شهروند ۱۱۵۶ ـ پنجشنبه ۱۳دسامبر ۲۰۰۷
شاهین صیادی پیش از آن که یک نام مستقل باشد در ذهن من، به عنوان آهنگی از نامی آشنا در گوش من پیچید. یکی هم دوره ی من که زاده آبادان هم باشد می داند که چطور عنوان شاهین عنوانی با افتخار بود و یا سعی هواداران این تیم فوتبال نگهداری از این نام بود با افتخار، هواداری ی این تیم تنها یک هواداری معمولی نبود، معناهایی نیز به دنبال داشت، اغلب روشنفکران مخالف و به اصطلاح چپ ساکن جنوب، هوادار تیم فوتبال شاهین بودند، شاید به خاطر حضور آدمهایی محبوب از نظر اجتماعی، کارگری، معناهایی از محیط کارگری و تعلق خاطر به چپ و این حرفها را هم به عنوان تشخص تیم در بر داشت. به هرحال در جوانی ی نسل من این نام محترمی بود، و صیادی، یک نام فامیل که فقط یک بار در طول زندگی با آن مواجه شده ام با اینکه آدمهای زیادی ملاقات کرده ام، اما فقط یکی با نام صیادی شناخته ام و آن علی صیادی بود که برای اولین مرتبه او را در یک دبیرستان ملاقات کردم. من نوجوانی بودم شاید کلاس نهم یا دهم، با عنوان نویسنده، کارگردان و بازیگر همراه با گروهم، با کمال پُر رویی بر صحنه ظاهر شدم و علی صیادی یکی از داورهایی بود که نظر می داد آیا من و گروه پنج نفری ام لیاقت رفتن به اردوگاه رامسر شمال، که جایزه ی آن مسابقه نمایش بود، داریم یا خیر و او نه تنها آن جواز را به ما داد، بلکه چند هفته بعد اولین شخصی بود که به روی صحنه رفت و لیاقتهای مرا در مورد نمایشنامه نویسی برای مردم شرح داد و آن شب یکی از هیجان انگیزترین شبهای زندگی من بوده و هست و خواهد بود. نام نمایشنامه من جدول بود و محل اجرا دبیرستان بزرگمهر آبادان. آن شب علی صیادی، مهم ترین چهره ی تئاتر تلویزیون آبادان به روی صحنه رفته بود و درباره ی من حرف زده بود. بعد از آن من نیز به گروه تئاتر او پیوستم، چند تا برنامه برای بچه ها در تلویزیون، با نقاشی ها و صدا درآوردن ها، و از اینکه مدتی همیشه در کنار او بودیم، خود را از شاگردان او می دانستیم و حتی آن دسته اهالی شهر هم که اهل تئاتر بودند مرا به عنوان شاگرد علی صیادی می شناختند. بچه شهرستانی های هم نسل من می دانند که در آن زمانها دو دسته گی و چند دسته گی زیاد بود، بعد هر گروهی می شدند هوادار یک آدم مشهور، از شما چه پنهان اینطور که من این روزها می بینم هنوز در ایران اوضاع آنچنانی است، البته تفاوتهایی هست. این نامهای مشهور امروزی آمیخته شده اند با دوز و کلک، در حالی که یک بچه شهرستانی که از خرمشهر مهاجرت کرده بود به جزیره ی تمدن به شهر آبادان و پرداخته بود به آنچه دلش به او گفته بود آن درست است. “تئاتر بهترین وسیله برای نشون دادن واقعیتهاست، نیست؟” بعضی از اجراهای تئاترهای علی صیادی از نمایشنامه های محمد ایوبی، نویسنده ی خرمشهری بود، بر صفحه تلویزیون محلی آبادان، جمعه ها؟ آخر شب. مردانی که با زندگی سخت ساحلی دست و پنجه نرم می کردند، ماهیگیران، جاشوها یا همان کارگران لنج ها، قاچاقچی ها و کسانی که معیشت آنان از آب بود. این مردان در آن شرایط سخت می زیستند، اما آرمان های آنان و اندیشه شان به سوی روز رهایی… تقابل باور و ناباوری، تقابل نسل گذشته با نسل امروز، تقابل کهنه و جدید، اینها بود مفاهیمی که علی صیادی به عنوان یک جستجوگر در تئاتر می جست. معمولاً شخصیت جوان نمایش را خودش بازی می کرد و نقش پدر را یکی از دوستانش به نام بهمن عیوق که او در ضمن دبیر فیزیک سیکل دوم هم بود، اما علی صیادی فقط سرش به کار تئاتر بود و به شاگردانش درسهای تازه می آموخت، و با آنان دوست می شد. به یاد می آورم که چندین بار ما را به خانه اش، در یکی از سرسبزترین محله های آبادان یعنی بوارده، برد و شاید همانوقت بود که شاهین یاد گرفته بود ایستاده لگد بزند به توپ و بیفتد زمین و علی با خنده بدود او را بغل کند و ما بخندیم و آن پسر زیبای تیره پوست جنوبی بخندد، شاید هنوز بچه تر، خاطره مبهمی از بچگی شاهین در یادم هست. باری گاهی هم پس از تمام شدن تمرین که تمام روز بود، علی همه ما را به خانه می برد، می گفت بچه ها رفتن خرمشهر خونه بابا بزرگشون. دیدن طراحی سالن نشیمن آن خانه برایمان تازگی داشت. همانطور که در اتاق بودی، همه آشپزخانه را هم می دیدی و دیگر اینکه دور و برش بازتر از آن بود که ما انتظار داشتیم، دیواره ای گرداگرد که تا کمر ما می رسید آشپزخانه را از اتاق نشیمن یا به قول ایرانی ها اتاق پذیرایی، جدا می کرد. استاد آن طرف در بخش آشپزخانه برای ما خوراکی درست کرد و بر سطح دیواره که میز هم بود گذاشت و ما یک عده جوان گرسنه خوردیم و او روبروی ما بود و فقط عرق می خورد و به ما نگاه می کرد و عرق می خورد و به ما می خندید و شاه را مسخره می کرد و جوک می گفت درباره خاندان سلطنتی و ما می خندیدیم. همچنین اعتماد به نفس یکی از درسهایی بوده که می دانم از او گرفته ام، البته شاید کمی پُررویی و به قول آبادانی ها کمی بولکومی هم باید قاتی ماجرا می کردیم تا اعتماد به نفس درست از آب دربیاید. به هرحال به رای او من و گروه پنج نفره ام دو بار به سفر رامسر رفتیم و از مواهب مُفت و مجانی به علاوه جوایز آن بهره مند شدیم. بعد بزرگتر شدیم و دوره دبیرستان تمام شد و بعضی هامان به سربازی رفتیم. علی صیادی می خواست به هر کجا می رویم بعد برگردیم به همانجا و یک گروه تئاتر درست و حسابی راه بیندازیم. خیلی دلش می خواست این کارها برای آبادان بشود. بعد از عشق به خانواده و به تئاتر، او عاشق آبادان بود. عاشق این بود که کارهای هنری حسابی برای آن شهر