همه چیز به هم ریخته مانده بود. اتاق، کتاب‌ها، میز کار و حتا کمد لباس‌ها. و بوفالوی وحشی پشمالو که آتنه به او هدیه داده بود هنوز روی میز، کنار مانیتور ولو بود. بی‌حال و رنگ پریده و خشک. خدایا ما را به خاطر تمامی گناهانمان ببخش و بیامرز.

صورتم را چسبانده بودم به شیشه. دویست و شصت و سه و نیم ساعت خواب! آن هم مجید که در طول بیست و چهار ساعت فقط شش ساعت می‌خوابید و بقیه را یا کار می‌کرد یا مهربانی. حالا عوض آن همه کم خوابی و تلاش دویست و شصت و سه و نیم ساعت خواب زمان خوبی است برای رفع خستگی. اما کاش هر از گاهی آن چشمهای سیاه ساده را باز می‌کرد و با برق نگاهش آرام و با وقار زیر لب زمزمه می‌کرد: «قرمه سبزی مادر!» و من می‌دویدم و خورشت را روی برنج می‌ریختم -‌‌ همان طور که خودش دوست داشت- و با پیاز‌های حلقه حلقه، لقمه لقمه در دهان تنگ‌اش می‌گذاشتم و می‌گفتم: «الهی مادرت بمیره، لاغر شدی!» و مجید من با دهان پر از سبزی و لوبیا و گوشت و برنج جویده شده دوباره با خنده‌ای می‌گفت: «فقط قرمه سبزی مادر!»

پدرش می‌گفت: «کلهٔ این پسره، بدجوری بوی قرمه سبزی می‌ده، زن!» و من اخم‌هایم توی هم می‌رفت و پنهانی گریه می‌کردم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. وقتی مجید کلید را می‌چرخاند و در را باز می‌کرد و وارد می‌شد، کت رنگ و رو رفته‌اش را به چوب لباسی می‌آویخت و آرام سلام می‌کرد.

تا کلیدش توی قفلِ در می‌چرخید، روی آتشم آب می‌ریختند، می‌گفتم: «این بارم به خیر گذشت!»

آن شب که پدرش زد زیر گوشش این همه ضعیف و نحیف نبود. قدش بلند‌تر بود. شانه‌هایش پهن‌تر. بدنش پر‌تر و دماغش چاق‌تر. می‌توانست بزند زیر گوش پدرش. ماشاءالله مردی شده بود برای خودش. ولی ادب داشت. معرفت داشت و هر چه که پدرش نداشت مجید من داشت. از‌‌ همان بچگی هم داشت. و من از همین چیزهایی که مجید داشت می‌ترسیدم. هزار بار به‌اش گفته بودم: «دوره و زمونهٔ جوونی کردن نیست، بچه!»

طرح از محمود معراجی

دوره‌ای بود که نمی‌شد کاری بکنی و بگویی: «ببخشید جوانی کردم. نفهمیدم.» جوانی ختم می‌شد به سر به نیست شدن و فراموشی و دیوانگی‌های اجباری. گفتم: «منم مادرم و دلم هزار راه می‌ره تا جوونم برگرده خونه.»

مجید هم یک جوان بود مثل جوان‌های دیگر. جوان بود ولی جوانی نمی‌کرد. فکر داشت و اندازه همه ما فکر می‌کرد و دعا می‌خواند. گفتیم ما هم دعا بخوانیم شاید بیدار شود. خدایا، بیدار شود و من آن چشمهای سیاهش را ببینم. خدا! لب بزند و من از روی لبهای ترک ترک و بی‌صدایش بخوانم: «قرمه سبزی مادر»

به فکر بودم مجید که خوب شد کلی سبزی بگیرم و خرد کنم و قرمه کنم و مادری کنم. وقتی کلید توی قفلِ در می‌چرخید به خودم می‌گفتم مجیدم آمد. نکند کت‌اش دوباره کثیف شده باشد. باید بشویم‌اش.

به آتنه می‌گویم دوباره دعا کن. از ته دلت بخواه که مجید من برگردد بشود مجید تو. مال خودت. فقط دعا کن که برگردد. از ته دل بخواه. از خدای مهربانی که مرا مادر کرد، بخواه فرزندم را به تو بازگرداند. آتنه گریه می‌کند و مرا دلداری می‌دهد.

