شهروند۱۱۸۴

تاریک (۱)

زنی که گونه‌هایش خسته نیست می‌پرسد: هوا چرا تاریک است؟

مردی که چشم‌های سرخش زن را نمی‌شنود آه می‌کشد: تشنه‌ام هنوز

لب کبود دختری که تنش بین میزها می‌رقصد هوای دمزده را می‌بوسد

سگی کنار پنجره ساکت نگاه می‌کند به سایه‌ی تاریک نیمکت در مه

سری که پشتش به میزها و دست‌ها و گلوهاست سرفه می‌کند:

last call!

گلویی که از آخرین جرعه خیس مانده است و تلخ، خس خس می‌کند:

one for the rode, i guess…

*

کتاب را می‌بندی.

تاریک است.

تاریک (۲)

چرا همیشه می‌گریانی‌ام همیشه با پلک‌های خشک؟

آهسته!

دست تو خاکستر دارد

و روی بال اقاقی که دوده می‌پاشد

ستاره می‌ترکد

و آذرخش

که چشمش را در نگاه کسی واکرده بود

می بندد

و جای پای تیرهای چراغ

در قطره‌های باد

خیس

از چشم‌های زنی دور می‌چکد…

*

در من همیشه زنی دور می‌شود

در من همیشه زنی  چشمش را

در نگاه کسی وامی‌کند و می‌بندد

یک طوطی حسود

پشت آینه‌ها جیغ می‌کشد

می خندی.

می خندد.

*

حالا زمین که روی شانه‌ی من می‌ایستد

نگاه می‌کنم به لحظه‌ی بازیگوشی

که شال تیره‌ی شب را کنار می‌زد از شانه‌های روز

و تیک تاک وحشی انگشت‌های تشنه‌ی رسوا

و گردباد

که در لحظه‌های دلهره    در لحظه‌های گیج…

و عکس فوری  این قاب شیشه‌ای

که واژه‌های سوخته بر آن یخ می‌زد

و هیچ یادم نیست

سر در  کدام چاه گریسته بودم که گوش کر بود از ولوله سکوت

و برف

که ممتد می‌بارد بر شانه‌ها

و هیچ یادم نیست

در کدام هزاره‌ی سرگردان گریخته بودم از چکاچک  شمشیرهای عقربه‌ای مست…

حالا که برف را می‌تکانی از سر شانه

نگاه می‌کنی به زنی گم درمن که دور می‌شود در تو      با قطره‌های باد…

من؟ در تومرده‌ است.

وقتی که پلک‌هایم از نگاه تو می‌سوخت

وقتی لبانم از لبان تو  تاول می‌زد

وقتی که گوشم از صدای تو می‌رفت  با صدا

وقتی که بر تو می‌باریدم          که در تو می‌رقصیدم

وقتی که روز پوست می‌انداخت در شب و منتشر می‌شد غروب در واژه‌های نگاهت که پلک‌هایم را در طلوع می‌سوزاند و موج می‌برد ذره‌های جهان را به عمق گردابت تا تمام لب می‌شدم و تاول می‌زدم و تاول می‌زدم و هیچ نبودی و هیچ نبودی جز تبی که صدایم را می‌سوزاند و هیچ نبودم و هیچ نبودم جز لبی که گوش می‌شدی…،

و هفده روایت مرگ.

*

آیا دوباره لبانم خواهد سوخت؟

آیا دوباره  دستم  گم خواهد شد؟

آیا دوباره  زبانم یخ خواهد کرد؟

آیا دوباره نبضم

خواهد تپید در ناخن؟

آیا دوباره روز شب را خواهد جوید، و شب…؟

آیا دوباره صدایم

خواهد شکست در خواب؟

آیا دوباره نفس

خواهد دوید تا دیوار؟

*

می بوسمت دو لبت را می‌بوسمت چنان که ثقل نفس گم می‌شود نفسم در گردباد خواب

و  خواب می‌لرزد در پلک‌های خیس

و پلک می‌لرزد در خواب‌های خشک

تاریک و سرخ

شانه‌ی سبزت را

بوسیده‌ام همیشه از آن پیش‌تر که یک لحظه پیش‌تراز آن که پلک‌های زنی دور

در عکس فوری شب محو می‌شود

یک لحظه پیش تر از باران

*

چرا همیشه در باران به دیدنم می‌آیی؟

*

عریان و سرد و خیس

آینه‌ای

یک طوطی حسود را

پنهان نگاه می‌دارد همیشه در پس این دیوار

عریان‌تر از  نگاه حقیقت

خاموش

عریانتر از نگاه حقیقت

پوشیده

چون نگاه حقیقت

تاریک

*

آهسته!

دست تو خاکستر دارد

و روی بال اقاقی که دوده می‌مالد،

ستاره می‌ترکد!

و پنجره می‌میرد!

بایست!

نگاه کن!

دیدی؟

حالا برو!

غروب نزدیک است

و برف

از قله‌های آینه سرریز می‌شود.

*

چرا همیشه می‌گریانی‌ام همیشه با پلک‌های خشک؟

*

حالا زمین که روی شانه‌ی من می‌ایستد

به ابر نگاه می‌کنم

به راه

به برف

به باد

به بند

و حلقه‌ی چاهی که زیر پا

می گسترد به قهقهه‌ای خاموش

*

کتاب را می‌بندیم.

تاریک است.