من مهدی رئیس فیروز متولد ۱۳۰۶ هستم. تا سال ۱۳۲۰ در تهران بودیم و در این سال به خاطر فوت پدرم به شمال رفتیم…  


شماره ۱۲۰۳- جمعه ۱۴ نوامبر۲۰۰۸ 

به بهانه نمایش  مستند چهره ها  در فستیوال فیلم دیاسپورا 

جشنواره فیلم دیاسپورا که از روز چهارشنبه ۵ نوامبر آغاز شد روز یکشنبه ۹ نوامبر به کار خود پایان داد. چهره ها ساخته شاهین پرهامی فیلمساز مقیم مونترآل یکی از فیلم هایی بود که  شنبه شب به نمایش در آمد. مستندی  که در آن ده هنرمند مقیم کانادا با حرفه های مختلف به گونه ای حضور داشتند. یکی از این هنرمندان مهدی رییس فیروز از پیشگامان تاریخ سینمای ایران است که با ۸۱ سال سن  و با حافظه ای درخشان هرگاه که از عشق به سینما می گوید برگی از تاریخ سینمای ایران را ورق می زند. فیلمسازی که  جزو پیشکسوتان سینمای ایران محسوب شده و در این حرفه زحمت زیادی کشیده است. تعدادی از حاضران در سالن  نمایش فیلم  چهره ها از من پرسیدند که آقای رییس فیروز چه فیلم هایی کار کردند چون در این فیلم اشاره ای به کارهای ایشان نشده، من توضیخاتی دادم و پس از آن از ایشان خواستم که گفت و گویی با ایشان داشته باشم تا علاقمندان به سینما و بخصوص نسل های جوان تر  از زبان خود ایشان  با چندین دهه فعالیت شان در سینما  آشنا شوند. 


 

گاهی اتفاق می افتد که در شوره زار هم گل بروید…

 


 

شنیدن شرح حال شما از زبان خودتان بخشی از تاریخ شفاهی سینمای ایران محسوب خواهد شد. پس مشتاقیم که مختصری از فراز و نشیبهای زندگی تان را از تولد تا فعالیت در عرصه سینما بشنویم. 


 

من مهدی رئیس فیروز متولد ۱۳۰۶ تهران هستم. تا سال ۱۳۲۰ در تهران بودیم ودر این سال به خاطر فوت پدرم به شمال رفتیم. دوره دبیرستان را در شهسوار به پایان رساندم. بعد آمدیم تهران و من به دانشکده حقوق رفتم. قصد داشتم قاضی شوم اما  به دلایلی  دانشکده را رها کرده وارد هنرستان هنرپیشگی شدم.

پس از اتمام   دورۀ هنرستان به خدمت نظام وظیفه رفتم. خدمت من در دانشکده افسری بود و هر سال به مناسبت اهدای سردوشی به افسران ، گروهی از تئاتر تهران می آمدند و برنامه هایی اجرا می کردند. آن سال  به تیمسار حجازی رییس دانشکده افسری گفتم من و چند نفر دیگر از فارغ التحصیلان هنرستان هنرپیشگی حاضریم به جای گروه تئاتر تهران، خودمان برنامه را اجرا کنیم. ایشان موافقت کردند و نمایشی که به صحنه بردیم چنان مورد توجه و تشویق قرار گرفت که می خواستد ما را آنجا نگه دارند، اما من قبول نکردم. به مشهد رفتم و مسئول باشگاه افسران شدم . در آنجا به کمک عده ای از دوستان یک سالن تئاتر به راه انداختیم. یک روز سرهنگ نفیسی که از مسئولان باشگاه افسران بود مرا به خانه اش دعوت کرد. آنجا با آقایی بلند قامت به نام ابولقاسم رضایی آشنا شدم که تحصیلکرده لندن  و به کار سینما آشنا بود و قصد داشت در مشهد فیلم بسازد. آقای رضایی از من پرسید:«آیا با کارگردانی آشنایی داری؟» گفتم:«وارد نیستم و تا به حال فیلمی نساخته ام، اما خیلی به این کار علاقه مند هستم.» او سناریویی به نام «نیلوفر آبی» داشت که توسط پرویز خطیبی نوشته شده بود. قرار شد رضایی فیلمبرداری کند و من کارگردانی فیلم را انجام دهم. نیلوفر آبی یک فیلم رنگی بود و چون در سال ۱۳۲۹، چاپ فیلم در ایران امکان نداشت، آن را به فرانسه فرستادند. اما بخاطر طولانی شدن زمان چاپ فیلم و مشکلات دیگر فیلمبرداری متوقف شد. این قضیه با پایان یافتن خدمت نظام وظیفه من همراه شد و من هم به تهران برگشتم. در سال ۱۳۳۰ فیلمی در دست تهیه بود به نام «عصر دوباره» که کارگردان  آن پرویز خطیبی و بازیگران اصلی اش خانم ملکه رنجبر و آقای ضیاءالابصاری بودند. به من پیشنهاد کردند که نقش یک دکتر را در این فیلم بازی کنم. برای ایفای هر چه بهتر این نقش روزها به بیمارستانی می رفتم که خواهرم در آنجا بستری بود. زمانی که پزشک معالج خواهرم برای  معاینه  به دیدار او می آمد، تمام حرکات او را زیر نظر می گرفتم. روز فیلمبرداری به استودیو رفتم و چون در هنرستان دوره گریم دیده بودم، نشستم و خودم را گریم کردم و سعی کردم تیپ و حالات پزشک معالج خواهرم را به خود بگیرم. وقتی نقشم را جلوی دوربین اجرا کردم همه متعجب شدند. در صورتی که بازیگری حرفۀ من بود و با آن آشنایی داشتم.

