شهروند ۱۱۵۲- ۱۵ نوامبر ۲۰۰۷
گفت وگوی شهروند با بابک اطمینانی هنرمند نقاش

بابک اطمینانی، نقاش و استاد هنر، در اواخر تابستان امسال (۲۰۰۷) به خانواده ی هنری تورنتو پیوست. در همان چند روز اول ورودش با هم چند کلمه ای صحبت تلفنی داشتیم و من خواهش کردم که آدرس سایت اش را برایم بفرستد. یادم هست که ساعت حدود ۹ شب بود و من در راه رسیدن به خانه. در حالی که گفت وگوی تلفنی مان هنوز جریان داشت گفت که ای میل کرده و من هم گفتم که بعد از دیدن سایت با هم حرف می زنیم. ساعت ۳۰: ۱۰ زنگ زد در حالی که من هنوز شگفت زده به صفحه کامپیوتر خیره بودم و قرارم با او از یادم رفته بود. قرار شد حضوری ملاقات کنیم. به موقع آمد با لبخندی مهربان و دستی پر از کاغذ و عکس و . . .
بعد از دو ساعت حرف زدن به او گفتم که برای گفت وگو با او احتیاج به زمان بیشتری، شاید برای نگاه کردن به او، دارم. فهمید و پذیرفت. در این فاصله بارها ملاقات کردیم. در ۲۲ اکتبر به جلسه سخنرانی اش در دانشگاه یورک رفتم و، به نقل از اصطلاح خود بابک، حس کردم این هنرمند و آثارش لایه های بسیاری دارند که برای فهم شان می باید به نوعی از آگاهی رسید. نوعی از آگاهی که از نظر او ما را به اصل گم شده مان برمی گرداند.
بابک اطمینانی در رشته های متفاوتی تحصیل کرده، ولی نهایتا تحصیلاتش را در رشته هنر، طراحی و نقاشی، در کالج هنرهای کالیفرنیا به پایان رسانده و در همان کالج دو سالی به عنوان استادیار تدریس کرده است. رساله ی پایان نامه او تنها دو صفحه است! به گفته خودش هنگامی که آن را تحویل استاد راهنمایش داده استاد به تصور اینکه این دو برگه خلاصه رساله است از او درخواست کل رساله را کرده و در جواب شنیده که همه ماجرا همین دو برگ است. جواب بابک در پاسخ استادش که تذکر داده حداقل صفحات مورد پذیرش پایان نامه نمی تواند کمتر از ۶۰ صفحه باشد این بوده که به هیئت داوران توصیه کنید مطلب را ۳۰ بار بخوانند. هنوز هم وقتی این خاطره را تعریف می کند از ته دل می خندد. رساله دو برگی او پذیرفته می شود و در سال ۱۹۹۱ مدرک خود را دریافت می کند. در طول سالهای بعد از آن بابک بی وقفه کار کرده. تدریس بزرگترین عشق و رسالت اوست و در همین چند ماه حضور در تورنتو بی تابیش برای ایجاد ارتباط و تقسیم آگاهیِ مورد نظر خودش با دیگران کاملا محسوس است. نمایشگاههای بسیاری در داخل و خارج از ایران داشته و جوایز متعددی دریافت کرده. بابک در فضای هنری ایران مسئولیت های متفاوتی داشته و مهمتر از همه نقش او به عنوان مدرس هنر در دانشگاه آزاد و آتلیه خصوصی “شیوه” قابل ذکر است.
من شانس دیدن نمونه هایی از کارهای شاگردانش را داشته ام و باور دارم که حاصل دلبستگی عظیم او به تدریس آثاریست بسیار جدی و شایسته توجه.
بابک اطمینانی در “بیانیه هنرمند” خود می نویسد: هنر من درباره جوهر و اصل است. درباره آن آشکارِ نهان و زیبایی پرجلال آن. هنر من الهام گرفته از یگانگی و وحدت شگفت طبیعت است . . .

در حال حاضر سایت بابک اطمینانی در دست بازسازی ست ولی از هفته آینده می توانید با یکی از دو آدرس زیر از سایت او دیدن کنید و یا با آدرس babak_etminani@yahoo.com با او تماس بگیرید.
www.babaketminani.com وwww.etminani.com
سرانجام در هفته گذشته به لطف بابک این گفت وگو ممکن شد.
نیاز سلیمی


تولید یک اثر هنری خلاقیت است یا اکتشاف؟
ـ کنجکاویست. انگیزه ای که قابل توضیح نیست باعث ایجاد شعله ای در وجود هنرمند می شود که ناشناخته هایی را ایجاد می کند و هنرمند برای یافتن پاسخی به آن سئوال های درونی به سمتی حرکت می کند. این حرکت ذهنی نیست و یا حداقل برای من نیست. این حرکتی ست ساختاری به این معنا که من برای پاسخ به آن اتفاق درونی شروع به نقاشی می کنم و این ممکن است ترکیبی از هر دو باشد. در هر حال این پاسخ تنها درونیات خود من را بازگو می کند و به طور عمومی بیانیه ای درباره هنر و هنرمند نیست.

سئوال من در حقیقت این است، هنگامی که ما با یک اثر هنری به عنوان عملی انجام شده روبرو می شویم آیا روح این اثر در جایی بیرون از دریافت ما وجود داشته و بعد هنرمند با آن ارتباط برقرار کرده و آن را فی المثل به تصویر کشیده و یا اینکه کلیت کار ذره ذره توسط هنرمند ساخته و پرداخته شده؟
ـ سئوال بسیار خوبیست. من فکر نمی کنم که چیزی را می بینم و بعد بیان می کنم. این واکنشی است که من نقاش را به حرکت در می آورد تا به وسیله بوم و رنگ و قلم آن را تعریف کنم و در پایان کار من خودم اولین مخاطب اثر هستم. هرگز اینطور نبوده که من قبلا چیزی دیده باشم و بعد از طریق کارم آن را به دیگران نشان بدهم.

