هنوز خواب و بیدار بود که فکر می کرد، باید خودش را به فرودگاه برساند و به سوی ایران پرواز کند. با ترس و دلشورۀ عقب ماندن از پرواز، یکباره از جا پرید. دور و برش را نگاه کرد. تقویم روزانه اش را ورق زد که از یادداشت روز سفرش اطمینان یابد. کمی که به خودش آمد، نه ساک و چمدان آماده ای دید و نه بلیت  پروازی! “رها” نفس راحتی کشید و با خود فکر کرد: چه خوب شد قرار پروازی ندارم وگر نه، همان چمدان بستن خودش دو روز طول می کشید و حتماً از پرواز عقب می ماندم!

طرح ار محمود معراجی

لپ تاپ را روشن کرد و کتری آب را روی اجاق روشن گذاشت تا زمان جوش آمدنش، چرخی در اینترنت بزند. منتظر خبری بود که از کسی یا جائی به او برسد. شاید بازهم در ایران خبری تازه اما ناخوشایند رخ داده که دلش این چنین سیروسرکه وار می جوشید. چند سایت خبری اینترنتی را مرور کرد ولی هیچ خبر خاصی نیافت. پیام های دوستان هم از هر روز کمتر بودند. زیر لب با خود گفت: شاید خبر خوشی در راه است و تا بخواهد برسد، آدم را جان به سر می کند! بیخود نبود که قدیمی ترها می گفتند: بی خبری، خوش خبری است! چرا که دلشوره انتظار خبر بد، کشنده تر از خود خبر است. حیران و هراسان مثل بچه مدرسه ای که مشق هایش را ننوشته و باید برای رفتن به مدرسه آماده شود، به دنبال گم کرده ای هر سو را وارسی می کرد. فکر کرد، بهتر است که این حالت عجیب دلشوره را بنویسد. شاید روزی از آن به عنوان پیشگویۀ یکی از نوشته های قبلی اش، استفاده کند. یادآوری نوشتن، کار خودش را کرد و دلشوره اش بیشتر هم شد. روی کاغذ یادداشت کوچکی، خلاصه نوشت و به یخچال زد تا بعداً راجع آن بنویسد. در حین صبحانه خوردن، اخبار محلی تلویزیون تورنتو را هم می شنید. با گزارش هوای خوب آن روز تابستانی، تصمیم گرفت اول از خانه بیرون رود، قدمی بزند و کارت تلفنی بخرد و بعد از آن، برای نوشتن به خانه برگردد.

پیش نوشته ها بر داستانش، آنقدر زیاد شده بودند که بارها اصل داستان، در ذهنش دچار تغییر شده بود. اخیراً احساس وظیفۀ عجیبی در قبال نوشتنش پیدا کرده بود. انگار تز دکترای نیمه کاره ای را با موضوعی کاملاً شخصی، باید تمام می کرد که تحقیقاتی یا آموزشی هم نبود. شاید به درد هیچ کس دیگری هم نمی خورد تا خواننده اثر او باشد! حتی، قصدی هم برای چاپ اثرش نداشت. لزوم چاپ آن را به دست زمان سپرده بود. درست مثل لاک پشت ماده دریائی که وقت تخم گذاریش رسیده، راهی ساحل ماسه ای شده و کشان کشان تا یافتن مکان امن و انجام وظیفه غریزی اش، بی آبی و دوری از دریا را تحمل می کند. اگر، بعد از بازگشت به دریا برای هر کدام از تخم هایش در ساحل اتفاقی بیفتد و سلامت به دریا بازنگردند دیگر او مسئول نخواهد بود. حتی اگر برگشت بچه لاک پشت ها به دریا به سلامت هم باشد، درصد احتمال اطلاع مامان لاک پشت از سلامتی بچه هایش بسیار کم خواهد بود. پس برای “رها” فرقی نمی کرد، بعد از او چه بر سر نوشته هایش خواهد آمد. دیگر زمان لغت ریزی بر کتاب ماسه ای زندگیش فرا رسیده بود. باید هر طور شده این هفتصد منِ پیش مثنوی اش را تبدیل به کتابی هر چند کوچک نماید. برای او تناسب کتاب با رهاییش، هر چند نامتناسب، بهتر از بی تناسبی می نمود.

مسئله مهم این روزهایش پایان بردن نوشته ها بود، که “رها” از آغاز ترسی نداشت و بارها و بارها بر پیش نوشته های قبلی اش هم آغازی دوباره نوشته بود. پیش نوشته امروزش باید بتواند تکلیف همۀ پیش وپس نوشته هایش را روشن کند. اگرنه، تیر خلاص را بر قلمش خواهد زد. تنها نظم موجود در یادداشت های او، تاریخ زیرِ نوشته ها روی تکه کاغذهایی بود که به سبب اتفاق روزانه ای یادداشت شده بودند. نوشته ها به لحاظ موضوعی کاملاً متفاوت بوده و تنظیم آنها، حوصله زیادی طلب می کرد.

