شماره ۱۱۹۹ ـ پنجشنبه ۱۶ اکتبر ۲۰۰۸
بیست و هشتمین کنفرانس سالانه برنامه زنان و تئاتر در دنور ـ کلرادو

همیشه از خود می پرسم: چقدر کشوری را که در آن زندگی می کنم، می شناسم؟ و من که حوزه ی اختصاصی کارم تئاتر است، چقدر توانسته ام خود را با تئاتر این کشور هماهنگ و همساز کنم؟ و چقدر در تحولات تئاتر این سرزمین حضور دارم؟

وقتی که در یک روز ملایم آفتابی در ماه جولای وارد فرودگاه دنور شدم، تنها تصویری که از کلرادو در ذهن داشتم یک شب بسیار سرد برفی در کوهستانهای اطراف دنور بود و عده ای جوان که با چوب های اسکی شان سوار اتوبوس شدند. در زیر آفتاب درخشان بود که خواستم واژه “کلرادو” را معنی کنم. ایالت کلرادو را بشناسم . . . کوهستانهای سنگی قرمزش را و تاریخش را . . .

کوه های کلرادو

در گذر از کنار کوهستانهای شکیل قرمز و قهوه ای بود که واژه اسپانیایی Colorado به معنی قرمز (سرخ فام) برایم معنی پیدا کرد و همین واژه، تاریخی از جنگ ها، کشتارها، تصرفات، پیروزیها و مغلوب شدن ها را در خودش مستتر داشت. راستی کسانی که در ایالت کلرادو زندگی می کنند، چقدر حضور نامرئی سرخپوستان آن منطقه را با ۱۳ هزار سال فرهنگ و تمدن در زندگی روزمره شان حس می کنند؟ آن سرخپوستان باستانی که به Anasazi ها معروفند. تنها در میان کوهستانهایی به ارتفاع نزدیک به ۵ هزار متر، و ایستادن در مسیر وزش باد است که می توان ارواح سرخپوستان باستانی را در هنگام ساختن خانه های خشتی و سنگی در یک محوطه وسیع دایره ای، شکل دادن به زبان، آواز، رقص، و نقاشی کردن روی تنگ ها و کوزه های سفالی شان حس کرد . . . کوهستان صدای عشق ورزیهایشان را هم در خود حفظ کرده است. صدای خشم شان را و سکوتشان را هم . . .


“دنور” خودش را برای استقرار سه روزه هماوردی دمکراتها برای انتخابات ریاست جمهوری امسال آماده می کرد. و من نمی دانم کسی به قتل عام سرخپوستان که حدود ۱۳ هزار سال کلرادو، یوتا، آریزونا و نیومکزیکو محل سکونتشان بوده است، فکر می کرد؟

خوشحال بودم که کنفرانس زنان و تئاتر هر سال در شهری در آمریکا برگزار می شود و هر سال من با تاریخ و روح شهری تازه نزدیک می شوم و خطه ای از کره مرزبندی شده زمین عزیز را به نام “ایالات متحده آمریکا” می شناسم و فقط یک لایه ی نازک از تکه ای از پوست زمین را کنار می زنم و به غنای “زمین” بیشتر و بیشتر آگاه می شوم. این آگاهی، ناآگاهی های مرا در ابعاد گوناگون به من می نمایاند. و به من می گوید که آموختن چقدر انسان را شاداب و جوان می کند.

ساعت ۵/۸ صبح در محل کنفرانس یعنی در El Centro su Teatro بودم. امسال به دلیل کمبود بودجه، کنفرانس از دو روز به یک روز فشرده تقلیل پیدا کرده بود. “اشلی لوکاس” مدیر اجرایی کنفرانس از من خواست که حتما در ورک شاپ نمایشنامه نویسی الین رومرو Elane Romero شرکت کنم. ورک شاپ همزمان دیگری هم در جریان بود. این ورک شاپ، گروه فمینیستی چند استاد تئاتر بود که درباره زیبایی شناسی و مسئله قدرت در نمایشنامه های “مونولوگ هایی درباره واژن” نوشته “ایوانزلر” و “زندگی ضربدر ۳” نوشته “یاسمن رضا” صحبت می شد.