 


 

ولگرد اولین فیلم شما به عنوان کارگردان بود و در تاریخ سینما نیز از آن به عنوان فیلمی متفاوت در زمان خودش یاد شده چطور شد که شما برای ساخت این فیلم  انتخاب شدید؟


 

وقتی  پایم به استودیو ایران فیلم بازشد با مهندس بدیع آشنا شدم. یک روز در حالی که عده ای از هنرمندان نیز در دفتر ایران فیلم بودند، مهندس بدیع گفت:«من بدنبال فیلمی هستم که خانم ها  دست شوهرهایشان را بگیرند ، ببرند سینما و بگویند: این است عاقبت کارهایی که شما می کنید!!!» با شنیدن این حرف به یا د یک ماجرای واقعی افتادم که برای یکی از دوستانم  اتفاق افتاده بود.

همانطور که قبلاً اشاره کردم، زمانی که در مشهد به خدمت نظام وظیفه مشغول بودم، در باشگاه افسران به اجرای برنامه های نمایشی می پرداختم. حقوق من ۲۴۰ تومان بود و با یک افسر وظیفه هم اتاق بودیم. یک شب که تا دیر وقت کار کرده بودم ، روی تخت دراز کشیدم و چراغ را خاموش کردم تا  بخوابم. ناگهان متوجه شدم که دوست من وارد اتاق شد و روی تخت خودش افتاد و  شروع به هق هق  گریه  کرد. خیلی ناراحت شدم. به سراغش رفتم و با نگرانی علت گریه اش را پرسیدم. گریه کنان گفت:« باختم، پولهایم را باختم!!» بعد متوجه شدم که حقوق چند ماهش را بر سر قمار از دست داده . خیلی ناراحت شدم و این ماجرا مغز من را به خود مشغول کرد و جرقه ای در ذهن من بوجود آورد، «قمار می تواند باعث بدبختی آدم شود.» از آن  به بعد در ذهنم  شروع  به ساختن یک داستان از این ماجرا کردم ، بدون آنکه کلمه ای به روی کاغذ بیاورم. وقتی  آنروز مهندس بدیع گفت: «داستانی می خواهم که خانم ها دست شوهرشان را بگیرند و ببرند سینما، فوراً به یاد این داستان  افتادم  و آن را برای افرادی که در آن مجلس بودند یعنی مهندس بدیع مدیر ایران فیلم، خانم روح پرور خواننده مشهور آن زمان و دخترکی که بعدها به نام پوران شاپوری به اشتهار رسید تعریف کردم. وقتی که داشتم قصه را می گفتم  حاضران مجلس چشمشان به دهان من دوخته شده بود. بعد از اینکه حرفهای من تمام شد،  مهندس بدیع که مرتب جا به جا می شد  و با اشتیاق به دنبال ماجرا بود، نفسی کشید و گفت: خوب گوش کن. قرار است تا هفتۀ دیگر فیلمی را کلید بزنم که داستانش هم مال آقای دکتر میمندی نژاد است.همه مقدماتش را آماده کرده ایم .  بازیگران   انتخاب شده اند و دکورها را هم زده ایم. اما اگر تو این داستان را زودتر به من برسانی این داستان را می سازیم. گفتم تا کی باید آماده شود. بدیع گفت تا همین فردا. گفتم ولی من یک کلمه از این سناریو را ننوشته ام. ایشان اصرار کردند که اگر بخواهی می توانی. بالاخره من هم قبول کردم و قول دادم که روز بعد سناریو را به ایشان تحویل بدهم، آدرس منزل و یک بسته کاغذ سفید برداشتم و از مادرم خواهش کردم که کسی مزاحم کار من نشود. رفتم به مهمان خانه و شروع به نوشتن کردم. بی وقفه نوشتم، بدون این که متوجه گذشت زمان باشم ناگهان متوجه شدم برادرم که کارمند اداره بود، لباس پوشیده و آماده رفتن است. رو به من کرد و گفت:مهدی امروز زود بلند شدی.