بکند. طرحهای جالبی داشت. از موسیقی جنوبی خوب در نمایشهایش استفاده می کرد. برای اینکه یک قطعه اصیل را پیدا کند خیلی جستجو می کرد. خیلی از اطلاعات هنری اش یا غریزی و یا تجربی بودند. به ما آموخت چطور می شود با وسایل کم صحنه پر و شلوغ درست کرد. عاشق این بود به لهجه غلیظ آبادانی حرف بزند. همه جوکهایی هم که می ساخت و می گفت با همان لهجه آبادانی می گفت بخصوص وقتی مست می شد. مست می شدیم، قبل یا بعد از آنکه ساختمان محل ضبط تلویزیون را ترک کرده ایم و گذشته ایم از لابلای عطر گلهای محله ی محدوده ی تلویزیون آبادان، راه می رویم به سوی خانه ی او که درش همواره به روی شاگردانش باز است. “خودتون بچه ها از خودتون پذیرایی کنین رو در بایستی نکنین تا مو این جیگرا را خورد بکنم و بعد کباب…” بعد من در نیمه اول دوره سربازی امیدی به بازگشت به ولایت و ادامه فعالیتهای تئاتری در آن، توی سر داشتم هنوز، اما یکهو اتفاقات عجیب و غریب افتاد، مردم از این رو به آن رو شدند. خوش داشتند بیایند توی خیابانها و لابلای جمعیت راه بروند و شاه را با شعارهای آهنگین مسخره کنند. دوست داشتند هرچیزی را که در خیابان سالم بود خراب کنند و هرچه لاستیک بود بسوزانند و دوست داشتند شیشه های عرق فروشی را خرد و خاکشیر کنند و همینطور شاه را تهدید کنند و مسخره کنند و شاه اینقدر مسخره شد که پا شد رفت، در رفت و مملکت را سپرد به امان خدا، مملکت هرکی به هرکی شده بود، بهترین دوره از شیوه ی حکومتی که تصور می توان کرد چگونه بوده، مملکت ما برای ماه ها آن طور بود، نمونه ی خوبی بود برای آنها که از حکومت آنارشیسم دفاع می کنند، هرج و مرج با انضباط با آزادی و با احترام به انسان، آزادانه صمیمانه هرکس دوست هرکس و هرکه در پی ی کمک به دیگری بود، راننده تاکسی حرفت را باور می کرد اگر می گفتی پول کرایه اش را نداری، سیب زمینی فروش حرفت را باور می کرد که پول نداری و مقداری سیب زمینی به عنوان قرض به تو می داد، هرکسی دو تا آپارتمان یا بیشتر داشت با دوستان بی خانه ی کم درآمد خود مهربان تر بود و فریاد شعارهای انقلابی همچنان همه جا پراکنده بود هنوز، و ما که از شهر خود رفته بودیم حتی با پایان دوره ی سربازی هم به ولایت خود بازنگشتیم، زیرا که خیال می کردیم شلوغی های اصلی و هیجان بیشتر در شهر تهران بود. در تهران ماندیم. انقلاب ادامه داشت و داشت تا اینکه به آخرش رسید و آنها که دنبال قدرت بودند بالاخره قدرت را گرفتند. هنوز آزادی بود بدون اینکه به قدرت رسیده ها آن را بخواهند، هنوز مهربانی و دوستی از برکت آزادی وجود داشت، اما نتوانست خیلی دوام بیاورد چون دوستی و مهربانی به محض اینکه اسلحه و اعدام و کشتار را دیدند، کله پا شدند و رفتند خودشان را توی سوراخی ها قایم کردند.