صورتم را چسبانده بودم به شیشه. دماغم کج شده بود اما مجیدم را نمی‌خنداند. مثل‌‌ همان روز‌ها که قهقهه میزد و دور حوض می‌دوید و با چوب توی دست‌اش مرغ و خروس‌ها را فراری می‌داد. مثل‌‌ همان روز‌ها که صورتم را چسبانده بودم به شیشه، دماغم کج شده بود اما مجیدم نمی‌خندید. نمی‌دوید. چوب‌اش توی دست‌اش نبود و مرغ و خروس‌ها گوشه حیاط ایستاده بودند و کجکی نگاه می‌کردند. انگار که فهمیده باشند او نیست. با این همه خوشحال نبودند که از چوب دستی مجید خبری نیست. ناراحت بودند. همه‌شان دور تخت مجید می‌چرخیدند. گردنشان را دراز می‌کردند و بعد می‌رفتند پی کارشان. چشم‌هایشان پر از آب شده بود. تخم‌هایشان جوجه شده بود. مجید که نبود هر صبح نیمرو بخورد. حالا آن طرف شیشه مجیدم خوابیده است. من این طرف دماغم کج است. نمی‌گذارند بروم آن طرف شیشه، ببینم مجیدم هنوز نفس می‌کشد یا نه. آن پلاستیک سیاه داخل استوانه بالا و پایین می‌شود. نفس می‌کشد. اما چرا این همه کم نفس می‌کشد؟ آتنه صورت‌اش را چسبانده به شیشه ولی به مجیدم نگاه نمی‌کند. به من نگاه می‌کند. انگار من مرده‌ام و او بی‌خودی نگران من است. من که نگرانی ندارم. من مرده‌ام و نباید نگران من باشد. این دکتر بود. با روپوش سفید و عینک قاب مشکی و خودکار و پرونده به دست از مریض من عیادت می‌کرد. مدام می‌آمد و می‌رفت. گردنش را دراز می‌کرد، چند تا دکمه را روی آن دستگاه فشار می‌داد. داروهای تازه تجویز می‌کرد و به مجید نگاه می‌کرد. مجیدم، روی تخت دراز کشیده بود و چوب دستی‌اش توی دست‌اش نبود. دکتر بالای سرش ایستاده بود و کجکی نگاه می‌کرد! چشم‌هایش پر از آب بود. اذیت می‌شدم. در نگاه‌اش می‌دیدم که مجید ناتوان است. از پشت شیشه می‌دیدم که روی تخت دراز کشیده و زندگی‌اش توی دست‌های این دکتر است. اول خدا و بعد این دکتر. در نگاه‌اش می‌دیدم که پسرم، در اختیار اوست. می‌تواند آمپول هوا تزریق کند به مجید من. چرا تزریق نکند؟ مجید من هنوز خیلی جوان است، جوان.

جیغ می‌کشم. آتنه هم جیغ می‌کشد. بوفالوی پشمالو هم جیغ می‌کشد و دکتر چپ چپ نگاه‌مان می‌کند. پرده را می‌کشد و ما نمی‌بینیم که دسته کلید مجید از جیب‌اش آویزان مانده یا نه.

در مانیتور برف می‌بارد. موس را که تکان می‌دهی برف‌ها پایین می‌ریزد و مجید و آتنه در صفحه می‌خندند. زمستان گذشته عقد کردند. آنقدر برف بارید، که همه گفتند: «عروس و دوماد ته دیگ خورن!»

مجید من فقط قرمه سبزی دوست داشت. آتنه را هم دوست داشت.

بچه که بود صبح تا شب توی حیاط خانه می‌دوید. بچه که بود، هوا همیشه آفتابی بود. خانه با صفا‌تر بود. دیدم پای آن مرغ چاق و چلچلی می‌لنگد. گفتم مادر گناه دارد. لب‌هایش را به شیشه چسباند. پف کردند. دوست داشتم شیشه را بشکنم و لبهام را بگذارم روی لب هاش. اما گفتم شیشه دست و بال‌اش را می‌برد. شیشه را بوسیدم. شیشه را بوسید. دکتر پرده را کشید.

یقه پدر مجید را گرفتم. جیغ زدم: «مجیدم. پرده. حلقه. پیاز. آتنه. بوفالو. بی‌شرف. با ادب. گناه من؟ پشمالو؟ دکترِ عینکیِ کلیدی. قرمه سبزی!» تف کردم. رفت به دکتر گفت: «آقای دکتر زن من رو معاینه نکنین، به همه شک داره، از آمپول هوا می‌ترسه!» دکتر درک‌ام کرده بود. به خاطر همین به من قرص داد و پرده را کنار کشید تا من و آتنه مجید را ببینیم.

مرغ چاق و چلچلی توی سِرُم آمپول هوا خالی کرد. پلاستیک مشکی داخل استوانه دعاهای ما را هل می‌داد به بدن مجید. این دعا بود: با روپوش سفید و دسته گل و آرایش غلیظ. «خوشبخت شی الهی!» «قرصت رو بخور و خفه شو گلم!»