چه مقدار از هنر آموختنی است؟
ـ هنر سه بخش دارد که براساس آن می توان در ضمن اثر هنری را نقد و بررسی هم کرد. دانش، بینش و تکنیک. این هر سه هم آموختنی است و هم در ما به صورت نهادینه موجود است ولی میزان شدت و ضعف آن در هر فردی متفاوت است و من قادر به تشخیص و توضیح این میزان نیستم. در مورد خود من تحصیلات دانشگاهی به بخش دانش بسیار کمک کرد و من متوجه شدم که یک اثر هنری موجودیتی است واحد، یک موجود منظم واحد که اگر به وحدت نرسد قادر نیست ظرفی بسازد که معنا در آن جریان داشته باشد و پایدار هم بماند. البته آثاری هستند که در یک مقطع زمانی خاص قادر به ایجاد رابطه هستند ولی پایدار نمی مانند. بنابر این نظم آموختنی ست. به عنوان مثال کمپوزیسیون آموختنی است. البته در اینجا منظور اصول کلی است، ولی یکتاسازی در مورد هر هنرمند به خود شخص ارتباط پیدا می کند. هنرمندان بسیاری کمپوزرهای قابلی هستند، اما در اولین برخورد با اثرشان کار قابل شناسایی و ردیابی ست و حتی اگر به عنوان مثال از فیگوراتیو به آبستره هم حرکت کرده باشند هنوز هم شخصیت و مناسبات کار از شیوه ای به شیوه دیگر منتقل می شود. بخش تکنیک هم آموختنی است و شاید بیش از هر بخش دیگر. تکنیک مسئله ایست که در تمرین و تکرار رشد می کند و در کار مستمر سئوالات بیشتری مطرح می شود که می باید با جستجو و دقت به آنها پاسخ داد و این استمرار به رشد این قابلیت کمک می کند. بعد از این دو بینش است که مسئله ایست درونی و ربطی هم به مطالعات و تجارب فرد ندارد. این مسئله صرفا حاصل تبدیل اطلاعات و تجربیات درون هنرمند به صورت نوعی از جهان بینی است. ممکن است که من همراه با صد نفر دیگر که مشترکات و تجربیات یکسانی داریم کتاب مشابهی را خوانده باشم، اما تبلور موضوع در من به کلی با دیگران متفاوت باشد. در کل ترکیب سه عامل دانش، بینش و تکنیک سازنده اثر هنری هستند.

تفاوت هنرمند و صنعتگر چیست؟
ـ وجه مشترکشان ساختن کالبد اثر هنریست، وجه تفاوتشان زندگی بخشیدن به این کالبد است. به این معنی که هر دو جسم اثر را می سازند و در مواقعی صنعتگر ممکن است که از هنرمند موفق تر هم باشد ولی هنرمند است که این جسم را زنده می کند، به آن روح می بخشد و باعث ماندگاری اثر می شود.



آیا این همان بینشی نیست که شما به آن اشاره کردید؟
ـ نه. یک صنعتگر می تواند دارای هر سه آن خصوصیات باشد، ولی هرگز نتواند ناقل و یا مجرای انتقال انرژی حیات بشود. ویژگی هنرمند در همین قابلیت است که به اثر روح و انرژی زندگی می بخشد و این قابلیت مطلقا آموختنی نیست.

آیا این انرژی، این زندگی، قابل تعریف است؟
ـ منظور از زندگی اثر این است که وقتی مخاطب در مقابل اثر قرار می گیرد لایه های درونی اش به ارتعاش درمی آید و با آن همزاد پنداری می کند و خود را بخشی از اثر و اثر را بخشی از خود می بیند. این سئوال غافلگیرانه ای بود، اما پاسخ کلی این است که هنر در مخاطب ایجاد حرکت می کند.

پس می شود تاثیر آن را تعریف کرد حتی اگر خود آن روح، مثل هر روح دیگری، قابل تعریف دقیق و اندازه گیری نباشد.
ـ گمان نمی کنم قابل تعریف باشد. یک نقاش ماهر (صنعتگر) که هنرمند نیست می تواند زیباترین کالبدها را بسازد، اما مرده و بیجان. این آثار که دارای همه مختصات یک اثر هنری هستند از نفوذ در ذهن مخاطب عاجزند و درونیات مخاطب را به حرکت درنمی آورند و سیراب نمی کنند.

