شهروند ۱۲۳۵

تورنتو با بیش‏ از یکصد جشنواره هنرى به بزرگترین شهر جشنواره‌اى دنیا تبدیل شده است. این را همین یکى دو هفته پیش‏ از دیوید میلر شهردار تورنتو شنیدم. و در این میان لومیناتو در این سه سال به سرعت جاى خودش‏ را در کنار جشنواره فیلم تورنتو به عنوان شناسنامه این شهر باز کرده است. امسال تعداد برنامه‌هاى مجانى این جشنواره که همگى در فضاى باز اجرا مى‌شدند از سال‌هاى پیش‏ بیشتر شده بود اگرچه کیفیت اجرایى آن‌ها چنگى به دل نمى‌زد. مثلا در کنسرت گوران برگوویچ به ‌وضوح جاى یک پرده بزرگ ویدئویى براى آن‌ها که دورتر ایستاده بودند، خالى بود. در این زمینه تجربه چندین ساله فستیوال جاز مونتریال مى‌تواند براى گردانندگان لومیناتو مفید باشد. اما آن‌چه مسلم است کیفیت لومیناتو در این سه سال هربار بهتر شده است.


پرسروصداترین نمایش‏ امسال تئاتر نه ساعته «لب ‌زنى» (Lipsynch) از روبر لوپاژ بود که مى‌شد آن‌را یک‌ جا دید یا در سه شب مختلف. گوران برگویچ هم براى اولین بار به کانادا آمده بود و دو کنسرت اجرا کرد یکى رایگان و در فضاى باز و با کیفیت پایین و دیگرى در سالنى سرپوشیده و با کیفیتى به ‌مراتب بهتر و البته گران‌تر. برگزارکننده‌ ها روى موفقیت اجراى جدیدى از اپراى «کارمن» هم حساب مى‌کردند که اگرچه تمام نمایش‏ها پیش‏فروش‏ شدند، اما چندان دلچسب نبود. برنامه‌اى که در این میان از آن‌چه انتظارش‏ مى‌رفت تحسین برانگیزتر بود رقص‏ «تونو» بود که برداشتى مدرن از رقص‏هاى سنتى بومیان کانادا، چین، و مغولستان بود.


لب‌زنى

Lipsynch

کار روبر لوپاژ بر اساس‏ نوشته ‌اى گروهى

صداى بى ‌صدایان


روبر لوپاژ احتمالا پرآوازه‌ترین کارگردان و نمایشنامه‌ نویس‏ امروز کانادا است. کارنامه او همچنین شامل بازیگرى و فیلمسازى هم مى‌شود. اما آن‌چه او را نسبت به همکارانش‏ برجسته‌تر مى‌کند تسلط و استفاده از مولتى‌مدیا در آفرینش‏ هنرى‌اش‏ است. همین‌طور فرصتى که او به بازیگرانش‏ براى دخالت در پیشبرد داستان مى‌دهد. این همکارى گرفتن از بازیگران را در آخرین کارش‏، «لب‌زنى» هم مى‌توان دید که نوشته آن حاصل همکارى بازیگران و خود لوپاژ است.

«لب‌زنى» مجموعه‌اى از نه داستان مختلف و درهم گره‌ خورده است که در طى سه نسل و در سه قاره مختلف داستان نه شخصیت را بازگو مى‌کند که ربط‌شان را در پایان نمایش‏ مى‌توان کشف کرد. نمایش‏ با اجراى قطعه ‌اى نسبتا طولانى از سمفونى ترانه‌ هاى غمناک (Symphony of Sorrowful Songs) از هنریک گورکى شروع مى‌شود که از غم مادرى صحبت مى‌کند که فرزندش‏ را از دست داده. اولین پرده، داستان آدا است، یک خواننده اپرا که در پروازى از فرانکفورت به مونتریال شاهد مرگ زن جوانى مى‌شود که فرزند نوزادش‏ را هنوز در بغل دارد. بعدتر معلوم مى‌شود که زن جوان اهل نیکاراگوئه است و در هامبورگ روسپى‌گرى مى‌کرده. به‌ غیر از این هیچ اطلاع دیگرى از این زن در دست نیست. آدا نهایتا موفق مى‌شود پسرک شیرخواره زن جوان را به فرزندى بگیرد. پرده بعد داستان جرومى، پسر خوانده آداست که حالا بیست و چند ساله است و دارد مقدمات ساخت اولین فیلم سینمایى ‌اش‏ را فراهم مى‌کند. به همین ترتیب در پرده‌هاى بعد با توماس‏، شریک زندگى آدا و پزشک جراح اعصاب، مارى، یک خواننده کبکى که توماس‏ روى مغزش‏ یک عمل جراحى انجام مى‌دهد، سارا، روسپى سابق و خدمت‌کار معلم بیان مارى، میشل، خواهر مارى که از شیزوفرنى رنج مى‌برد، استفان، یک مهندس‏ صدا، جکسون، کارآگاه اسکاتلندیارد که به دنبال کشف قتل مرموز برادر سارا است، و بلاخره لوپه، مادر بیولوژیک جرومى آشنا مى‌شویم.