به نیمکت دنجی در پارکی نزدیک خانه که سر راه خرید روزانه اش هم بود، فکر کرد. البته، بارها به همین قصد به آنجا رفته ولی موفق نشده بود حتی سطری بنویسد. به طور اتفاقی دوستی یا همسایه ای را آنجا یافته یا همه وقتش صرف جواب به تلفن دوستان شده بود یا نم بارانی و بادی غیر منتظره، تکلیف برگشت او را به خانه روشن کرده بود. لوازم تحریر به همراه بعضی از نوشته های دم دستش را درون ساک چرخدار خرید گذاشت تا اگر آسمان نتپد و او به نیمکت پارک برسد کمی از دین خود را به نوشته هایش ادا کند. معمولاً برای خروج از خانه با آینه گله گزاری زیادی نمی کرد. تنها هنگامی که موهای سپید تازه روییده بر سرش را شماره می کرد، با بالا زدن موها از روی پیشانی اش در دل می گفت: کاش در جوانی پیشانی ام را جراحی کرده و حداقل نیم سانت هم که شده آن را بلندتر کرده بودم. شاید، تا به حال سهمی از شانس نصیبم شده بود! لباس مناسب پیاده روی پوشید. قبل از پوشیدن کفش ها، احتمال  یافتن خبر جدیدی از ایران که در نتیجه آن بتواند با احساس بهتری از خانه بیرون رود، وسوسه اش کرد. دوباره به سراغ اینترنت رفت. به خودش که آمد، چند ساعتی را در سایت های مختلف به جهانگردی سیر کرده بود. حدود ساعت پنج بعدازظهر، که آفتاب تابستانی هم از تب و تاب افتاده بود، بالاخره از تسمه محکم اتصال اینترنتی به خانه اش رها شده و با نیروئی گریزان از مرکز خانه، خود را به خیابان پرتاب کرد. همیشه برای “رها” از خانه بیرون آمدن به اندازه تکمیل نوشته هایش سخت می نمود. اول به مرکز خرید نزدیک خانه رفت تا کارت تلفن راه دوری بخرد. شاید، اقوامش در ایران بخواهند او را از اتفاقی آگاه کنند. نیاز تماس های بعدی با آنان را لازم می دانست. با دیدن مغازه پیتزا فروشی، یادش آمد که به جای ناهار خوردن در اینترنت چریده و هنوز هم کاملاً سیر نشده است! نیمکت موردنظرش هم از مرکز خرید و خانه اش کمی دور است. یک برش پیتزا، می توانست او را سر پا نگه دارد تا بهانه ای برای برگشت به خانه نتراشد. پیتزا که تمام شد، به ساعت نگاه کرد که از شش بعدازظهر هم گذشته بود. از دور کل ساختمان محل زندگیش هم دیده می شد. قدم تند کرد و با غلبه بر حس وصل تسمه اتصالِ به خانه از خیر چک کردن دوباره اینترنت گذشت و به راهش ادامه داد. هر چه به پارک نزدیک تر می شد تنها به حضور افراد دیگری که قبل از او به پارک آمده بودند، فکر می کرد تا مبادا نیمکت مورد نظرش را تصرف کرده باشند. نیمکتی که زیر درخت کم بار و برگی، محفوظ از آفتاب شدید بود. هنوز تا غروب آفتاب دو ساعتی راه بود. از همان دور نیمکت را آزاد دید. نگاهی به آن کرد که انگار اتومبیل بنز آخرین مدلش را می بیند، تا سوار آن شده و با یک حرکت  پر شتاب از جلوی انظار خوانندگانش بگذرد، حرکت سرهای آنان به دنبال جریان هوای باقی مانده از اثر سرعت عمل پیش نوشته های بنزسوار خود را خواهد دید. نگاه دیگری به نیمکت انداخت و بدنه چوبی درشکه ای قدیمی و بدون اسب و تقریباً به گل نشسته ای به نظرش آمد و دریغ از آن که قدمی به جلو بردارد. تنها خواندن در و دیوارهای چوبی و کنده کاری های قدیمی اش، حوصله زیادی می خواست و هیچ گونه نوآوری در نوشته های آن نمی یافت. با شتاب به سوی نیمکت رفت تا درست مثل فاتحان قله آزادی، پرچم دفتر پیش نوشته ها را بر بالاترین نقطه آن بکوبد و اعلام فتح کند. خوشحال بود که بعد از این نیمکت را در اختیار خود دارد و هیچ شخص دیگری که قبل از او تصمیم به پایان دادن پیش نوشته هایش را داشته باشد به تصاحب نیمکت نیامده است. بر مرکب نوشتن سوار شد. کمی خود و سازو برگش را جابجا کرد. نوشته های پیشین را نگاهی انداخت تا یکی از آنها را انتخاب و ادامه دهد. البته اگر سلول های مغزش نرمی لازم را به خرج دهند تا آنچه را که باید رها کرده و قابل نوشتن سازند! قلم به دست گرفت ولی هیچکدام از نوشته های قبلی نظرش را جلب نکرد. همه آنها را بدون جمع بندی نوشته بود. روایت، نقل قول و یا خاطره هایی ساده بودند که سوار بر درشکه چوبی به نظر می آمدند. تنها روزی اثرگذار می شدند که سوار بر بنز نوشته ای، به آسایشگاه نوشته های قدیمی بی مصرف تحویل داده شوند. فکر می کرد: وقتی مطلبی در نهان خانه مغز باشد که نباید به زبان آورده شود نوشته بی معنی وگنگ خواهد شد. یا اگر نتیجه گیری به اجبار جهت رعایت ملاحظات اجتماعی، سیاسی یا اخلاقی باشد، نتیجه ای حاصل نمی شود. طوری فکر می کرد که انگار می خواهد “تاریخ تحولات جهان” را بنویسد، آنهم در دو ساعت باقیمانده از روز!