وقتی راجع به خصوصیات بنیادی هنر حرف زدیم و شما از بینش، دانش و تکنیک نام بردید آیا فکر می کنید که مخاطب هنر هم می باید ویژگی هایی داشته باشد؟
ـ تاکید می کنم که این سه به تنهایی اثر هنری را نمی سازند. اثر هنری یعنی کالبد زنده. این سه خصوصیت کالبد را می سازند، ولی هنر نمی سازند. هنرمند اگر هادی باشد می تواند انرژی زندگی را به اثر منتقل کند و در حقیقت در پروسه خلق اثر زنده زایی کند و نه مرده زایی. فرق یک تکنسین با هنرمند همین است. طبعا اگر این روح در اثر موجود باشد تاثیر خود را بر مخاطب می گذارد حتی اگر که مخاطب عامی و ناآگاه باشد، ولی اگر مخاطب بخواهد به لایه های بیشتری از اثر دسترسی داشته باشد طبعا می باید آگاهی هایی داشته باشد که به درک او از ظرائف کار کمک کنند ـ و لایه های بیشتری از درون او را در معرض ارتعاشات انرژی موجود در کار قرار بدهند. مثلا اگر من دانش برای فهم موسیقی کسب نکرده باشم به لایه های بیشماری از یک اثر موتزارت دسترسی نخواهم داشت و این در مورد نقاشی و یا هر هنر دیگری هم صدق می کند. اگر این دانش نباشد نگاه کردن به کار سزان و یا یک طبیعت بیجان از ماتیس و یا اثری از رامبراند در حد مشاهده باقی خواهد ماند و آن جادوی فرا آدمی نهفته در این آثار بر فرد آشکار نخواهد شد. در کل مخاطب آگاه به نوع عمیقتری از ارتباط دست می یابد، ولی چنانچه اثر هنری در ذات خود زنده و پویا باشد به هر حال حدی از ارتباط با مخاطب را ایجاد می کند.

اگر من به یک اثر واقع گرایانه، مثل طبیعت بیجان و یا منظره، که در نهایت استادی ساخته شده نگاه کنم چه اتفاقی می افتد؟
ـ بستگی به این دارد که کار را چه کسی انجام داده باشد. بستگی به این دارد که کار اثر هنرمند باشد و یا صنعتگر. اگر اثر پرداخته صنعتگر باشد در بهترین حالت می توان به توانایی های بیان سازنده آفرین گفت ولی اگر سازنده اثر هنرمند باشد بدون شک اتفاقاتی از جنس رنگ یا بافت و یا فی البداهگی مخاطب را تحت تاثیر قرار می دهد و ایجاد حرکت می کند.
در اثر هنری در بسیاری از موارد تاثیر حاصلِ موضوع نیست، بلکه از شیوه بیان کسب می شود. مهم نحوه بیان موضوع است.

آیا این فرض صحیح است که بگوییم واکنش ما در مقابل عمل صنعتگر به تحسین سازنده اثر محدود می شود در حالی که در مقابل اثر هنری با ارجاع به همان موقعیت همزادپنداری که شما مطرح کردید خود ما هم بخشی از ماهیت کلی کار می شویم و احساسات ما به سوی معنای اثر جریان پیدا می کند؟
ـ بله. می شود به این صورت توضیح داد. وقتی که اثری دارای زندگیست طبعا این روح در چهارچوب کار محصور نمی ماند و انرژی حاصل از این زندگی فضایی ایجاد می کند که مخاطب با قدم نهادن در آن فضا با اثر پیوند می خورد. نکته مورد نظر من این است که این روح از کالبد اثر بسیار فراگیرتر و مهمتر است و در برخورد روح مخاطب و روح اثر ارتباطی آنی و ماندگار برقرار می شود.

اگر به یکی از کارهای مجموعه خاکستری های شما نگاه کنم چه اتفاقی می افتد؟
ـ مطمئن نیستم. این را شما باید تعریف کنید.

شما به عنوان هنرمند و خالق اثر مایلیدکه چه اتفاقی بیافتد؟
ـ من با پیش فرض پذیرفته شدن کاری را شروع نمی کنم. من کار می کنم تا به جریانات درونی خودم پاسخ بدهم و رضایت خاطر خودم را فراهم کنم. ملاک برای من این است که آیا من از کار تا حدی رضایت دارم که آن را امضا کنم یا نه. در عین حال تاثیر کارهای من روی آدمهای مختلف، تا حدی که در گفت وگوها و یا مصاحبه ها مطرح شده، مشخصا در مورد چند تجربه خاص بوده به این معنا که این کارها بیننده را به سوی خارج از روزمرگی زندگی می برد و حاصل آن تجربهِ نوعی از لامکانی و لازمانی ست. در این آثار کیفیتی است جادویی و الهی. چیزی از جنس یک طلوع دل انگیز و یا غروبی زیبا. اتفاقی طبیعی و دست نیافتنی که در آن انرژی آفرینش جریان دارد و حضور خداوند در آن محسوس است. من در اینجا می خواهم پرانتزی باز کنم و بگویم که در مورد این نقاشی ها من هیچ امتیازی برای خودم قائل نیستم. در هنگام کار من در حقیقت واسطه ای هستم بین آن انرژی ای که سازنده کائنات است و رنگ و بوم.
در حقیقت این انرژی از درون من عبور می کند و تبدیل به اثری می شود که در مقابل بیننده قرار می گیرد. مسئله مهم دیگر این است که تجلی این انرژی در فرد به معنای الهی بودن این فرد نیست و دریافت کننده ممکن است فردی مادی گرا و مطلقا سوای این عوالم باشد ولی در یک راستای خالص و در هنگام کار این در گشوده می شود و تجلی این معنا فرد را هدایت می کند. به یاد صحنه ای از فیلم “آمادئوس” می افتم که موتزارت به آن شخصیت درباری می گوید: من آدم جلفی هستم ولی هنر من جلف نیست. این حرف پرمعنایی ست. این باور در اکثر ما هست که اگر هنرمندی اثر شگفتی خلق کرده پس شخصا هم می باید آدم متفاوت و وارسته ای باشد. اینطور نیست. هنرمند میتواند موجودی واقعی با مشکلات عادی عموم باشد و در شرایط خاص خلق یک اثر هنری از آن جایگاه موقتا فاصله بگیرد. من هنگامی که تدریس یا نقاشی می کنم و یا حتی هنگامی که در این موارد حرف می زنم حس می کنم که دست و حنجره ام متعلق به خودم نیستند بلکه به نوعی واسطه تبدیل می شوند.