اما همه پرده‌ها به یک اندازه زیبا نیستند. داستان‌هایى مثل آدا، سارا، و میشل بسیار پرقدرت و مجذوب کننده‌اند، داستان‌هاى دیگرى مثل جکسون و توماس‏ یا بى‌ربط ‌اند (جکسون) و یا ضعیف (توماس)، و داستان استفان نه‌تنها از بنیان بیهوده‌ است، بلکه با وارد کردن کمدى به یک داستان تراژیک به سیالیت نمایش‏ آسیب وارد مى‌کند. اما آن‌چه بیننده را مجذوب مى‌کند استفاده ماهرانه لوپاژ از مولتى‌مدیا است. مثلا در صحنه‌اى با چیدن چند شکل هندسى در فواصل و زاویه‌هاى معین و فیلمبردارى ویدئویى از آن‌ها توهم تصویر یک میز و صندلى و یک پیانو را بر پرده نمایش‏ به‌وجود مى‌آورد. مورد استفاده این ترفند هوشمندانه را وقتى درک مى‌کنیم که توماس‏ در حالتى خلسه مانند مثل روحى از میان میز و صندلى و پیانو عبور مى‌کند. هیچ‌ یک از صحنه‌هاى نمایش‏ بیش‏ از چند دقیقه طول نمى‌کشند و این، تئاتر را بیشتر به سینما نزدیک مى‌کند. در عین حال صحنه‌آرایى زیبا و با شکوه نمایش‏ به لوپاژ این اجازه را مى‌دهد تا فضاى درون یک هواپیما یا متروى لندن که در ایستگاه‌هاى مختلف توقف مى‌کند و مسافران پیاده و سوار مى‌شوند را به‌سرعت به یک استریپ‌بار در هامبورگ یا یک کتاب‌فروشى در کبک سیتى تغییر دهد. یکى از جذاب‌ترین صحنه‌ها آنى است که یک اتفاق را دو بار از دو زاویه مختلف مى‌بینیم. اولى از پشت ویترین کتاب ‌فروشى میشل است که در این‌سو دو شخصیت همیشگى رویاهاى درهم میشل که یک کشیش‏ و همین‌طور میشل نوجوان هستند به ویترین نزدیک مى‌شوند و مى‌خواهند روان پریش‏ او را باز درهم بریزند. در آن‌سوى شیشه هم میشل ایستاده است و گفتگوهایش‏ با مشتریان را ما نمى‌توانیم بشنویم. بعد، صحنه وارونه مى‌شود و این‌بار ما در داخل کتابفروشى هستیم و به بیرون مى‌نگریم و همان صحنه‌ها را باز مى‌بینیم با این تفاوت که این‌بار گفتگوهاى میشل و مشتریانش‏ را مى‌شنویم اما ارواح سرگردان ذهن میشل را نمى‌بینیم.


به رغم زیبایى اجراى «لب‌زنى»، نمایش‏ هیچ‌گاه آن‌گونه که لوپاژ ادعا مى‌کند موفق نمى‌شود به حماسه نزدیک شود. حماسه چیزى وراى داستانى است که به ظاهر مى‌گذرد، و آن «چیز» مى‌تواند یک ایدئولوژى باشد، یا فلسفه، یا ارزش ‏هایى والا که نه فقط چند انسان منفرد بلکه مجموعه یک جامعه به‌دنبال به ‌دست آوردنش‏ است. نمونه‌ هاى چنین آرمان‌هایى را در کلیدر، جان شیفته، یا غرش‏ توفان مى‌توان پیدا کرد، اما «لب‌زنى» خالى از ایدئولوژى است. نمایش‏ لوپاژ تنها شرح مصائب چند انسان منفرد است. اگرچه او به چندین معضل اجتماعى مثل قاچاق زنان جوان، روسپى ‌گرى اجبارى، و سوءاستفاده جنسى از کودکان مى‌پردازد، اما هیچ‌ یک از این مشکلات از سطح فرد فراتر نمى‌رود. این است که نمایش‏ نه‌ ساعته «لب‌زنى» را به راحتى مى‌شد در چند تئاتر کوتاه‌تر شکاند بى‌آن‌که چیزى از دست برود.