در همین احوال و افکار بود که هر از گاهی احساس سوزن سوزنی، دور مچ پا تا زیر زانویش را آزار می داد. با تکرار متناوب آنها، متوجه حضور لشکر پشه کوری ها، میان چمن های زیر نیمکت شد. باورش نمی شد و با خود گفت: این وقت روز! پشه ها اینجا چه می کنند؟ انگار گشت منکرات هستند و برای ارشاد من آمده اند تا قول بدهم که دیگر شلوار کوتاه نخواهم پوشید! “رها” خوب به دور و برش نگاه کرد تا شاید جای بهتری را بیابد. جای نشستن تماشاچیان دور زمین فوتبال روبرویش را مناسب دید. ردیف بالایی آن حدود دو متری از زمین چمن بالاتر بود. وسایلش را جمع کرد و مانند توپی که قرار است به دروازه برسد خود را به آنجا رساند. قوطی نوشابه نیم خوردۀ روی سکو را به کناری زد تا ساکش جای آن را بگیرد که زنبوری مست از درون قوطی نوشابه بیرون آمده و تلوتلو خوران به پرواز درآمد. جای خوبی برای نوشتن نبود. زیر دستی هم نداشت. کاغذ ها را زیر و رو کرد تا همان را که نیاز دارد، بیرون آورد. زنبور دیگری آمد یا همان معتاد قبلی، نمی دانست. کاغذها را دور سرش به صدا درآورد و ویز ویز کنان از زنبور تقاضای رفع زحمت کرد. زنبور روی لبه قوطی نوشابه نشست. دور و برش را نگاه کرد، ویزخنده ای زد و به تندی داخل قوطی نوشابه شد و صدایش بند آمد. “رها” خیال کرد که زنبور از هولش، در پاتیل شهد نوشابه غرق شده و جانش را در راه میِ نوشابه ای از دست داده است! او کاغذهایش را مرتب کرد و شروع به خواندن پیش نوشته داستان رعد و برق کرد که به تازگی آن را یادداشت برداری کرده بود. صدای تکان خوردن زنبور درون قوطی، دوباره توجه اش را به آن سمت جلب کرد. زنبور مست از قوطی بیرون آمد، به سختی روی لبه خروجی قوطی نشست. بال هایش را تکان داد و با دستهاش دهانش را پاک کرد و بعد از رقص سماع به دور قوطی نوشابه، به مراحل بالاتر پرواز کرد.

بار دیگر شروع به خواندن پیش نویس داستانی که سمفونی رعدها و شوی لیزری برق ها در تراس خانه اش الهام نوشتنش شده بودند، کرد: “حوایِ تنهایم، نشسته در تراس غار شهریم، تا ازگزند بارش باران، از ابری غرّان و برقی درخشان، امان یابم. پرده آسمان، زندگی از دست رفتۀ دور ولی نزدیک تر به زوایای نهانی درونم را به نمایش کشیده تا…”. او صفحات نوشتاری آن شب را شماره کرد. تعجب از این داشت که آن شب، رعد و برق حدود نیم ساعتی بیشتر طول نکشیده بود، چگونه، او توانسته شش صفحه یادداشت بردارد! یاد نویسندگان و شعرای بزرگی افتاد که خرواری می نویسند و همیشه چیزی برای ارائه در آستین شان دارند. آخر، آنها که پیش نویس و پس نویس نمی کنند. حس می گیرند، شروع می کنند، خوب هم می نویسند و به پایان هم می برند.

