انتخابات نهم نزدیک است و بازار جدل های سیاسی داغ. آرزوها با واقعیت ها درهم می جوشند و کماکان مرزهایشان درهم تنیده و دور و نزدیک می شوند. صداهای متفاوت و مخالف را بی صدا می کنند و بازداشت ها زیادتر و زیادتر می شوند.

سی و سه سال است که تمایل به حقیقت دیدن آرزوهایمان، دست از گریبان مان برنمی دارد. هم چنان پیش بینی می کنیم و همچنان در برداشت هایمان اشتباه می کنیم.

در این آشفته بازار بی رجال، تصویر یکی را بالاجبار بزرگ می کنیم و به آن دل می بندیم و پس از مدتی توخالی از آب درمی آید.

سال های اول انقلاب را به یاد دارید؟ شور انقلابی و  امید به آینده ی بهتر گویا توان دیدن واقعیت های تلخ را از ما گرفته بود. اعدام پشت اعدام. عکس های ناانسانی اعدام شدگان، هنوز بخش مهمی از کابوس های شبانه ی من است. عاقلان و دانایان، با ایمان به “هر انقلابی هزینه ای دارد”، بر شک ها و تردیدهایمان، رنگ عدالت می زدند. قضاوت کردن هایمان هر روز شکلی بدوی تر می گرفت و هرروز گروهی به دست عدالت ساخته و پرداخته مجنونان انقلابی سپرده می شدند.

فرهنگ پیش داوری، قضاوت و محکوم کردن، در تک تک سلول های ما رخنه دارد. هر از گاهی کسی را به پشت دوربین تلویزیون می آوردند و اعتراف می گرفتند، گروهی را می بخشیدند (البته به ظاهر) و گروهی را به چوبه ی دار می سپردند. اعدام های انقلابی بخشی از زندگی روزمره شد تا جایی که گروهی برای تماشا، از سر و کول هم بالا می روند. شگفت انگیز است فرهنگِ “همه گناهکارند مگر بی گناهی شان ثابت شود”.

طرح از هادی حیدری

و این روایت تلخ همچنان ادامه دارد…

انتخابات مجلس نهم هم همان رنگ و بوی قدیمی را دارد. قبل از انتخابات دسته ای را بازداشت می کنند تا هر صدای مخالفی را در گلو خفه کنند.

ما خارج نشینان، بی خبر از دردهای مردم، وزنه های سیاسی را قپان می کنیم و در ترازوی قضاوت هایمان، به جابه جایی شان مشغولیم. صفحه ی شطرنج مان را می چینیم و امید داریم مهره ها را آنگونه که دوست داریم بنشانیم، تا شاید بازی مردمی تری بازی شود. ناآگاه از این که مهره ها، همه فرسوده، متعفن و ناروا هستند، مهم نیست چگونه چیده شوند. مهره های گوناگون: گفت وگوی تمدن ها، سرباز سازندگی، نماینده ی امام غایب، سکولار همه و همه را دیدیم و فریب خوردن را بارها و بارها تجربه کردیم و هربار دامنه ی نفرت و انتقام جویی، گستره ی بیشتری پیدا می کند.

با هر انتخاباتی، گروهی بازداشت، گروهی کشته و گروهی خوشکام تر به خارج دایره پرتاب می شوند، و دایره می ماند و به چرخش کذایی اش ادامه می دهد. به راستی کی می خواهیم از پیش گویی های خوش بینانه مان دست برداریم؟ دایره چیزی جز تعفن در خود ندارد و در این باتلاق هرچه مهره ها را جا به جا کنیم، بوی چرکین نامردمی اش بیشتر به مشام می رسد. مردم عادی خارج از دایره، به نظاره نشسته اند و این دور تکراری را می بینند و می گذرند تا روزی دیگر را با دغدغه ی معیشت بگذرانند. دلتنگی هایشان واقعی تر از بازی های سیاسی است و برای روزمرگی، عبور آرام از کنار دایره ی قدرت امن تر است، گاه حتی هیاهوی درون دایره را نمی شنوند، زیرا در زیر سایه ی سنگین تهدید و شکنجه، توان شنوایی را از دست داده اند. سال هاست که قبل از هر انتخاباتی کودکانه می گوییم: این بار متفاوت است دیگر ماندنی نیستند، باید با مردم کنار بیایند.

آرزوهایمان را در زیباترین جامه ها، در شکلی توهمی در بحث های سیاسی مان به نمایش می گذاریم و پاپت (عروسک)های فرسوده ی قدیمی مان را در نمایشی بس تکراری، در صحنه ای همیشگی می چرخانیم، و جای شگفتی است که دَوَران و حرکت به سوی همان نقطه ی همیشگی را نمی بینیم!

