به آرژانتین مى‌رود تا مارادونا را پیدا کند و فیلمى از زندگى او بسازد. این پروژه چهار سال و دو فیلم به طول مى‌انجامد تا امسال به نتیجه مى ‌رسد. و حاصل کار مثل هر ساخته دیگر کستاریتسا اثرى دلچسب و فراموش‏ ناشدنى است. کستاریتسا با تاثیرى که همیشه از مارادونا گرفته شروع مى‌کند و صحنه ‌هایى از «وقتى پدر دنبال کارش‏ رفته بود»، «گربه سفید، گربه سیاه»، «زیرزمین»، و «زندگى یک معجزه است» را ـ که هریک به شکلى به مارادونا ربط پیدا مى‌کنند ـ نشان مى‌دهد. اما فیلم با گل معروف مارادونا به انگلیس‏ شروع مى‌شود که بهانه خوبى است تا با اعتقادات سیاسى او آشنا شویم. در طول یک ساعت و نیم مارادونا از بچه ‌گى ‌اش‏ حرف مى‌زند و این‌که از همان موقع سوداى بازى در جام جهانى را در سر داشته، و از موفقیتش‏ در فوتبال و رسیدن به اوج و بعد سقوط به گرداب اعتیاد که به‌گفته خودش‏ شخصیت انسانى او را نابود مى‌کند و از او حیوانى مى‌سازد که حتا دخترش‏ را هم نمى ‌شناسد. مارادونا براى ترک اعتیاد به کوبا مى‌رود و زندگى دوباره ‌اى آغاز مى‌کند. زندگى‌ اى که این‌بار وقف مردم و اعتقادات سیاسى ‌اش‏ شده است. او از کوبا و کاسترو حرف مى‌زند که بزرگ‌ترین رهبر سیاسى ‌است که جهان به ‌خود دیده. و از آمریکا و بوش‏ و اشغال عراق و افغانستان و مصیبتى که جهان امروز به ‌دلیل سیاست‌هاى خارجى آمریکا با آن دست ‌به‌گریبان است.


 

مثل همه فیلم ‌هاى کستاریتسا، فیلم با موسیقى بسیار زیبایى همراه است که به آن شکلى یگانه‌ مى‌بخشد. همین است که تماشاچى را بى هیچ خستگى یک ساعت و نیم روى صندلى مى ‌نشاند. صحنه ‌اى که در آن مارادونا به روى صحنه مى ‌آید و ترانه زیبایى را که براى او سروده شده است با صداى خودش‏ مى‌ خواند از زیباترین صحنه ‌هاى فیلم است (و کاش‏ فیلم در همان‌جا در اوج تمام مى‌شد). دوربین روى دست کستاریتسا با حرکت ‌هاى ساده‌ اش‏ فضایى چنان صمیمى تولید مى‌کند که بیننده به راحتى با فیلم درگیر مى‌شود و در همان چند دقیقه اول با اعتماد به دنبال کستاریتسا راه مى‌افتد و مى‌گذاردش‏ تا باخود به گوشه و کنار زندگى مارادونا ببردش‏.


 

برجستگى بارزى که این فیلم با مستندهاى دیگر از خود نشان مى‌دهد تاکیدى بر این نکته است که کستاریتسا به ‌همان اندازه که داستان‌ سراى خبره ‌اى است مستندساز چیره دستى هم مى‌تواند باشد.

 


 

یک لحظه آزادى

For a Moment Freedom

آرش‏ ریاحى، اتریش‏ و فرانسه، ۲۰۰۸


نمایی از یک لحظه آزادی 

«یک لحظه آزادى» اولین فیلم بلند آرش‏ ریاحى است. او از سال ۱۹۸۲ میلادى ساکن اتریش‏ است و در همان‌جا به تحصیل سینما پرداخته است و هم ‌اکنون در تلویزیون اتریش‏ برنامه‌ ساز است.


 

«یک لحظه آزادى» بر اساس‏ داستان فرار خواهر و برادر کوچک‌ ترش‏ از ایران ساخته شده است. زمانى که پدر و مادر آرش‏ که فعال سیاسى بوده ‌اند مجبور مى ‌شوند از ایران بگریزند برادر و خواهر آرش‏ کوچک ‌تر از آنند که بتوانند دشوارى فرار با پاى پیاده از کوهستان‌ هاى سرد و پر برف کردستان را دوام بیاورند. پدر و مادر مجبور مى ‌شوند آرمان و آزاده را پیش‏ پدربزرگ و مادربزرگ جا بگذارند و تنها آرش‏ را با خود ببرند. چند سال بعد مهرداد، پسرخاله دو کودک، و على، دوست مهرداد، مى‌خواهند از ایران فرار کنند و این فرصت مناسبى است که دو کودک را با آن‌ها همراه کنند تا به پدر و مادرشان در اتریش‏ بپیوندند. فیلم با این فرار شروع مى‌شود و داستان این چهار نفر با دو داستان دیگر گره مى‌خورد تا تصویرى بزرگ‌تر از زندگى فراریان ایرانى به ‌دست دهد.