پس اگر به سئوال اول من برگردیم می شود گفت که این تعریف بخشی از همان کشف و شهود است.
ـ بله. دقیقا. برای خود من دقیقا همینطور است و من در نوشته هایم مطرح کرده ام که کارهای من کشف و شهودی هستند از جنس رنگ بر سطح بوم. تکه تکه اتفاق می افتند و به عبارتی کائنات از من عبور می کند و روی بوم من ثبت می شود و من مادامی قادر به این کار هستم که خودم را و منیتم را و دانشم را فراموش کرده باشم چرا که به محض اینکه یکی از این عوامل در مسیر کار مداخله می کنند آن جریان سیال متوقف می شود. من این را بارها تجربه کرده ام.

با اینکه ابزار کار، شیوه، مکتب و مختصات دیگری در ساخت یک اثر نقش دارند ولی در بعضی کارها به نظر می آید که مفهوم و موضوع اصلی ای که قرار است بیان و منتقل بشود در جایی حضور دارد و بعد بر هنرمند واقع می شود. بعد از آن هنرمند می باید دنبال راهکاری بگردد که این فهم و دریافت را با دیگران تقسیم کند. کارهای شما اکثرا به من چنین حسی را منتقل کرده اند.
ـ چه بسا . . . و این معنا و دریافت برای من بسیار مهم است. من خودم را از برگزیدگان می دانم که امکان دریافت این معانی سنگین را دارم ولی شخصا این وزن را حس نمی کنم. کارهای من برای خودم به سهولت و روانی نوشیدن یک جرعه آب اتفاق می افتد و من برای خلق آنها تلاش عظیمی به کار نمی برم.

گمان می کنم منظور شما روند طبیعی و پیوسته باشد تا سهل و ممتنع بودن کار.
ـ منظورم سادگی و سهولت در متولد کردن این آثار است. برای من سهل تر است که این کارهای، به روایت مخاطبین، پیچیده و شگفت را انجام بدهم تا اینکه میخی به تخته ای بکوبم. در ضمن به این آگاهم که اگر بخواهم سعی هشیارانه به کار ببرم قادر به انجام این کارها نخواهم بود. غیرممکن است که کارهایی از این دست با تلاش اتفاق بیفتد. برعکس تنها راه تسلیم شدن مطلق است. من یاد گرفته ام که خودم را به این جریان سیال درونی تسلیم کنم.

من برای اینکه جواب دقیقی در رابطه با مثال آب خوردن بگیرم دوباره میپرسم که آیا منظور شما این است که این انرژی به صورت طبیعی در شما جریان پیدا می کند و با جنس شما بیگانه نیست و یا اینکه انجام کار امر ساده ایست و اجرای آن نیاز به زحمت ندارد؟
ـ قطعا همان مورد اول درست است. مجددا می خواهم از موتزارت مثال بزنم. در وجود این هنرمند موسیقی به شدتی جریان داشت که دائما سرریز می کرد. او نیازی به نشستن و فکر کردن برای یافتن تم نداشت. کافی بود بنشیند و دستش را روی شستی های پیانو بگذارد. برای او همه ارتعاشات پیرامون تبدیل به موسیقی می شد در حالی که همین مسئله برای سالیری پروسه ای شاق و دردناک بود.

به نظر شما آیا هنرمند در مقابل جامعه مسئولیت دارد؟
ـ این سئوال چند لایه ایست. من در مقطعی از زندگیم گمان می کردم که فرد در مقابل جامعه مسئول است و در نتیجه می باید تمام افکار و اعمالش صرف ارتقا و بهبود جامعه بشود و در این راه سالهای زیادی را هم سرمایه کردم. بعدها به این نتیجه رسیدم که تنها زمانی می توانم مفید و مثبت باشم که در خودم آرامش و تعادل ایجاد کرده باشم. به این معنا که اگر من خود زندانی تفکر خاصی هستم چگونه می توانم برای آزادی همه تفکرها تلاش کنم. حالا باور دارم که در کل نیازی به تغییر جامعه بیرون از محدوده “من” و عملکرد آن نیست. کافیست که من مسئول خودم باشم و بهترینِ خودم را بروز بدهم. چنانچه در این کار موفق بشوم و این بهترینِ “من” به من اجتماعی تبدیل بشود ارتباط سازنده و در پی آن تغییر ایجاد می شود. ایستگاه کنونی من این است که طبعا هنرمند در مقابل جامعه مسئولیت دارد. ولی تعریف این مسئولیت سعی در تغییر و ارتقا جامعه نیست، بلکه ارتقا “خود” به عنوان بخشی از جامعه است. اگر من بتوانم اعمال و محصولات اندیشه ام را در عالیترین شکل ممکن به جامعه عرض کنم بی شک در تغییر مثبت جامعه و ارتقا محیط پیرامونم نقش داشته ام. بنابر این به نظر من تصویر ناجی اجتماعی که زمانی معنا و وزن ویژه ای داشت امروز تبدیل به مسئولیت نجات “منِ” فرد شده است. و برای من این وظیفه از طریق تولید هنری بر اثر تفکر اصیل ادا می شود. با اینکه در بسیاری از مواقع مخاطبین کارهای من، به بیان خودشان، به درک این معنا رسیده اند و پیام را دریافت کرده اند با این همه قصد من در مرحله اول تاثیر بر مخاطب نیست، بلکه برون کشیدن خودم از این منجلاب است.