دایره می چرخد و می چرخد و هر هرازگاهی چهره ی جدیدی را برای فریبی جدید معرفی می کند. روانشناسی جامعه را می شناسند و آرزوهای مردم را با کلامی، جمله ای و تصویری جدید نوید می دهند، اما هر چهره ی جدید، به مرگ انقلاب نزدیکتر می شود.

بستن خانه ی سینما، بازداشت ها، حذف یارانه ها، تلنبار کردن طلا و ارز، انتشار نامه های قدیمی به رهبر، نامه نگاری های خودمانی، هیچ کدام قادر به نجات این مرگ آرام و تدریجی نیستند. هر چهره ی جدیدی که از میان دایره به بیرون پرتاب شود، بی فایده خواهد بود. “مردی از جنس مردم” دیگر کارآیی ندارد.

جهان به انتظار اشاره ای، چه داخلی و چه خارجی نشسته تا جسد انقلاب اسلامی را به دریا بیندازد.

اما در داخل، فشار و سیاست تهدید در حدی است که توان هزینه دادن کمتر می شود و در بیرون هم، داستان همان بازی با پاپت های فرسوده است. فرهنگ مان را در سلاخ خانه ی “انقلاب اسلامی” سر بریدند و تفرقه و گسستگی، اهریمن وار، سد و مانع یکرنگی و تفاهم است.

آشفته بازاری به نام “نظام” به کشتار و ویرانی مردم و فرهنگ شان مشغول است و از هر اقدامی، حتی به بهای کشتار عمومی، در ازای پایداری اش ابا ندارد.

اما این روایت تلخ تا کی ادامه خواهد داشت؟

تا کی می توان این انقلاب در حال مرگ را نگه داشت؟

 

“تو را چه سود از باغ و درخت

که با یاس ها

به داس سخن گفته ای

آنجا که قدم برنهاده باشی

گیاه از رستن تن می زند

چرا که تو

تقوای خاک و آب را

هرگز

باور نداشتی. ” (آخر بازی ـ احمد شاملو)

 

دیگر چیزی جز لاشه ی “انقلاب” باقی نمانده است. دیگر آرمانی نمانده که نیاز به “تجدید میثاق” داشته باشد. فرهنگ چماقداری ویروسی را در جامعه تزریق کرد که گریبان خودشان را هم گرفت. کار به جایی رسیده که “خودی ها” هم دست به نامه نگاری می زنند و فاجعه ای که مدت ها انکارش کرده اند، در شرف وقوع است.

و اما ما مردم ایران، چه در داخل و چه در خارج چه آرزویی باید داشته باشیم؟ ادامه ی نظام، حکومتی که به همه چیز می اندیشد جز به مردم؟ حکومتی که سر بریدن فرهنگی مان را بر سر هر چهارراهی جار می زند؟ حکومتی که هر نامی دارد جز نام ایران و ایرانی؟

باید چه آرزویی داشته باشیم؟ آرزوی حمله ی بشردوستانه ی آمریکا؟ آرزوی سرنگونی حکومت اسلامی به هر بهایی؟ آرزوی رسیدن قهرمانی سوار بر اسب؟ یا همچنان به صف آشفته ی اصلاح طلبان مذهبی بپیوندیم و یا هم صدا با روشنفکران مذهبی، به فریب خود ادامه دهیم؟

مهم نیست چه آرزویی داشته باشیم و چه نوع حکومتی را در خیال تصویر کنیم. آرزوهایمان هرچند با دموکراسی و آزادی و قانونمند بودن ترسیم شوند، باید بدانیم که تغییر حکومت کافی نیست، “ما” هم باید تغییر کنیم. تبدیل یک حکومت به حکومتی آزادتر، مستلزم مردمی آزاداندیش تر است.

 

می توانیم آرزوی انتخاباتی آزاد داشته باشیم. به کسانی که به باورهایمان نزدیک ترند، رای بدهیم و آن ها را روانه ی مجلس کنیم تا صدای ما باشند.

اما آیا صدای ما “من و تو” صدای آزادی و لیبرالیزم است؟

آیا صدای “من و تو” صدای حقوق بشر، حقوق زنان و حقوق اقلیت است؟

آیا صدای “من و تو” صدای حکومت اکثریت با رعایت حقوق اقلیت ها است؟

آیا صدای “من و تو” صدای لگدمال کردن یکدیگر برای بالاتر رفتن نیست؟

آیا صدای “من و تو” صدای شایعه، اتهام و محکومیت نیست؟

آیا صدای “من و تو” صدای بازداشت و فرستادن پای چوبه های دار نیست؟

تا صدای “من و تو” صدای آزادی نه تنها به معنای حقوق اکثریت، بلکه رعایت حقوق اقلیت نباشد، انتخابات آزاد نخواهیم داشت و این روایت تلخ همچنان ادامه دارد.