نگاه کردم دیدم آفتاب زده، خلاصه ساعت ۹ صبح بود که کلمۀ پایان را زیر صفحۀ آخر نوشتم. سناریو را برداشتم و سر ساعت مقرر که چهارشنبه بعدازظهر آن روز بود در استودیو حاضر شدم. وقتی داستان را برای مهندس بدیع و شرکایش خواندم، خیلی خوششان آمد و مهندس بدیع به من گفت: این اولین باریست که نویسنده ای آنچه را که تعریف کرده عیناً نوشته است. داستان را گرفتند و تایپ شد و به مرحله کارگردانی رسید. از آنجا که فیلم قبلی آقای بدیع را به نام «شکارخانگی » آقای دریابیگی ساخته بود قرار شد که این فیلم را نیز ایشان بسازند. اما من راضی نبودم و دوست داشتم خودم فیلم را کار کنم و از آنجا که خجالت می کشیدم قضیه را به مهندس بدیع بگویم، به سراغ سرهنگ منوچهری یکی از شرکای مهندس بدیع رفتم و موضوع را با او مطرح کردم و گفتم «فکر نمی کنم کسی بهتر از من بتواند فیلم ولگرد را بسازد» نهایتاً آنها رضایت دادند و قرار شد که خودم فیلم را کارگردانی کنم. نوبت انتخاب هنرپیشه شد. تعدادی عکس در استودیو بود که در میان آنها چشمم به جوانی افتاد و از مهندس بدیع پرسیدم، این عکس کیه؟ ایشان گفتند، ناصر ملک مطیعی و گفتم این همان کسی است که من می خواهم . بالاخره فیلم ولگرد ساخته شد و سروصدای زیادی به پا کرد. دوتا سینما به مدت سه ماه فیلم را نشان می دادند. فراموش نمی کنم، وقتی ناصر ملک مطیعی از سینما بیرون آمد و توی ماشین نشست، مردم ماشین را بلند کردند و چرخ هایش روی هوا می چرخید ……

همیشه سعی داشتم در فیلمهایم از چهره های تازه کار استفاده کنم که فکر نکنند موفقیت فیلم مدیون فلان بازیگر یا آهنگسا ز و غیره بوده.  در  فیلم «ولگرد» برای اولین بار از حبیب الله بدیعی دعوت کردم که با من همکاری کند. او خیلی خوب ویولون می زد. خلاصه او آهنگهای فیلم را ساخت و تصنیف هایش را هم خانم شمس خواند که با ایشان هم در مشهد آشنا شده بودم این فیلم باعث موفقیت هر دوی آنها شد.


 

دومین فیلم شما لغزش  با یک واقعه تاریخی  یعنی ۲۸ مرداد همزمان شد . در باره این فیلم  هم کمی توضیح دهید.


 

 لغزش  سوژه لطیف و جالبی داشت، اما متأسفانه همانطور که اشاره کردید نمایش آن با ماجرای ۲۸ مرداد مصادف شد و به دلیل اعتصابات و درگیریهای خیابانی موفقیتی بدست نیاورد. داستان این فیلم درباره زنی بود که به انحراف کشیده  شده بود و من از این زن در این فیلم یک مادر مقدس ساختم. قصد داشتم فیلمی کاملاً واقعی بسازم. به سراغ مهوش که در کافه های خیابان شاه آباد می خواند رفتم و برای اولین بار او را به استودیو آوردم. اما بدرد بازیگری نمی خورد. به او گفتم :« تو موفق خواهی شد اما نه در کار هنرپیشگی» و نقش را به دختر دیگری دادم. یکی از نقشها را هم امیر والی(برادر جعفروالی) به عهده داشت.