منجلاب چیست؟
ـ منجلاب دنیای مقطعِ گسسته یِ مادیِ متعفنِ حریصی ست که منِ انسان ایجاد کرده ام و به سرعت در حال نابودی همه چیز است. مسئولیت من بیرون کشیدن خودم از حیطه نفوذ این دنیاست. هنر من وسیله ایست که منِ انسانِ متعفنِ حریصِ منقطعِ پراکنده را به سمت منِ انسانِ متمرکزِ متصلِ نورانی هدایت می کند.

به نظر شما اگر قرار باشد ما برای نقش هنرمند تعریفی را در نظر بگیریم کدام یک از این سه جامع تر و دقیق تر است. هنرمند به عنوان معلم، به عنوان نگارنده تاریخ شعور زمان خود و یا نماینده فرهنگی از یک نقطه جغرافیایی خاص؟
ـ هیچ کدام. من هنرمند را رسول دنیای بهتر می دانم و شاید هم بخشی از آن هر سه در این عنوان نهفته باشد. اشکال نظر شما این است که از زمان حال فراتر نمی رود در حالی که برای من هنر نقش آینده سازی دارد. هنر امروز قرار است که سازنده و راهگشای فردا باشد و دریچه های دنیای آینده را به روی هنرمند و طبعا جامعه باز کند و سفری باشد به پیش رو. برای تشخیص این اتفاق باید دقت کنیم که آیا هنر در رابطه با معضلات زمان حال راه حلی را در آینده پیشنهاد می کند یا نه. منظور من از آینده از این لحظه به بعد است. و یا اینکه رو به گذشته، به معنای قبل از این لحظه، دارد. من شخصا با قبل از این لحظه کاری ندارم و دقتم معطوف به آینده، به همان تعریفی که گفتم، است. اگر اثر هنری نتواند این وظیفه را به انجام برساند مرهم و نوش داروی مورد نیاز منِ انسانِ کنونی را از من دریغ کرده. این راه حل هم چیزی نیست بجز حرکت به سمت نور و منظور من نور درون خود انسان است. به نظر من تا من نپذیرم که سرنوشت من از سرنوشت شما و آن درخت و یا آن کبوتر جدا نیست نمی توانم پاسخگوی نیاز مبرم کنونی باشم که پاره پاره گی در حال نابود کردن همه چیز است. در حال حاضر نیاز به گونه ای از آگاهی برتر وجود دارد چرا که به اعتقاد من ما امروز به سرپیچ خطرناکی رسیده ایم که شاید جدی ترین و تعیین کننده ترین مقطع تکامل آگاهی ما باشد. دیر یا زود ما می باید تصمیم بگیریم که آیا برای حیات و کره زمین که خانه ماست احترامی قائلیم و یا اینکه می خواهیم به تخریب و استثمار همه منابع حیاتی ادامه دهیم تا پایان کار را ببینیم.



هنر من برمی گردد به تصمیم اول و احترام به یگانگی وجود که حالتی ست که ما از آن بریده شده ایم. در ادامه بحثی که ما قبل از این گفت و گو داشتیم به نظر من انسان محصول و متعلق به همین کره خاکیست، اما انفصال او از محیط پیرامون همزمان با شروع تفکر او آغاز شد و آگاهی بر موجودیت و منیت در او ایجاد شد و تابع منیت خود از اصل وحدت بریده شد و منفصل شد. این بریدگی به دلایل بیشمار قابل شمارش عمیق و عمیق تر شد تا به جایی که امروز در آن قرار داریم رسید. راه حل امروز بشر برای مقابله با ترس ها و مشکلاتش در حقیقت همان شیوه انسان غارنشین است. این راه حل هنوز هم سعی در مهار و غلبه کردن بر طبیعت است و این شامل همه انسانها از هر ویژگی فرهنگی و جغرافیایی می شود. به نظر من دوران تناقض و تضاد با طبیعت به مرحله ای بحرانی رسیده و تنها چاره ما برگشتن به هماهنگی و توافق با طبیعت است. نقاشی های من دعوتیست به این هماهنگی و در ضمن دعوتی ست به ایجاد توازن درونی چرا که اگر این پروسه از درون آغاز نشود امکان ارتباط و ایجاد تاثیر بر برونیات را نخواهد داشت.

چرا جامعه نسبت به هنرمند احساس تملک می کند؟
ـ بیشتر توضیح بدید.

بر طبق شواهد جامعه همیشه نسبت به هنرمند احساس مالکیت دارد. هنرمند را به عنوان سرمایه عمومی در نظر می گیرد و تولیدات هنرمند را پیگیری و داوری می کند و چنانچه در آثار او چهره خود را مناسب با تصورات و ایده ال های خود نیابد به آن اعتراض می کند ولی چنانچه این تصویر در آثار هنرمند از نظر هویت تاریخی، ملی و اجتماعی در جایگاه مطلوبی قرار داده شود هنرمند را به رسمیت می شناسد و از او تجلیل می کند. مشابه این اتفاق معمولا برای یک دانشمند یا سیاستمدار و غیره نمی افتد ولی همیشه هنرمند مثال و نمونه ایست از هستی کلی جامعه.
ـ منظور از ما کیست؟ ایرانی ها؟

به نظر من با کمی شدت و ضعف همه فرهنگ ها در این خصوصیت مشترکند.
ـ من چنین برداشتی ندارم. در شروع باید تعیین کنیم که آیا درباره سیستم ها و حکومتها حرف می زنیم یا آدمهای عادی جامعه.

منظور من مردم هستند.
ـ من فکر می کنم که اگر بخواهیم بی تعارف صحبت کنیم مردم متاسفانه نسبت به یک ورزشکار، یک فوتبالیست، بیشتر احساس مالکیت دارند تا یک هنرمند.