 

مهم‌ترین خصوصیت فیلم صمیمیت آن است که ضعف‌هاى کوچک و بزرگ آن را مى ‌پوشاند. فیلم به گریه ‌اى مى‌ماند که سالیان دراز در دل گره خورده تا بلاخره فرصت بیرون ریختن پیدا مى‌کند. یا بارى که مدت‌ها بر دوش‏ سنگینى کرده است تا فرصت زمین گذاشتنش‏ پیدا شود. داستان مهرداد و على و آرمان و آزاده داستانى است که براى بسیارى از ایرانیان آشنا است. دست کم براى آنان که در آن سال ‌هاى سخت از ایران فرار کردند. این بخشى از تاریخ ما است که به‌ رغم سیاهى و تیرگى ‌اش‏ لازم است که ثبت شود و براى آیندگان حفظ شود. تاریخى که آنانى که باعث پیدایشش‏ شدند سعى در انکارش‏ دارند و آنانى که محکومش‏ بودن تلاش‏ مى‌کنند زنده نگهش‏ دارند.


 

پیش‏ از این هم چند فیلمساز دیگر به سراغ این سوژه رفته ‌اند و داستانى با المان‌ هاى روایى مشابهى تعریف کرده ‌اند. شاید مشهورترین‌شان «مهمانان هتل آستوریا» از رضا علامه ‌زاده باشد. آن‌چه «یک لحظه آزادى» را برجسته مى‌کند حدیث نفس‏ آن است. این‌که سازنده آن را اگرچه نه به شخصه بلکه از طریق نزدیک‌ ترین افراد تجربه کرده. همین است که نمى‌خواهد ذره‌اى از داستان را از دست بدهد و اصرار دارد همه را با تمام جزئیات، خوب یا بد، تعریف کند. از لحظات زیبایى که درد مشترک انسان‌ها را به هم نزدیک‌ تر مى‌کند تا موقعیت‌ هاى عصبى ‌اى که آن‌ها را بیهوده از هم دور مى‌کند. مثل صمیمیت بى‌حد و حصرى که بین پناهنده کرد و هم ‌اتاق ایرانى ‌اش‏ پیدا مى‌شود و جایى که على که بیهوده به‌ خاطر مهرداد شکنجه شده است او را مقصر این شکنجه قلمداد مى‌کند.


 

از زیبایى ‌هاى داستان که بگذریم فیلم از ضعف ‌هاى زیادى رنج مى‌برد. مهم ‌ترین مشکل فیلم دیرهنگام بودن آن است. داستان فرار از کوهستان‌ هاى پر برف کردستان مربوط به بیست سالى پیش‏ مى‌شود و این‌روزها به ‌جز مواردى استثنایى اتفاق نمى ‌افتد. اگرچه این موضوع دلیل براى نساختن فیلم نیست، اما ساختنش‏ فرم متفاوتى را طلب مى‌کند که «یک لحظه آزادى» از آن بى ‌بهره است. از جمله فرمى که فیلم مى‌توانست به خود بگیرد فلاش‏ بک بود. این‌که مثلا در آغاز با آرمان و آزاده امروز آشنا مى ‌شدیم و بعد همراه با آن‌ها به گذشته مى‌رفتیم. فرم‌ هاى متعدد دیگرى هم هست که مى ‌توانستند قالب ‌هاى مناسبى براى بیان داستانى در گذشته باشند، اما «یک لحظه آزادى» با حذف عنصر زمان این شبهه را ایجاد مى‌کند که گویى داریم از زمان حال حرف مى ‌زنیم. حتا تنها اشاره ‌اى که در فیلم به زمان وقوع داستان مى‌شود هم گمراه کننده است. در صحنه ‌اى یکى از پناهندگان رادیویى که شوهرش‏ برایش‏ هدیه خریده را مى‌خواهد به صاحب هتل بفروشد و هتل ‌دار براى این‌که قیمت کمترى پرداخت کند ایراد مى‌گیرد که رادیو سى دى ندارد. این اشاره بیننده را با خود به سال‌هاى دهه نود مى‌برد که سى دى همه‌گیر شده بود. این دوران ده سالى بعد از دوران واقعى داستان فیلم است. صمیمیت آرش‏ ریاحى در غیاب این صداقت چیزى کم دارد.


 

از طرف دیگر عنوان فیلم و نحوه تمام شدن آن این تصور را در ذهن بیننده ایجاد مى‌کند که با رسیدن بچه‌ها به پدر و مادرشان همه چیز به خوبى و خوشى به پایان رسیده، اما واقعیتى که امروز در اروپا ناظر آن‌ هستیم حکایت از این دارد که با ورود پناهندگان به کشورهاى میزبان داستانى تمام شده و داستان جدیدى آغاز مى‌شود. داستان جدیدى که سختى ادغام در جامعه جدید و نارضایتى میزبان از رسیدن میهمان ‌هاى جدید المان‌هاى اصلى آن هستند که گاه به داستان‌هاى غم ‌انگیزى ختم مى‌شوند. مثال زیبایى که در این زمینه مى‌توان زد «پرسپولیس» از مرجان ساتراپى است یا ساخته‌هاى عبدل کشیش‏ در فرانسه مثل «جا خالى» و «کوس‏کوس‏ و ماهى». شاید آرش‏ ریاحى در فیلم بعدى ‌اش‏ به این بخش‏ از داستان بپردازد.


 

shahram@shahrvand.com