 

تا جایی که می دانم در زمینه دوبله هم فعالیت هایی داشتید. آن زمان با توجه به امکانات محدود در این زمینه با چه مشکلاتی مواجه شدید؟


 

 زمانی که می خواستم فیلم لغزش را شروع کنم با یک آمریکایی به نام مستر نایمن آشنا شدم که معاون یونسکو بود. او پیشنهاد کرد با هم در زمینه دوبله کار کنیم و من هم قبول کردم. اولین فیلمی که دوبله کردیم فیلمی بود به نام «در هفت قفل». کار بسیار مشکلی بود. چون موویلا وجود نداشت و فقط یکبار می توانستیم فیلم را ببینیم. سیلابها را با دست میشمردیم و تطبیق می دادیم. فیلم به حالت لوپ می چرخید و ما دوبله می کردیم. بعد از پایان ۲۸ مرداد و زمانی که شاه دوباره  برگشت، یک روز مستر نایمن آمد و گفت :«من  مجبورهستم بروم… هرچه دوست داری از وسایل استودیو بردار.» گفتم: ولی من فنی نیستم… و ایشان وسائل را به آقای دائمی که صدابردار بود دادند. ما بعدها فهیدیم که مستر نایمن جاسوس بوده و در واقع آن استودیو دوبله و آن تشکیلات همه برای ظاهر فریبی بوده. بهرحال مدتی دوبله فیلم را ادامه دادم وبیشتر کسانی که بعدها مدیر دوبلاژ شدند از شاگردان من بودند. زمانی که در استودیو ایران فیلم، سومین فیلم خودم یعنی  «پایان رنجها» را در مرحله مونتاژ با فیلمهای غربی مقایسه کردم، دیدم ما چه فیلمهایی کار میکنیم و آنها چه فیلمهای مبتذلی را به خورد ما میدهند و نتیجه گرفتم که با دوبله این فیلمهای مبتذل غربی دارم به سینمای ایران خیانت میکنم. پس نهایتاً تصمیم کرفتم که کار دوبله را کنار بگذارم و قسم خوردم که دیگر سراغ آن نروم که خوشبختانه تا به امروز هم این کار را نکرده ام.

 

با نگاهی به کارنامه فیلمسازی شما  و اسم هایی که روی فیلم هایتان می گذاشتید می توان به گرایش شما به داستان های عبرت انگیز و یا با پیام های اخلاقی  پی برد. اسم هایی مثل ولگرد، لغزش ، پایان رنج ها ، و یا حتی فیلمی مثل می میرم برای پول. گویا قصه این فیلم  با بازیگری مثل  علی تابش هم ماجرا هایی داشته ؟


 


 زمانی که پایان رنج ها را می ساختم، یک روز در دفتر کارم نشسته بودم که آقای علی دریا بیگی مدیر داخلی استودیو که تحصیلکرده تئاتر در آلمان و از بنیان گذاران هنرستان هنرپیشگی بود، وارد اتاق من شد و با خنده گفت: چیه، نشستی برای خودت سناریو می نویسی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی شده؟ گفت: «الان دوتا  بچه آمده بودند و می گفتند ما سناریو نوشته ایم.» گفتم: «کجا هستند؟» گفت«انداختمشان بیرون!»

از آنجا که نسبت به جوان ها حساسیت و احساس مسئولیت عجیبی داشتم با شنیدن این حرف به دنبال آن دو بچه دویدم و در خیابان بهار نزدیک استودیو دیدمشان که مأیوسانه و آرام، آرام راه می رفتند. صدایشان کردم و پرسیدم: «شما سناریو نوشته اید؟» یکی از آن ها خجالتی بود و آن یکی جواب داد :«بله این دوست من یک سناریو دارد و می خواست شما آن را بخوانید اما آن آقا ما را بیرون کرد.» پرسیدم:«کلاس چندم هستی» گفت:« کلاس نهم». داستان را روی یک برگه امتحانی نوشته بود. آن را گرفتم و قرار شد آن ها فردا برای جواب به استودیو بیایند. وقتی داستان را خواندم، دیدم این نوشته یک نوجوان کلاس نه نیست و نوع نگارش و تفکر یک دیپلمه ادبی را دارد!