به نظر من این رابطه ایست بسیار مقطعی. این وابستگی تنها در همان مقطع زمانی اتفاق می افتد که مثلا فوتبالیست هنوز در میدان گل می زند. بعد هم این ارتباط فقط بین ورزشکار و طرفداران یک شاخه ی ورزشی خاص و حتی تیم خاص اتفاق می افتد.
ـ پس در اینجا قرار است ما وارد بعد فرهنگی بشویم چرا که محور بحث ما در مورد مسائل مادی نیست.

دقیقا بحث فرهنگی ست ولی من وقتی از مردم صحبت می کنم منظورم فقط آن گروهی که تنگاتنگ فرهنگ را دنبال می کنند نیست بلکه به کل جامعه اشاره می کنم. در ضمن قصد من مثال زدن از شکسپیر و موتزارت و گوته و دانته و . . . نیست. من به تاریخ خودمان مراجعه می کنم. مثلا در طول هزار سال گذشته آنقدر که ما خودمان را منتسب به حافظ و خیام و سعدی و فردوسی و مولوی کرده ایم به هیچ شخصیت دیگری تا این حد نزدیک نبوده ایم. آیا توانستم منظورم را بیان کنم؟
ـ گمان می کنم . . . ولی به نظر من یک هنرمند در آن سطوح بالا به هیچ فرهنگ خاصی تعلق ندارد و تاثیرش فراتر از این مرزها و چارچوب هاست. در عین حال بیان نسبت ما به حافظ و سعدی و مولانا هیچ موجهیتی ندارد و در حقیقت ما دچار خود فریبی هستیم. جامعه امروز ایران چه ربطی به مولانا دارد؟ چه ربطی به حافظ و خیام دارد؟ وقتی امروز ما به روابط بین افراد و جامعه نگاه می کنیم و یا حتی به رابطه فرد با درونیات خودش دقت می کنیم، به رابطه با فرزند، دوست، خانواده و محیط اجتماع در کجای این مجموعه ردی از آثار این بزرگان به چشم می خورد؟ پس وجه اتصال ما با این سلسله بزرگان در کجاست؟ آیا فقط بیان اینکه “هنر نزد ایرانیان است و بس.” و یا “من آنم که رستم بود پهلوان” کافیست؟ شاید به این دلیل که ما امروز خود را تحقیر شده می بینیم. شاید چون به اجبار فضا و وسیله ای برای ابراز بیان و وجود نداریم، نکات افتخارآمیزی که همه با آن حس وابستگی کنیم نداریم، و شاید چون در این فضای به غلط سازمان یافته امکان رشد و درخشش برگزیدگان و نخبگان ممکن نیست ما مجبوریم که برای تسلی خود به گذشته آویزان باشیم. آیا چون حافظ به فارسی شعر گفته فقط متعلق به ماست؟ اجازه بدهید که از یک مثال ملموس استفاده کنم. امروز بحث نام خلیج همیشه فارس بحث داغیست ولی در حقیقت چه فرقی می کند که ما این خلیج را به چه نامی خطاب کنیم وقتی که این خلیج در زیر فشار آلودگی محیط زیست در حال مرگ است و فضای زیستی آن لحظه به لحظه بیشتر تخریب می شود. مشکل فعلی ما نجات نام این خلیج است در حالی که افتخار ما نه در مالکیت آن بلکه می باید در زنده و پاکیزه نگه داشتن آن تجلی کند. بنابر این بخشی از این مسائل حاصل تنگ نظریست که مانع رهایی و تکامل ما می شود. اگر افتخار ما در منسوب کردن این بزرگان به ایران است پس می باید به عنوان ایرانی حداقل بخشی از تعالیم آنان را در زندگی روزمره مان به کار بگیریم وگرنه حاصل جز خودفریبی نیست.

در این تصویر بزرگ، بین همه این روابط و نظریات بابک اطمینانی کجا ایستاده؟
ـ بابک اطمینانی . . . هرگز به این مسئله فکر نکرده ام. اگر ممکن است بعدا به این سئوال جواب بدهم چون احتیاج دارم کمی فکر کنم.

می توانید فکر کنید ولی اجازه بدید که همین جا به آن بپردازیم. من اشاره می کنم به صحبت هایی که در جلسه ۲۲ اکتبر در دانشگاه یورک داشتید. از لحظه آن جرقه تا حالا چه اتفاقی افتاد . . . در حقیقت من می خواهم که شما راجع به خودتان، کارتان و این سفر، از آن لحظه خاص تا به حالا، صحبت کنید.
ـ من می توانم اینطور خلاصه کنم که آن شخص، خود من، که دارای تصورات و یا باورهای مادی گرایانه بود و به چیزی بیرون از دنیای مادی تعریف شده توسط علم باور نداشت به واسطه یک کشف و شهود داخلی، درونی، متوجه می شود که باورهایش ناقص اند. از آن لحظه به بعد جادو، به تعریف خاص خود من، وارد زندگی می شود و لایه هایی از وجود شروع به برملا کردن خود می کنند که تا لحظه قبل از آن جرقه، در سن بیست و هشت سالگی، حتی قابل تصور نبودند. در آن لحظه یک مسیر، یک در، در مقابل من باز شد که من شجاعت و افتخار ورود به آن را پیدا کردم. شاید به این دلیل که چیزی برای از دست دادن نداشتم. پا در راهی گذاشتم که در ضمن پیله ای بود برای دگردیسی مکرر من و تاثیر این همه در کارهای من متجلی شد و تاثیر کارها در جهان بینی و رفتار من تغییراتی ایجاد کرد. شروع کردم به لایه لایه باز شدن و به حرکت در این راه ادامه دادم تا رسیدم به جایی که امروز رسیده ام. طبیعتا من ایرانی هستم ولی در جواب اینکه آیا هنر من هم ایرانی ست، به نظر من الزاما نه. حتی اگر هنر ایرانی است، آیا صرفا متعلق به ایران است؟ نه. آیا تنها برای مخاطب ایرانی قابل درک است؟ گمان نمی کنم.