 

تونو

TONO

ساندرا لارون و راجر سینها

اسب‌ها و آدم‌ها


«تونو» سورپریز بزرگ لومیناتوى امسال بود. رقص‏ یک ساعته کوتاهى که از آن انتظارى در حد زنگ تفریحى بین دو برنامه سنگین مى‌رفت، اما به یکى از زیباترین بخش‏هاى جشنواره امسال تبدیل شد. ساندرا لارون و راجر سینها «تونو» را با الهام از ریشه‌هاى مشترک فرهنگ بومیان کانادا و مغولستان طراحى کرده‌اند. اگرچه المان‌هاى رقص‏ها از سنت‌هاى این دو ملت گرفته شده بودند اما ترکیب آن‌ها در یک چارچوب مدرن هویت جدیدى به آن‌ها بخشیده بود.


رقص‏ها در اطراف یک گله اسب وحشى و آدم‌هایى که آن‌ها را رام مى‌کنند دور مى‌زد. صحنه‌ هایى از تاختن اسب‌ها در استپ‌هاى بى ‌انتهاى مغولستان، عشق ‌بازى اسب‌ها، جنگ انسان‌ها، و بالاخره صحنه فوق ‌العاده زیباى تولد یک کره اسب مجموعه «تونو» را تشکیل مى‌داد. نوآورى ‌هایى که در طراحى رقص‏ به‌کار گرفته شده بود چنان بود که بسیارى از آن‌ها را پیش‏ از این در هیچ رقصى ندیده بودم. همین نوآورى در طرح و اجرا بود که «تونو» را یک سر و گردن بالاتر از نمایش ‏هاى دیگر لومیناتو مى‌نشاند. شاید تنها گروه گروپو کورپوى برزیلى باشد که در این‌ سوى دنیا قابل مقایسه با گروه نوپا و تازه از راه رسیده رد اسکاى باشد. زیباترین صحنه رقص‏ بخش‏ پایانى آن بود که دو کره اسب را در رحم مادرشان به تصویر مى‌کشید که با تمام توان تلاش‏ مى‌کنند به ‌دنیا بیایند. یکى از این دو موفق مى‌شود و دیگرى مى‌میرد. در این صحنه دو رقصنده در داخل کیسه کشى بزرگى که حکم رحم مادر را داشت مى‌رقصیدند. ما تنها هاله ‌اى از بدن آن‌ها را از پشت پارچه کشى مى‌دیدیم. تولد یکى از کره اسب‌ها اگرچه با مرگ دیگرى همراه بود، اما زیبایى شور زندگى و شادى کره اسب نوزاد غم مرگ را کم‌ رنگ مى‌کرد. نمایش‏ نمادى بود از زندگى و مرگ، هستى و نیستى، که به ‌نفع زندگى و هستى به‌پایان مى‌رسید.


کارمن

بر اساس‏ ساخته ژرژ بیزه

دیوید بومبانا (باله ملى کانادا)

مدرنیته یا سنت


بعضى چیزهاى قدیمى را باید وابگذاریم تا قدیمى بمانند. مثل ساختمان موزه رویال انتاریو پیش‏ از این‌که این کوه یخ کنونى بر سرش‏ سقوط کند. دیگرى هم باله کارمن ژرژ بیزه است. از «کارمن» اگر گرماى طاقت ‌فرساى بعدازظهرهاى دهات جنوب اسپانیا را بگیرى و لباس‏هاى سیاه زنان ‌شان را رنگى کنى و چند مرد زن‌پوش‏ را هم بى هیچ دلیلى به میدان آورى بهتر است دیگر اسمش‏ را هم چیزى جز کارمن بگذارى. نسخه مدرن دیوید بومبانا چنین معجونى بود. اگرچه موسیقى تکنو را با زیبایى با ژرژ بیزه مخلوط کرده بود، و اگرچه طراحى رقص‏ها در بیشتر موارد جذاب بود، اما مجموعه کار بسیار بى‌رمق و بى‌معنا از آب در آمده بود. پیش‏ از این کارلوس‏ سائورا هم برداشت مدرنى از کارمن به دست داده بود اما این کار را با مهارت زیادى که مشخصه کار اوست انجام داده بود به این ترتیب که پیش‏ و پشت صحنه را با هم قاطى کرده بود و ما دو بار شاهد تراژدى داستان مى‌شدیم یک بار بر روى صحنه و بار دیگر در پشت صحنه و در بین بازیگران. بومبانا داستان اپراى کارمن را عوض‏ کرده بود و چند شخصیت اصلى را به پس‏زمینه تبعید کرده بود و دیگرانى که نقش‏ عمده‌اى در داستان ندارند را به پیش‏ آورده بود. اگرچه کارمن ژرژ بیزه را خیلى دوست دارم، اما نسخه دیوید بومبانا اصلا به دلم ننشست.