روز بعد که آمدند، گفتم: «داستان تو قشنگ است اما این یک سناریو نیست، یک خلاصه داستان است ولی من حاضرم با تو کار کنم .» همکاری من با این نوجوان شروع شد و هربار بدون این که من چیزی به او بگویم فقط ایراد کارهایش را می گرفتم و از او می خواستم خودش آن ها را رفع کند و او این کار را می کرد. خلاصه این نوجوان دیپلم گرفت و به خدمت نظام وظیفه رفت و بالاخره یک روز از شهر ساری سناریو را برایم فرستاد و من از روی آن فیلمی ساختم بنام « می میرم  برای  پول »  نام این نوجوان «پرویز صیاد» بود که من افتخار دارم که با این هنرمند با استعداد کار کردم و ایشان از افتخارات سینمای ایران هستند.   برای نقش اول زن تهیه کنندگان «آفت » خواننده مشهور آن زمان که با « مهوش » نیز در رقابت بود را در نظر گرفته بودند اما من که او را مناسب نقش نمی دانستم، مخالفت کردم و سرانجام از خانمی بنام سهیلا که برای اولین بار بازیگری را تجربه می کرد استفاده کردم .    بعد از فیلم «می میرم  برای  پول» در فیلمی بنام « مروارید  سیاه » که دکتر جنتی نوشته و کارگردانی کرد بازی کردم. در این فیلم نقش یک انگلیسی را به عهده داشتم. مروارید سیاه، داستان قشنگی داشت، اما فکر می کنم مال آن زمان نبود. این فیلم نشان می داد که چطور میراث فرهنگی ما از موزه های فرنگ سر در می آورند. پس از بازی در « مروارید  سیاه»  فیلمی ساختم بنام «پیمان» که داستان لطیف و قشنگی داشت و من برای اولین بار آقای روانبخش خواننده مشهور و آقای ایرج که آن زمان افسر ژاندارمری بود و به جای علی تابش خواند را به سینمای ایران معرفی کردم. تا آن زمان آقای ایرج در هیچ فیلمی به جای هیچ هنرپیشه ای آواز نخوانده بود.


 

شما ساخت یک فیلم تاریخی به نام رستم و سهراب را هم تجربه  کردید.  استقبال مردم از فیلمی تاریخی در آن زمان چطور بود؟


 

 رستم و سهراب را  قبل از «می میرم  برای  پول» و بعد از" پایان  رنج ها " ساختم که فیلم سنگینی بود و زحمات زیادی برای ساخت آن کشیدیم. اما به دلیل عدم آشنایی مردم با فیلم های درام آنطور که انتظار داشتیم از فیلم استقبال نشد. این فیلم در سال ۱۳۳۶ ساخته شد و نقش رستم را حسین معطر و نقش تهمینه را خانم روفیا به عهده داشتند.


 

گفته می شود که پس از ساخت فیلم گلی در شوره زار مدتی از سینما دلگیر شده و کناره گیری کردید. در باره این فیلم و  کناره گیری موقت تان توضیحی بدهید.


 

در  فیلم «گلی در شوره زار» از یک زوج هنری ایرج قادری و تهمینه استفاده کردم. این فیلم خیلی لطیف بود و اصلا اسم فیلم بخودی خود جذابیت یک فیلم را داشت. در شروع فیلم گوینده می گوید: « آفتاب میتابد به دریاها و اقیانوس ها ابر میشود.ابر گریه می کند و باران میبارد.در گلستان گل می روید و …. گاهی اتفاق می افتد که در شوره زار هم گل بروید.» بعد کویر را نشان می دادیم و در دل کویر گلی در می آمد که این صحنه را کادر به کادر گرفته بودیم. پس از «گلی در شوره زار» بخاطر بعضی نامهربانیها و ناملایمات  تصمیم گرفتم سینما را رها کنم. چرا که به سینما عشق می ورزیدم ولی در عوض با ناسپاسیهای زیادی روبرو شدم ، طوریکه حتی یک کاغذ کوچک را از من دریغ می کردند.  بهمین خاطر فیلمسازی را کنار گذاشتم و به سراغ کشاورزی رفتم و پیشرفت هم کردم .  من با جدیت در شمال به کارم ادامه دادم و در ضمن آنجا محلی شده بود که بچه های سینما که برای فیلمبرداری به شمال می آمدند در آن جا دور هم جمع می شدند و روابطم با آن ها همچنان برقرار بود. تا این که       در یک زمستان، سرما و طوفان شدیدی پیش آمد که احتمالاً برخی از خوانندگان که هم سن و سال من هستند خوب به یاد دارند، به طوری که همه درخت ها و مرکبات را سرما زد و دارو ندارم نابود شد.  در همین اوضاع و احوال بود که یک روز  آقای صابررهبر، به اتفاق فردین و عباس شباویز آمدند آنجا و صابر از من دعوت کرد نقشی در فیلم «مسیر رودخانه» بازی کنم.  من به خاطر دوستی با او  قبول کردم. علاوه بر این در فیلمی دیگر به نام « ترانه های  روستایی » نیز قبلا  با او  کار کرده بودم و  چون برخی  صحنه های فیلم در تهران فیلمبرداری می شد، دوباره به سمت سینما کشیده شدم.