در کل چه نیازیست که سعی کنیم هنر را در یک قالب و چهارچوب مشخصی محدود کنیم. در حال حاضر من از طریق نقاشی هایم مرهمی را روی بوم آورده ام که دردهای روح بیننده را آرام کند. این کارها برای روح گم گشته بشری که خود من باشم قابلیت روان درمانی دارند. نقاشی من خطاب به همه است. لازم نیست کسی با من آشنا باشد و یا به یک زبان مشخص حرف بزنیم تا حرف یکدیگر را بفهمیم. من فکر می کنم اگر کسی از دور افتاده ترین نقطه کنیا به دیدن کارهای من بیاید احتمالا با همان تاثیری برخورد می کند که یک بیننده ایرانی تجربه کرده است. این کارها قرار است که چنین قابلیتی داشته باشند. در نتیجه اینکه من کجایم و درکجایم فرقی نمی کند. من رو به آینده دارم و میل به پیوستن و یکی شدن. میل به روشن شدن از درون دارم. شاید بشود همه اینها را به همان میل به رستگاری تعبیر کرد. شاید برای رستگاری من لازم است این همه در من اتفاق بیافتد. شاید هم این مفاهیم معنای متفاوتی داشته باشند، ولی من در این لحظه آن را به این شکل تعریف می کنم. در مورد ایرانی بودن هنر هم فکر می کنم لحظه هایی از هنر اسلامی در کار من هست. لحظه هایی از هنر با اندیشه ی زرتشتی در کار من هست و از هر نوع جهان بینی دیگر هم. شاید این وظیفه یک هنرشناس و یا منتقد باشد که با تحلیل کارها به این تاثیرات اشاره کند. به عنوان مثال شاید حضور نور و ظلمت در کارهای خاکستری بابک اطمینانی از آن مفاهیم زرتشتی نشأت گرفته باشد که خود من درباره جزییات آن مطالعه ای ندارم. به هر حال من در میانه این میدان که نمی دانم کجاست واقع شده ام و فقط می دانم که رویم به سوی آینده است.

چقدر از راه باقی مانده؟
ـ نمی دانم. حتی نمی دانم که چقدر از راه طی شده. من حتی نمی دانم که مراتب این طی طریق چیست؟ و آیا اصلا آن مراتبی که بزرگان ما وصف کرده اند وجود دارند یا نه. در حقیقت من هرگز به این سئوال ها فکر نکرده ام اما می دانم که پای در راه دارم و حدس می زنم که مقصد جایی ست از جنس نور و در آنجا همه عناصر در اتحاد و یگانگی ست و همه چیز در صلح و آرامش . . .

وحدت؟
ـ دقیقا وحدت. نه در تقابل بلکه در توازن. در آن شرایط حتی اضداد نه در مقابله بلکه در رقصی الهی مکمل یکدیگرند.

اگر بپذیریم که آغاز این سفر نقطه ای روشن و مشخص داشته پس می توان تصور کرد که در انتهای راه مقصدی هم وجود داشته باشد. آیا شما این مقصد را می بینید. اگر پاسخ مثبت است چطور وصفش می کنید.
ـ قطعا مقصدی هست. به این دلیل که باور دارم اتفاقی که برای من افتاد دلیلی داشت و زندگی من دچار تغییر آشکاری شد. از آن مهم تر اینکه دارای راستا و هدف شد. من جهت را کاملا می شناسم ولی از چگونگی و کجایی انتها بی خبرم. هنگامی که من در سن بیست و هشت سالگی در زمستان برکلی کالیفرنیا آن نور را در درخت ها دیدم یقین کردم که این اتفاق مرا به کلیتی متصل کرده. از آن لحظه به بعد مشخصا وقتی تدریس و یا نقاشی می کنم و یا حتی گاهی که از این قبیل صحبت ها پیش می آید این ارتباط را کاملا حس می کنم. در ضمن با رجوع به نقل از بزرگان معنوی و عرفا، چه ایرانی و چه خارج از مرزهای فرهنگی خودمان، باور دارم که این ادراکات بی پایه و بی مفهوم نیستند و شباهت هایی بین باورهای آنان و تجربه خودم احساس می کنم. با این تفاوت که در من این ادراکات به صورتی خودجوش و با نوسانات کاملا طبیعی جریان دارند و در ضمن اینکه حرکت را می فهمم قادر به توصیف انتها نیستم.

در مورد آن اتفاق خاص، آیا هرگز فکر کردید که برگزیده شده اید؟
ـ بله. دقیقا. من فکر می کنم که برگزیده شدم تا پیامی را مطرح کنم. قبل از مرگم کاری را انجام بدهم و آمدن و رفتن من تاثیری داشته باشد. من این را توسط نقاشی انجام می دهم. من براساس این باور و ایمان درونی کار می کنم و همه توجه من معطوف بر این است که هنرم را به مادیات آلوده نکنم. به خاطر پول نقاشی نکنم. به خاطر سلیقه مخاطب کار را محدود و خارج از محتوا نکنم. من تلاش خودم را کرده ام که در کار هنری ام باجی نپردازم. از جایگاه خودم در فضای هنری ایران به خوبی آگاه هستم و شکی ندارم که به عنوان معلم و نقاش در کجا ایستاده ام. در ضمن کم لطفی همیشگی مدیریت هنرهای تجسمی را هم همیشه با لبخند پذیرفته ام و می دانم که با شرکت در بازی تحمیلی همه این مشکلات به سادگی برطرف خواهد شد ولی من این کم لطفی را تنها به حساب واقعیت موجودی گذاشته ام که دیگران هم با آن سروکار دارند. در این فضا من در پیله خودم دگردیسی می کنم و از این طریق به تدریج به درک مراتب بالاتری از حقیقت می رسم که برای من مهمترین مسئله است. حالا اگر کسی بخواهد با فلان مبلغ یکی از کارهای من را خریداری کند اشکالی نیست، اما اگر فلان مبلغ پیشنهاد شود تا من کاری را به سفارش کسی انجام بدهم پاسخ من قطعا منفی خواهد بود.