بعد شلوغی هایی برای جا افتادن و جا انداختن قدرت تازه ی از راه رسیده، ضایعه پشت ضایعه.. یک ضایعه ی این دوره “گم کردن آدمها یکدیگر را” بود. ما دوستان و نزدیکان خود را گم کرده بودیم اگرچه دوستان و نزدیکان تازه تری می یافتیم، ولی آنها که در نوجوانی آنهمه می شناختی شان، رفقای صمیمی ات حالا فقط خبرهایی بودند پراکنده در فضا که درست و نادرستی شان تا مدتها آشکار نمی شد، چه کسی گفت که علی صیادی پست مهمی در تلویزیون آبادان گرفته؟ اما من که در اولین تابستان انقلاب برای تهیه گزارشی به آبادان رفتم او را در تلویزیون ندیدم، آقای ظریف طراح سرشناس که در تلویزیون آبادان کار می کرد و بیشتر نمایشهای علی صیادی را طراحی کرده بود گفت “نه. او فعلاً آبش با اینها توی یک جوی نرفته، کله شق است می دانی که، معلوم نیست اصلاً بتواند با اینها بسازد یا چی” بعد شاید ایوبی گفته بود “او آنقدر عاشق تئاتر است که به این زودیها ول کن نیست و بالاخره برمی گردد” آن زمانی بود که مردم داشتند لذت انقلابی را که کرده بودند می بردند هنوز و هنوز درست و حسابی حالیشان نشده بود که چه اتفاقی سرشان افتاده، صیادی از آن دسته ای بود که زود فهمیده بود چی به چی شده. یک بهار پُر تحرک و یک تابستان شلوغ سپری شد و یک روز مانده بود که پاییز سر برسد، در آن روز که دبیران آموزش و پرورش شهر آبادان برای اعتراض به بی عدالتی های تازه در حال آشکار شدن، در محل اداره مرکزی اجتماع کرده بودند، ناگهان بی آنکه کسی منتظر باشد و یا اصلاً کسی فکرش را کرده باشد، بمبهایی از آنسوی شط از سوی خاک عراق به داخل شهر آبادان پرتاب می شوند، بی گمان تجمع عده ای را در یک مکان دیده و نشان کرده اند و به همین علت آن بمبها را بر آن هدف ریختند، خیلی از افراد آن تجمع در آتش انفجارهای آن روز سوختند و تکه های سرب و آتش تن و جان آن آموزگاران را پاره پاره کرد. اولین گروه قربانیان جنگ، عده ای معلم روشنفکر شهر بودند. چند نام آشنا، بعد چهره های آشنای شکل گرفته در ذهن، معلمهایی که ما دوست می داشتیم، در دوره دبیرستان آنها دوستان ما بودند و تجربه هایشان را به ما می آموختند، ناگهان در یک لحظه به خون و به خاک افتادند، و نمی دانم چرا باور کردن این خبر اینقدر سخت بود که نام علی صیادی در بین کشته شدگان این واقعه بوده باشد، و متاسفانه بود. بعد او در یاد من به عنوان یک خاطره ی تعیین کننده در مسیر زندگی ام، بجا ماند؛ یک معلم خوب یک هنردوست واقعی ولی نهنگی در حوضی که اگر به دریا می آمد، خیلی چیزها در هنرش برای قسمت کردن با دیگران داشت. باری یادش به احترام در یادهای بچه های هنری شهر آبادان و به نیکی ماند و مانده است آشکار و پنهان و انگار مدتی بود پنهان بود که یکهو دیدن خبری درباره موفقیت یک کارگردان جوان ایرانی در کانادا آن یاد را باز آشکار کرد، و نام او شاهین صیادی، در گوشم زنگ خوشی داشت از دو تا کلمه ی خوش خاطره، و چقدر خوشحالی پُر از ذوقی است برای من و برای بچه های آن گروه که پس از گذشت سالها حمل یک خاطره در ذهن حالا همان خاطره را ببینی که به واقع در آمده و زنده شده است. خاطره ای که دیگر خاطره نیست، بلکه برزمین واقعیت ایستاده است و در ضمن تجربه ی ارزشمندی هم هست برای ایرانی به گمانم که به چشم خود ببیند: رویاهای تحقق نیافته ی نیمه کاره مانده ی پدری ایرانی در یک شهر کوچک دورافتاده، پس از گذشت سی سال از مرگ او، اینک توسط فرزند او (فرزندی که خودش خودش را به این مرتبه رسانده و مثل بقیه بچه کارگردانهای دیگر نبوده که شانس کمکهای بی حد و حصر پدرانه داشته باشد) باری در یکی از کشورهای مهم غربی و دمکراسی دان جهان یعنی در کانادا، دارند تحقق می یابند آن رویاها. . .جالب است، نیست؟ پس درود بر او باد.
۲۰۰۷ لندن