عزت گوشه گیر

روش گردانندگی ورک شاپ “الین رومرو” نوعی کپی برداری از روش ورک شاپ های “ماریا ایرنه فورنس”Maria Irene Fornes بود که در دهه ۹۰ دو بار در ورک شاپ های او شرکت کرده بودم، که در آغاز با تمرینات نیم ساعته یوگا و نفس کشیدن شروع می شد و بعد در سکوت، نمایشنامه نویسان در جای خود روبروی قلم و دفتر خود قرار می گرفتند و در تمرینی که به همه داده می شد، نمایشنامه نویس ملزم بود که کاراکترش را در موقعیت ها و شرایط ویژه نقاشی کند و سپس شروع به نوشتن کند. هر چند دقیقه یک بار “ماریا فورنس” تمرکز نمایشنامه نویس را به هم می زد، و موقعیت جدیدی را به سرعت وارد دنیای خلق شده می کرد و نمایشنامه نویس می بایست شخصیت نمایشنامه اش را مرتبا در شرایط و موقعیت های گوناگون قرار بدهد و عکس العمل های ویژه او را به تصویر بکشد. ورک شاپ های “فورنس” معمولا روزی ۵ـ۴ ساعت طول می کشید، اما وقت کنفرانس به یک ساعت و پانزده دقیقه محدود می شد.

این تمرینات و خواندن قطعات نوشته شده در کلاس و تبادل نمایشنامه ها و تحلیل آنها، یکی از موثرترین روش ها برای فعال کردن تخیل و ذهن نمایشنامه نویس است و اینکه نمایشنامه نویسان به یک موضوع واحد چگونه برخورد می کنند و چقدر در فرم اندیشگی و نوشتن با هم متفاوتند.

“الین رومرو” از آلبوم عکسی که مربوط به سالهای ۱۹۳۰ بود، عکسهایی را انتخاب کرد و بین ما نمایشنامه نویسان تقسیم کرد. در این تصاویر، به جای توجه به حالت کاراکترها، می بایست به منظره و منطقه جغرافیایی که تکه هایی از آن هویدا بود، تاکید می کردیم و فضای عکس را در فضای جدید نمایشنامه مان وارد می کردیم.

در بخش دوم کنفرانس، من بخش “اجراهای سیاسی” را انتخاب کردم که هر پژوهشگری از دیدگاه ویژه ای کار نمایشنامه نویسان سیاسی نوین را مورد ارزیابی و تحلیل قرار می داد.

هوا اندک اندک گرم شده بود. میوه ها، شربت های تابستانی و سبزیجات و حبوبات تازه، غنای زنانگی و باروری زمین را دو چندان کرده بود. پنکه ها می چرخید. پنجره ها باز بود و هوا دم کرده . . . و من چرا حضور زمین را که بر تن آن ایستاده بودم، اینقدر عمیق احساس می کردم؟

در ساعت یک بعدازظهر زمان اجرای نمایشنامه ام: “اسم من اینانا است” بود که خودم آن را اجرا کردم. نمایش با قطعه “It never was you” که جول سیمپسون آن را با پیانو نواخت، آغاز شد. نمایشنامه درباره یک زن پناهجوی سیاسی خاورمیانه ای در آمریکا به نام “اینانا”ست که در یک تظاهرات علیه سیاستهای جنگ طلبانه آمریکا شرکت می کند. او در این تظاهرات به وسیله پلیس آمریکا دستگیر می شود، به دستهایش دستبند زده می شود، و او را در اتاقی تنها زندانی می کنند. اینانا که در تمدن سومریان، الهه عشق و عدالت و تمدن بوده است، در این نمایشنامه زن مدرن و مبارز خاورمیانه ای است که در کشور خودش به دلیل بیان عقیده چند سال زندان را تحمل کرده است. حال که در آرزوی آزادی بیان و هویت در کشوری که به مهد دمکراسی معروف است و پناهجوی سیاسی آن کشور است، اولین ماده قانون اساسی را به اجرا درمی آورد، به همان شیوه کشورهای دیکتاتوری در مورد او عمل می شود. اینانا در طول ۵۵ دقیقه در زندان آمریکا، با یادآوری خاطرات زندان، به مداقه کشیدن تجاوز آمریکا به خاک عراق، و نتایح ناهنجار شرایط زنان درکشور تحت سلطه ـ از جمله سنگسار دعا خلیل آسواد ـ به مقایسه ی دو کشور می پردازد و مفهوم دمکراسی را به چالش می کشد.