آیا مایلید درباره آن اتفاق تعیین کننده حرف بزنید.
ـ با جزییات نه ولی فقط اینکه در یک سه شنبه خاکستری در زمستان ۱۹۸۴ نوری دیدم و به سفری برده شدم که لامکانی و لازمانی را تجربه کردم. حس کردم که تا آن زمان کور بودم و به خواب رفته بودم و در آن روز من دوباره در هیئت یک نقاش، یک هنرمند زاده شدم.

آیا قبل از آن کار هنری کرده بودید؟
ـ کمی شعر و کمی موسیقی.

رشته تحصیلی تان چه بود؟
ـ در آن زمان ترک تحصیل کرده بودم تا آن زمان چندین رشته را تجربه کرده بودم، اما ادامه ندادم. در رشته پزشکی تحصیل کردم اما متوجه شدم که کار من نیست. بعد از آن رشته مهندسی معدن را انتخاب کردم و آن هم برایم جالب نبود. بعد به فعالیتهای دانشجویی پرداختم که برایم جالب بود، اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که خودم زندانی طرز فکری شده ام که حول منیتِ من شکل گرفته و دیدم که من کوچکِ زندانیِ حقیر نمی توانم درباره آزادی های بزرگ حرف بزنم. پس به آزادگی فکر کردم و این ریزش درونی حدود دو سال طول کشید و پایان این دوره مقارن با آن اتفاق تعیین کننده شد.

در حقیقت شما به دنبال دری برای خروج از فضای تنگ مادی و قراردادهای بی ارزش اجتماعی می گشتید؟
ـ دقیقا، به شدت.



فکر می کنید که چنین تجربه ای ممکن است برای دیگران هم اتفاق بیافتد ولی چون مترصد آن نیستند لحظه را از دست می دهند و از درک آن غفلت می کنند؟
ـ قطعا برای هر کسی ممکن است این اتفاق بیافتد و چه بسا در همین لحظه هم اتفاق می افتد. در کل با این سرعت تخریبی که ما پیش گرفته ایم در سال ۲۰۰۷ امکان این اتفاق از هر زمان دیگری بیشتر و ضروری تر است. من این ضرورت را کاملا حس می کنم، اما تعیین اینکه اتفاق چه تکلیفی بر دوش فرد می گذارد بر عهده من نیست. در ضمن توضیح اینکه فرد تکلیف پذیر است یا نه و به سمت اشراف حرکت می کند یا نه نیز از توان من خارج است.

این توضیح شما من را به یکی از سئوالهای قبلی برمی گرداند و آن مسئله مسئولیت هنرمند در قبال جامعه است. من از ادامه صحبت مان استنباط می کنم که در حقیقت مسئولیت وجود دارد ولی شاید جامعه ظرف کوچکی ست و شاید وظیفه اصلی ما در قبال کل کائنات باشد. شاید به تعریف خود شما رسالتی برای آینده وجود دارد که فرد را موظف می کند که برای ایجاد تغییر عمل کند ولی حرکت در ظرف بسته یک جامعه خاص نمی تواند به آن تغییر کلی و توازن کیهانی کمک کند.
ـ من روی دوش خودم این مسئولیت را حس می کنم. مسئولیت اینکه خودم مثل یک جوانه به سمت نور حرکت کنم و بارور باشم و میوه بدهم. این مسئله ی بسیار مهمی است و من سالها به این مسئله فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که این در ضمن نهایت من و انتهای راه نیست، بلکه بخشی از آن تصویر بزرگتر است. مسئولیت نهایی من این است که نه تنها بارور باشم، بلکه این میوه را به ثمر برسانم و نه اینکه کال و ناقص رهایش کنم. وقتی من از باروری حرف می زنم قصد من تنها میوه نیست، بلکه منظور دانه های نهفته در آن و امکان تکثیر آن حاصل است که اهمیت دارد. وقتی که به باور این اصل رسیدم به معنای حرف سهراب که از “سفر این دانه به آن دانه” می گوید پی بردم. طبعا تا وقتی که خودم به این حقیقت نرسیده بودم این حرف برایم مفهوم نبود، اما از این منظر دری در کار هنری من گشوده شد که از آن من آدمها را به دانه درونشان دعوت می کنم. این نهایت سعی من است. من نقاشی تدریس نمی کنم تا به کسی صرفا طراحی یا نقاشی بیاموزم. هدف من این است که آدمها را به آن درونیات، به آن دانه پنهان دعوت کنم. برای خود من این آگاهی درخششی است که تاریکی های درون را روشن می کند تا فرد به خود آگاهی لازم برسد.
وزن این کار تنها بر دوش خود من است. و من در این مورد با خودم کوچکترین مسامحه ای ندارم. این مسئله برای من بسیار جدیست و من این تکلیف را بی رحمانه بر خود هموار کرده ام.


niaz_salimi@yahoo.com