 

باز هم به فکر فیلمسازی بودید یا قصد داشتید در بازیگری فعال باشید؟


 

خوب چون  از کار کشاورزی هم سرخورده شده  بودم و دوباره به سمت سینما آمدم مطمئنا  تلاشم این بود که  فیلم بسازم اما هر جا می رفتم جواب منفی می شنیدم. در واقع علیه من سمپاشی شدیدی شده بود. می گفتند : چطور ممکن است کسی که چند سال فیلمسازی نکرده دوباره بتواند فیلم بسازد.


 

پس با این حساب یک بار دیگر برای تثبیت توانایی هایتان می باید تهیه کننده ها را برای ساخت فیلمی به کارگردانی خودتان مجاب می کردید؟


 

 بله . راستش وقتی همه درها را به روی خودم بسته دیدم، رفتم استودیو عصر طلایی، این استودیو مال آقای کردوانی بودو آقای امین امینی هم مدیریت داخلیش را بر عهده داشت و کارگردانی هم می کرد. داستانی داشتم به نام "بیست سال انتظار" آن را به استودیو ارائه دادم. استودیو می خواست نقش اول فیلم را ناصر ملک مطیعی بازی کند. اما از آن جا که من پس از سالها به سینما باز گشته بودم نمی خواستم که از چهره های معروف استفاده کنم چرا که در صورت موفقیت آن را مدیون هنرپیشۀ آن می دانستند. بنابر این دنبال هنرپیشه دیگری می گشتم. این داستان را در مراسم تجلیل از بهروز وثوقی  در تورنتو که خود شما هم بانی  آن  بودید برای مردم در حضور خود بهروز تعریف کردم  و حالا برای کسانی که این مصاحبه را می خوانند و در آن روز تشریف نداشتند یکبار دیگر می گویم .روزی در لابراتوار استودیو عصر طلایی یک عکس دسته جمعی دیدم. در میان این جمع چشمم به جوانی افتاد که نگاه عجیبی داشت. از متصدی لابراتوار دربارۀ او پرسیدم، گفت : «بهروز وثوقی است و در بخش دوبله فعالیت می کند و در یکی دو فیلم هم نقش کوتاهی داشته است» رفتم پیش امین امینی و گفتم : «خواهش می کنم، ترتیبی بدهید تا من بهروز وثوقی را ببینم .»  خیلی ناراحت شد وگفت: «انگار این که می گویند شما سینما را فراموش کردیده اید، درست است. من برای نقش اول فیلم شما، ناصر ملک مطیعی را با سی هزار تومان دستمزد پیشنهاد می کنم آن وقت  شما بهروز وثوقی را به رخ من می کشید؟!!» بعد قرار دادی از کشوی میزش بیرون آورد و نشانم داد که با بهروز وثوقی بسته بود. خلاصه مبلغی بود که خیلی پایین بود. اما من اصرار کردم که  می خواهم بهروز وثوقی را ببینم و  شما اینرا  از من دریغ نکنید؟!! وقتی  اصرار مرا  دید موافقت کرد. بالاخره وثوقی آمد و  پس از صحبت های مفصل و قدم زدن با همدیگر به این نتیجه رسیدم که او همان است که من می خواهم.  گفتم: «آقای بهروز وثوقی، یا من  این فیلم را  با شما می سازم یا اصلا نمی سازم. شاید پس از این دیدار، هرگز یکدیگر را نبینیم اما از همین حالا می گویم که شما روزی یک هنرپیشه بین المللی خواهی شد. قدر خودت را بدان.»  در نهایت  فیلم بیست سال انتظار را سه ماهه ساختم و فیلم با  موفقیت زیادی روبرو  شد و با این که با هنرپیشه غیرمشهور و در سینمای نامناسب به نمایش درآمد اما از همه فیلم های استودیو عصر طلایی در آن زمان موفق تر بود و پس از این فیلم حتی کسانی که علیه من سمپاشی می کردند دوباره از من خواستند برایشان فیلم بسازم.