 

 

ساعت ۲ بعدازظهر، ورک شاپ بسیار زنده و پرباری توسط جون لیپکن Joan Lipkin آغاز شد. این ورک شاپ نیز برداشت آزادی بود از ورک شاپ های “آن بوگارت” مدرس و کارگرعزت گوشه گیر در کنفرانس زنان و تئاتر سال 2008دان خلاق و نوآور. “جون” با آوردن کاسه هایی پر از یخ و هندوانه و گیلاس، ورک شاپ را بدینگونه آغاز کرد که شرکت کنندگان در یک دایره قرار بگیرند و با مالیدن یک قطعه یخ به پشت گردن و سر نفر بعدی که در سمت راست او واقع شده، ایجاد انرژی و ارتباط کنند. گروه شرکت کننده که تا ساعت ۲ بعدازظهر به نوعی در یک حال فرمال و دور از هم با یکدیگر رفتار می کردند، در ورک شاپ همچون یک عضو خانواده به هم نزدیک شدند و به یک نوع رهایی وکاتارسیس رسیدند و چارچوبها و قراردادهای اجتماعی را فراموش کردند. این ورک شاپ که دو ساعت به طول انجامید، خلاقیتهای گوناگون از جمله نمایشنامه نویسی، بازیگری، کارگردانی، رقص، آواز، اپرا و نواختن موسیقی را در یک جمع گروهی زنده کرد. اکثر نمایش های کوتاه فی البداهه گروهی، مضمون سیاسی و اجتماعی داشت و هر شرکت کننده ای با ارائه ایده جدید به بار اندیشمندانه نمایش می افزود.


قسمت پایانی ورک شاپ تماس تن در حرکات متفاوت غیرمنظم و سکون های لحظه ای دستوری بود. تماس تن بیگانگی را از آدمها دور می کرد و همه را در یک دنیای واحد سلامت پر از عشق، به دور از نژادپرستی، سالاری، قدرت طلبی و نفرت جمع می کرد. انسان در یک آتمسفر بیگانه چقدر با آدمهای اطرافش تماس روحی و جسمی دارد؟ چقدر دستی، دست دیگری را لمس می کند؟ و نگاهی به چشمی دیگر خیره نگاه می کند؟ تئاتر یعنی بیدار کردن همه حس های فراموش شده . . . یعنی “حس زنده بودن.”…

لیموناد، مارگریتا با لیموی تازه و شربتهای دیگر تابستانی و شور و نشاط و محبت، جایزه پایانی ورکشاپ بود.

عزت گوشه گیر

بعد از دو پانل دیگر، در ساعت ۵/۵ بعدازظهر نمایشنامه Good Egg نوشته دوروتی فورتنبری Dorothy Fortenberry که بهترین نمایشنامه در مسابقه جین چمبرز Jane Chambers شناخته شده بود، روخوانی صحنه ای شد. نمایشنامه درباره زنی به نام Meg است که با مسئولیتی خود خواسته از برادر کوچکترش Matt که دچار روان پریشی است، نگهداری کند. به دلیل مشکلات و ناهنجاریهای خانوادگی مگ، دوست پسرش او را رها می کند. مگ تصمیم می گیرد که برای گریز از تنهایی “مادر” بشود. قبل از تلقیح مصنوعی، مگ درخواست می کند که برای اطمینان از سلامت روانی فرزند آینده اش، اسپرم خریداری شده را در آزمایشگاهی مورد بررسی قرار بدهند.

حوادث نمایشنامه از آپارتمان این خواهر و برادر به رحم مگ، لابراتوار و مغز “مت” نقل مکان می کنند. و در پایان وقتی که شب به روز می رسد و اثر داروهایی که مت استفاده می کند، محو می شوند، آن دو به محدودیت های عشق بدون قید و شرط پی می برند.

شب، به دیدار نمایشی رفتیم که توسط گروه نمایشی Su Teatro اجرا شد به نام “اندوه بافته شده” نوشته ی “ماریسلا تروینو اورتا” و به کارگردانی “آنتونی گارسیا”، که به مسایل مهاجران اسپانیش در تگزاس پرداخته بود.

بعد از پایان کنفرانس از خود پرسیدم: راستی دستاورد ما در مقابله با سکوت چه بود؟

آیا ما حقیقتا توانستیم پل های عمیق ارتباطی را بین خودمان برقرار کنیم؟ آیا ما به نقطه ثقل مشترک و یگانه مان “زمین” فکر کردیم تا به تفاوت هایمان احترام بگذاریم؟ آیا به صحنه ی تئاتر به مثابه ی سمبلی ـ تکه ای از پیچیدگی های هستی نگاه کردیم تا به وسعت و بیکرانگی برسیم؟

نمی دانم!

اما می دانم که “دریافت” تحقیقاً یک مسئله ی نسبی است!