شهروند ۱۲۲۶ پنجشنبه ۲۳ اپریل ۲۰۰۹
کارهای خانم توران زندیه را می گویم که وقتی در منظرت قرار می گیرد نگاهت چنان با نقش های نشسته در تابلو درهم می آمیزد که چشم برگرفتن از آن دشوار می گردد و ناگهان به خود می آیی و درمی یابی که چه طولانی محو نقش ها شده ای؛ یعنی که می بینی مدتی است از محیط اطراف خود بریده و در دنیای نقش های به ظاهر بی جان سیر می کنی … شگفتا!

و نمی دانی که این ریزه کاری های دقیق و هوشمندانه نقش است که تو را خیره می کند، یا رنگ است، یا اندیشه ی نهفته در کلیت اثر، زیبایی آن؟

از من بپرسی می گویم هر پنج ـ و شاید هر ده!

نمایشگاه کارهای “تکه چین” ـ کولاژ ـ توران زندیه را دیدم، و یارم که دیگر کارهای او را دیده است، آگاهم ساخت که این نمایشگاه، جزیی از صدها کار دیگر نشسته در کارگاه اوست.

در آفرینش های هنری این هنرمند اندیشه ورز چیزها دیدم و دریافتم که بیانش دشوار است.

نه نقاش حرفه ای هستم و نه منتقد هنری، اما چنان مجذوب کارها شدم و چنان هر تکه از هر اثر برایم احساس برانگیز بود که ولوله ای در ذهنم و در احساسم و در همه درونم افتاد و مرا وادار به نوشتن کرد ـ نه برای آن که دیگران بخوانند، بلکه برای آن می نویسم که آن ولوله احساسی آرام شود.

هر تابلو به نظرم شعری آمد که می خوانی و لذت می بری و به ژرفای مفهوم آن کشیده می شوی. شعری که زیبایی های تصویری، کلامی و معنایی آن تو را می برد. شعری که خالق آن، واژه ها را زیبا گزیده، در کنار هم چیده، و با جاذبه ای جادویی چنان اجزاء آن را منسجم ساخته که دست به ترکیبش نمی توان زد. نمی توانی حتا یک واژه که هیچ، یک حرفش را جابجا کنی. نمی توانی کوچکترین جزیی از آن را برگیری یا چیزی به آن بیفزایی تا زیباتر شود.

وقتی به کارهای توران زندیه می نگری اگر پیشاپیش ندانی متوجه نمی شوی که با “تکه چین” رو به رو هستی مگر آن که خیلی نزدیک شوی و با دقت جزء به جزء تصویر را از زیر نگاه تیزبین بگذرانی.


هر اثر از دور یک کل است که پیامی به تو می هد؛ و چون به اثر نزدیک می شوی، به جزء ها می پردازی و دقت می کنی، شگفت زده می شوی از پیام هایی، نه الزاما کوچکتر، که ذهن و اندیشه تو را به چالش می گیرند و مفهوم عرفانی “کثرت و وحدت” را تداعی می کنند؛ هستی در نگاه من و تو یک کثرت عظیم است و در چشم “هستی”، یک وحدت(یکِ یگانه). درخت، یک کثرتِ وحدت نماست، یا وحدتی که کثرت را در دل خود دارد.

نمایشگاه را دیدم و در فرصت دیگری که به دست آمد گام در سامانه اینترنتی توران زندیه نهادم. برگ های دفترش را ورق زدم، نقش ها را یک به یک بزرگ کردم، و به هر یک بی اراده مدتی خیره ماندم. هر یک را قصه ای دیدم که در درون خود قصه و غصه ها دارد ـ به شیوه قصه گویی های مولانا و عطار نیشابوری. بیننده ای که آفریننده اثر را نشناسد و جنسیت او را نداند، خیلی زود درمی یابد که کار، کار یک زن است. زنی که “زن بودن” را زندگی کرده، زن را می شناسد، جامعه را می شناسد، دردهای اجتماعی و قانونی زن را درک کرده و در قصه های تصویری “دست چین” خود نمایان ساخته ـ در پرده و زیبا و چه ماهرانه و هوشمندانه!

بدان پایه که گاهی یادت می رود که این یک تصویرسازی یک پارچه نیست (و این همانجاست که شعر ناب تداعی می شود).

تصویرها را ورق می زنم… پر است از زن های “لت و پار” شده و صورتک های ناقص زن که جزء به جزء و پی در پی پیام صادر می کنند. چه می بینم و چه دریافت می کنم، فقط برای نمونه:

ـ زن که از گل برآمده، بنیادش گل است و زیبایی. دلنشینی است که در پوششی سیاه بسته پیچ شده و با این حال، دست های گشوده اش، آرزوی پرواز را می نمایاند، اما با آتشی سرخ، رودر روست(۱-۱).

ـ زن طناز با قد کشیده (بلوغ) می خواهد جلوه گری کند ـ که پری رو تاب مستوری ندارد ـ ولی به آتش سپرده می شود. صورتش برافروخته از خشم طغیان است. شبح خاکستری مردی را پیش رو دارد که از همان آتش برآمده و بر او غالب است(۸-۱).

ـ نماد فیزیکی و طبیعی زایندگی زن (۲۵-۱).

ـ حالا دیگر زن موهایش سپید شده، اما هنوز دست به فریاد بر آسمان دارد و از پا ننشسته، اگر چه در کام یک هیولای خون آشام جای دارد و از رو به رو هم راه بسته است (۳۰-۱).

ـ گلی بر لب، که زن گل است و باید گل بگوید و گل بخواند. اما چگونه بخواند وقتی که باید دهان به فریاد از ظلمت رو در رو بگشاید. موی آشفته او، در واقع، دود سیاه خشم است که از درونش برآمده است. (۸-۲).

ـ زن سفیدپوش(پای سفره عقد؟)، محبوس در حباب محدوده پس از همسرگزینی(؟) در حالی که کرکسی زمخت و درشت اندام بر سرش سایه بان زده است(۱۳-۲).

ـ زن، در خانه بخت، زندانی چهار دیواری، اما ذهنش به افق های زیبای آزادی می اندیشد (۱۶-۲).

ـ زن، سیاه پوش و آشفته سر، که سایه اش آرزوی پرواز را می نمایاند(۲۱-۲).


می خواهم از این بانوی هنرمند بپرسم: وقتی که عکس های روزنامه ها و مجله ها را نگاه می کنی، تکه هایی را برمی گزینی، و تکه هایی را دور می اندازی، در ذهنت یا در احساست چه می گذرد؟ آیا طرح و سوژه ای در ذهن داری و این جا و آن جا دنبال تکه هایش می گردی مثل کسی که می خواهد یک معمای تصویری (puzzle) را قطعه قطعه بسازد؟ یا: این تکه ها هستند که در ذهن جوشان و مشغول به قصه های غصه ها تو را به دنبال خود می کشند و یک به یک در جای درست خود می نشینند و تصویر آفریده می شود؟

با آرزوی موفقیت بیشتر هنرمند گرامی شهرمان و به امید دیدار کارهای بیشتر.