 

پس با این موفقیت  دور تازه ای در کارنامه فیلمسازی شما بوجود آمد؟


 

 بله. در ادامه کارم فیلم " ایمان " را کارگردانی کردم که این بار هم نقش اصلی را بهروز وثوقی به عهده داشت و فیلم به شدت احساس تماشاگر را برمی انگیخت. سال بعد " زیر گنبد کبود " را ساختم که مرحوم مجید محسنی و آذر شیوا در آن بازی می کردند. بعد از آن "گرداب گناه " را برای پارس فیلم و " رودخانه وحشی" را برای آقای شبا ویز کارگردانی کردم.


 

با یوسف و زلیخا علاوه بر این که یک داستان عشقی مذهبی را دستمایه کار قرار دادید ، یک هنرپیشه ترکیه ای را نیز به نام فخر الدین در ایران به شهرت رساندید . ماجرای این فیلم چگونه شکل گرفت؟


 


 

زمانی که "رودخانه وحشی" را در شمال فیلمبرداری می کردیم، یک روز آقایان محمود کوشان و رحیم زاده و رضا شیبانی، آنجا آمدند و گفتند که پس از پایان کار به کسی قول کار ندهم. بالاخره فیلمبرداری تمام شد و من طی یک قرار به پارس فیلم رفتم. دکتر کوشان گفت: «من بزرگترین داستان عشقی دنیا را به تو می دهم، بهترین فیلمبردار ایران با عالی ترین تکنیک و سرشناس تری هنرپیشه ها را در اختیار تو می گذارم و در مقابل بهترین فیلم را از تو می خواهم.» من تشکر کردم و گفتم: « اما اسم داستان چیست؟»  گفت: «یوسف و زلیخا» گفتم: «هنرپیشه ها چه کسانی هستند؟»  گفت: «فروزان، ظهوری و فردین»  گفتم:«آقای دکتر متأسفانه با هنر پیشه ها بخصوص آقای فردین مخالفم»  گفت:«چرا؟! همه کارگردان ها آرزو دارند با فردین کار کنند، فردین کارگردان ساز است؟»  گفتم: «آقای فردین کارگردان ساز هست ولی من خودم کارگردان هستم و شما هم به همین خاطر مرا این جا دعوت کردید و اگر من مخالف هستم نه به خاطر خود فردین چرا که من مرید او هستم، اما اگر من این فیلم را بسازم شما دیگر فیلمی به نام " یوسف وزلیخا" نخواهید داشت. اسم فیلم می شود فردین و زلیخا و کسی دیگر یوسف را نخواهد دید، همه فردین را می بینند.» چند لحظه بعد به حاضران در جلسه گفت: «آقایان، حالا دیدید   چرا من اصرار داشتم فقط رئیس فیروز این فیلم را می تواند بسازد.» دکتر گفت حالا دیگر خودت می دانی، تا عید امسا ل وقت داری این فیلم را بسازی. گفتم: تعهدی نمی توانم بدهم، اگر توانستم جوانی را با خصوصیات یوسف پیدا کنم فیلم را می سازم و اگر نشد نه …..

همه جا را به دنبال یوسف گشتم. تا اینکه دکتر می خواست به اروپا برود، گفتم:«هرچه هنرپیشه درجه دو و سه دیدی عکس بگیر و بفرست.» خلاصه پس از مدتها به من خبر دادند دکتر مقداری عکس فرستاده است، رفتم پارس فیلم و عکس ها را دیدم. البته قبل از این که عکس ها را ببینم گفتم: «همه را روی میز بچینید.» بعد وارد اتاق شدم و یک نظر روی عکسها انداختم، چون هر چیزی در همان" آن" خودش چشمگیر است. یکی از آن ها عکس جوانی بود که توجه مرا بخود جلب کرد، مشخصات پشت عکس را خواندم. نامش "جونیت آرکین" یک هنرپیشه ترک « اهل ترکیه» بود. از دکتر خواستم که او را به ایران دعوت کند. گفتم هرچه می توانی با این هنرپیشه قرارداد ببند و فیلمهایش را نیز بخر، چرا که او هنرپیشه معروفی در ایران خواهد شد. خلاصه آقای جونیت آرکین به ایران آمدند و من اسم" فخرالدین" را برای او انتخاب کردم و فیلم را کار کردیم.