سه اثر از گروه تئاتر رقص‏ هلند

Nederlands Dans Theatre

یى‌رى کیلیان،

انکار نیروى جاذبه


از زمانى که یى ‌رى کیلیان مدیریت هنرى گروه تئاتر رقص‏ هلند را به‌عهده گرفت این گروه همواره سیرى صعودى داشته است. گروه رقص‏ هلند جزء معتبرترین گروه ‌هاى رقص‏ دنیا است، اما این اولین بارى بود که این گروه در تورنتو برنامه اجرا مى‌کرد و فرصت بى ‌همتایى براى آنانى مثل من که دورادور از کارهاى گروه شنیده بودند، اما هیچ ‌گاه فرصت دیدن آن‌ها را به دست نیاورده بودند. گروه تئاتر رقص‏ هلند امسال با سه ساخته کوتاه به لومیناتو آمدند. در اولین بخش‏ «کشتن ماه» (Shooting the Moon) ـ که زیباترین‌شان هم بود ـ سه مرد و دو زن به آناتومى روابط انسانى مى‌پرداختند. در صحنه‌اى که به سه اتاق مختلف تقسیم شده بود که مانند درهاى چرخان با هم جا عوض‏ مى‌کردند این مردان و زنان از عشق و حسادت و ناامنى مى‌گفتند. موسیقى فیلیپ گلاس‏ و رقص‏ اعجاب آور پنج رقصنده که انگار به جنگ جاذبه زمین رفته ‌بودند به‌راستى مو بر تن راست مى‌کرد. اتاق‌ها با در و پنجره به هم وصل بودند که نمادى از کانال‌هاى ارتباطى انسان‌ها بودند. در این‌جا هم ویدئو نقش‏ مهمى را بازى مى‌کرد و اغلب صحنه‌ هاى که در اتاق‌هایى که از چشم پنهان بودند اتفاق مى‌افتاد را بر پرده نشان مى‌داد.


پرده دوم «بال‌هاى مومى» (Wings of Wax) نام داشت و به داستان اسطوره‌اى ایکاروس‏ مى‌پرداخت که با بال‌هایى که از موم ساخته بود به سمت خورشید پر کشید، اما وقتى به آن رسید بال‌هایش‏ آب شد و مرد. کیلیان با درخت عظیمى که وارونه از سقف آویزان بود و نورافکنى که آهسته دور آن مى‌چرخید، و نمادى از زمین بود که خورشید بر گرد آن مى‌چرخد، و با استفاده از موسیقى باروک از باخ گرفته تا فیلیپ گلاس‏ فضاى اسطوره ‌اى لازم را ایجاد کرده بود. اگرچه داستان پایانى تراژیک دارد، اما کیلیان با وارد کردن برداشت شخصى خودش‏ رنگى از امید به آن پاشیده بود.


گوران برگوویچ

Goran Bregovic


جشنواره لومیناتوى امسال را با کنسرتى از گوران برگوویچ به پایان رساندم. برگوویچ اگرچه در اروپا و بخصوص‏ بالکان نامى بسیار آشنا است اما در این سوى دنیا چندان شناخته‌شده نیست. او را با فیلم‌هاى امیر کوستاریتسا و بخصوص‏ «زیرزمین» (Underground) مى‌توان به‌ خاطر آورد که موسیقى‌شان را اغلب او نوشته است. برگوویچ امسال با آلبوم جدیدش‏ به‌ نام «الکل» به تورنتو آمده بود. مشخصه کار او درهم کردن موسیقى کلاسیک و سنتى و کولى بالکان است. این است که در گروه موسیقى ‌اش‏ ـ به نام باند عزا و عروسى ـ گروه کر و ویولا و چلو را در کنار ساکسیفون و ترومپت و آکاردئون مى‌بینیم. موسیقى شادى‌ زا و سراسر زندگى برگوویچ همیشه یادآور روزهاى گرم تابستان در دامنه کوه‌هاى سرسبز و آب زلال دریاى مونته‌ نگرو است. بیننده‌ها، که تقریبا همه صرب بودند و کلمه به کلمه آهنگ‌ها را از حفظ بودند گاهى چنان سرمست مى‌شدند که زیر صداى فریادشان به سختى مى‌شد موسیقى را شنید. گوران کنسرت دو ساعت و نیمه‌ اش‏ را با ترانه مشهور کلاش ‏نیکوف از فیلم «زیرزمین» به پایان رساند که بیننده‌ ها تا دقایقى بعد از رفتن او و ارکسترش‏ از صحنه خواندن آن را ادامه دادند.


لومیناتوى امسال را با رضایت از دیدن چندین برنامه زیبا و به ‌یاد ماندنى به آخر رساندم با این امید که سال آینده باز پربارتر از امسال باشد.