آتنه جوجه‌ها را آخر پاییز می‌شمرد و من با این قرص‌های اعصاب سر پا ماندم. داشتم به گلدان‌ها آب می‌دادم. کلیدی توی قفلِ در چرخید. دلم لرزید. شوهرم بود. شکسته بود. ریش گذاشته بود. سیاه پوشیده بود و موهای سرش یکی یکی سفید شده بود. قرص‌ها را خورده بودم. قسم خورده بودم مجید من توی کماست و صدای ما را می‌شنود. قرص را با قسم خورده بودم که صدای ما را می‌شنود این مجید مردهٔ مادر مرده. صدای دعا را می‌شنید. صدای مرغ و خروس‌ها را. دکتر‌ها و پرستار‌ها را. یک لوله رفته بود توی دهان مجید. رگ‌های دستش گم شده بود. جای سوزن‌ها روی دستش کبود بود. دکتر دنبال یک رگ دیگر بود. من در بدن‌ام این همه رگ داشتم. این همه خون داشتم. اما به چه دردی می‌خورد این همه خون و این همه رگ؟ «مادرت بمیره مجید!»

آمین! «آتنه چرا گریه می‌کنی؟ مجید من که هنوز نمرده. فقط کمی خوابیده.» دکتر خودش گفت که خوابیده! درست مثل گل‌های مصنوعی که خیلی شبیه گل‌های طبیعی‌اند، نمرده مجیدم.

کاش بوفالوی مجید هم اینجا بود تا از پشت شیشه برایش دست تکان می‌داد «نمی‌داد، آتنه؟ دست تکان نمی‌داد؟!»

 «به خاطر خدا دست بردار دیگه مادر جون. مجید رفته و هیچ وقت هم برنمی گرده.»

 «توی حیاط نیست؟!»

 «مادر جان اون حیاطِ اون یکی خونه بود. ما الان توی آپارتمانیم!»

مجید کجاست؟ مگر نرفته بود کار‌ها را یک سره کند؟ رفته بود دستی دستی خودش را به کشتن دهد! نه؟ هر شب که می‌رفت دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. قسم خورده بودم نگذارم برود. هر دفعه دستم را می‌بوسید و می‌گفت: «من جوون این مملکتم مادر. این مملکت هم خانواده منه!»

از بغل‌اش بیرون‌ام می‌کرد و می‌رفت. هر شب با من خداحافظی می‌کرد. من هم به این خداحافظی‌ها عادت کرده بودم. می‌گفتم: «این خداحافظی هم مثل بقیه.» می‌گفتم برمی گردد. برنگشت. توی قفلِ در کلیدی نچرخید.

تلفن زنگ خورد. «بله! من پدرشم!» گوشی از دستش نیافتاد. گوشی را گذاشت. گفت: «چادرت رو سر کن بریم بیمارستان!» پدرش نبود! دروغ می‌گفت! در حق‌اش پدری نکرد. از دست این شوهر بی‌شرف‌ام خسته شده بودم. مجیدم این وسط چه گناهی داشت؟ چَک؟ قد بلند‌تر از این حرف‌ها بود.

گفتم ولی حالا چی؟ حالا که آن طرف شیشه قدش آب رفته و کوتاه شده. سرم را کوبیدم به شیشه. هی هی هی هی هی «هی دکتر! خروس! من از آمپول نمی‌ترسم، از موشک که سهل ئه! گلولهٔ هوا. برای اینکه پلاستیک سیاه فنری دعا‌ها رو نگه داشت مجید قرمه سبزی نخواست؟ گوشی رو که این شوهر بی‌شرفم نوش جون کرد! هه! قرص آسپرین واسه خداحافظی نیست؟ دروغ گفتن هم بلد نیستی بدبخت! پرده‌ها رو بکشید. من و پسرم می‌خوایم نیمرو کوفت کنیم. اصلن به کسی چه مربوط؟ خودکار و پرونده و رفت و آمد و کلید و مملکت و از این جور چیزا. مرغ چلچلی آرایش‌اش به هم نخوره، خانم خانما! مهمونا فردا مسخره می‌کنن که عروس فلانی مرغ‌اش یه پا داره‌ها. تف نکن زن! تو حرف نزن خروس! مجید من یه لوله رفته بود توی دماغ‌اش کج شده بود. هی می‌اومد هی می‌رفت. دکتر نه، دکتر رو نمی‌گم. مجیدم رو می‌گم. مجید!»

یک بار که رفت از بیرون زنگ زدند گفتند که مجید شما مصنوعی است. ریش دارد. گفتند مجید ما نسخه اصلی است نه مجید شما. «این شیشه‌ها همه نشکن ئه، خانم.»

کاش سرم می‌شکست. دماغم کج ماند. پلاستیک سیاه ایستاد. «خیالتون راحت شد؟»

بوفالوی پشمالو آمد لوله را از دهان مجیدم در آورد و ما به خانه برگشتیم.