"یوسف و زلیخا " در زمان خودش با موفقیت چشمگیری روبرو شد. فیلم را علاوه بر ایران و ترکیه، در پاکستان و هندوستان و افغانستان و برخی کشورهای دیگر نمایش دادند. در سال ۱۳۵۲، کاخ جوانان فستیوالی از فیلم های ایرانی برگزار کرد و از همه کارگردان ها دعوت شد تا به انتخاب خودشان بهترین فیلمی را که ساخته اند در فستیوال نشان بدهند. من هم با فیلم "یوسف و زلیخا" شرکت کردم. در جلسه نمایش، هر کارگردانی که روی سن می رفت، با « هو کردن!» جوان ها روبرو  می شد تا این که نوبت به من رسید، به من گفتند: «نرو … تو راهم هو می کنند.» من اهمیت ندادم و رفتم. بالاخره وقتی روی سن قرار گرفنم ، پچ پچ جمعیت در سالن پیچید. کم کم آماده می شدند تا مرا هو کنند. من پیش دستی کردم و کفتم : لازم نیست مرا هو کنید. از این که به عنوان یک فیلمساز ایرانی با شما حرف بزنم خجالت می کشم و خودم خودم را هو می کنم. ساکت شدند و به حرف هایم گوش کردند. اول تاریخچه سینما را برایشان تشریح کردم و گفتم صنعت اتومبیل سازی و دیگر محصولات ماشینی تقریباً همزمان با سینما بوجود آمده اند. آن کشور هایی که صنعت سینما را اختراع کرده اند، الان چنان تکنیک پیش رفته ای دارند که می توانند آدم را در کره ماه پیاده کنند اما دوستان عزیز، ما در مملکت خودمان هنوز نمی توانیم یک سه چرخه بسازیم و شما به این ضعف اصلا ایراد نمی گیرید. اما بدبختی ما فیلمسازان این است که در مورد کارمان، عمل مقایسه انجام می شود. ما با امکانات ضعیف و هنرینه ناچیز و تجربه اندک، فیلم می سازیم. شما آن را با اسپارتاکوس مقایسه می کنید که با سرمایه و امکانات و تکنیک مدرن ساخته شده است.

سخنان من چنان در جمع اثر کرد که تشویقم کردند و کف زدند. پس از یوسف و زلیخا چند فیلم برای خودم ساختم که از لحاظ تجاری شکست خوردند. یکی از این فیلم ها " لج ولج بازی" با شرکت وحدت و ارحام صدر بود. این دو بازیگر برای اولین بار در کنار هم قرار می گرفتند و در میان مردم بخصوص اصفهانی ها بسیار محبوبیت داشتند. فیلم که ساخته شد بسیار مورد توجه تماشاگران و دست اندرکاران سینما قرار گرفت. حتی عده ای حاضر بودند سودی به من بدهند و فیلم را بخرند که من قبول نکردم. اما در این شرایط بین مسئول پخش فیلم و یکی از سینما داران اختلاف افتاد و صاحب سینما دستور داد فیلم را از روی پرده پایین بیاورند. قرار بود فیلم را در شانزده سینما نشان بدهند و با این اتفاق حدود ده سینما را از دست دادیم و فقط در شش سینما باقی مانده اکرانش ادامه پیدا کرد، در نتیجه فیلم شکست خورد.

پس از " لج ولج بازی " حدود دو سال از سینما کناره گرفتم و ناچار شدم ساکن شمال شوم.

بعد از دوسال دوباره برگشتم به سینما و فیلم " این دست کجه " را برای آقای رضا شیبانی کار کردم. چند فیلم را هم برای استودیو عصر طلایی کار کردم. آخرین فیلمی که ساختم "غیرت " با شرکت مرحوم رضا  بیک ایمانوردی بود.

اواخر سال ۱۳۵۴ سینما را برای همیشه کنار گذاشتم و شهردار مرزن آباد شدم. پس از انقلاب آقای اکبر صادقی از من دعوت کردند تا در فیلم "آلما" به کارگردانی ایشان نقشی به عهده بگیرم. این فیلم در آذربایجان فیلمبرداری می شد که به اتفاق رضا  رویگری، جمشید مشایخی، علی معلم، و خانم بایگان در این فیلم همکاری کردم. مدتی بعد از شرکت در این فیلم تصمیم گرفتم مقیم خارج از کشور شوم. به همین خاطر به کانادا آمدم و در شهر همیلتون در حوالی تورنتو به همراه خانواده روزگار را می گذراندم.

در خاتمه صحبت هایم اجازه بدهید از شما " عارف محمدی" که برای شناساندن تاریخ سینمای ایران  به علاقندان زحمت می کشید  و همیشه از پیشکسوتان این حرفه یاد می کنید و همچنین از خوانندگان شهروند که صحبتهای مرا با بردباری خواندند،  تشکر کنم.

***