در همین افکار بود که مردی را با سگش دید که از راهی دیگر به سمت او می آمدند، موقع جابجایی از نیمکت پشه ای به سکوی زنبوری هم متوجه رفت و آمدن آنها شده بود. به نظر می آمد دور تا دور او را قدم زده باشند. با خود گفت: آن مرد آمد، آن مرد با سگش، مثل رعد و برقی بر نوشته هایم آمدند. مرد روی پلکان ریف پائین تر نشست. مشخص بود که می خواهد سر حرف را باز کند. برای رفع تنهائیش بود یا… “رها” با خود اندیشید: عمری برای رفع تنهایی دیگران از تنهایی هایم در جهت رشد افکارم، غافل مانده ام و نیازی هم نمی بینم تا دیگری بخواهد تنهایی مرا پر کند! پس خود را بیش از پیش سرگرم نوشتن نشان داد. مرد بدون هیچ مقدمه گفتاری، به سان رعدی به ناگاه غرید و رو به “رها” پرسید: ایرانی هستید؟ “رها” با صدای اعتراض آمیزی پاسخ داد: مگر من از شما پرسیدم که چینی هستید یا نه؟! مرد به آرامی جواب  داد: من هنگ کنگی هستم ولی چند نسل پیش مان چینی بوده اند. “رها” گفت: من ایرانی ام ولی نسل های پیش مان ایرانی تر هم بوده اند! از جوابی که داده بود پشیمان شده بود تا مبادا مجبور شود برای او از تاریخچۀ حمله اعراب به ایران و سلسله های مختلف تا زمان حال بگوید. در آنصورت مرد هم که کم نمی آورد و از تاریخچه چین شروع می کرد تا به وجود آمدن هنگ کنگ و…. با خود گفت: امروز که به آن سختی از تسمه محکم اتصال به خانه رها شده ام، از قلمرو جیشی سگ این مرد نیز فرار خواهم کرد. شروع به جمع آوری وسایلش کرد تا زودتر برود. مرد که عزم جزم شده “رها” را  به رفتن دید، خودش را “جیم” معرفی کرده وکارت شماره تلفن دار خود را به “رها” داد و نام او را پرسید تا در صورت تمایل در وقتی مناسب با هم قهوه ای بخورند. “رها” خداحافظی کرده و به سرعت از قلمرو “جیم” و سگش دور شد.

مثل اینکه حالت ارتجاعی تسمه اتصال به خانه اش، بیش از این دوام نداشته و با برگشت به حالت محکم قبل از ارتجاع خود، باعث برگشتن “رها” به سمت خانه اش گردید. بد هم نبود که خانه اش نه پشه و زنبور دارد و نه شخص دیگری که مزاحم افکارش باشد. سر راه یک لیوان قهوه خرید و سلانه سلانه با نشخوار ذهنی باقیمانده نوشته رعد و برقش، به سمت خانه قدم برداشت و باز تعجب از این داشت که چگونه با هر رعدی یاد خاطره ای افتاده و با هر برقی تصویری از آن خاطره را بر صحنه آسمان دیده و یادداشت کرده بود؟ از خود می پرسید: به سبک کارهای رومن رولان شبیه است یا شعرگونه …. که پایش به یکی از اختلاف سطوح بلوک های سیمانی پیاده رو گیر کرد و تعادل خود را از دست داد. به زمین نخورد و قهوه اش هم بر زمین نریخت ولی با خود گفت: تعادل نگهدار که تعادل نکوست و پایت را توی کفش بزرگان ادبی هم نکن، اگر نه راه رفتن خودت هم یادت می رود! و باز می گفت: این همه تمهیدات کردم تا بر مرکب نوشتن بنشینم و با دل آسوده بنویسم و لذتش را ببرم ولی به اندازه پشه ای یا زنبوری از امکانات طبیعی اطرافم لذت نبردم! تازه “جیم” هم از من موفق تر بوده، کسی را انتخاب کرده و شماره اش را به او داده است. من فقط به حیرت از نوشتن رعد و برق در ذهنم و دشواری در پایان دادنش، رسیده ام. اصلاً نوشتن که زوری نیست، شاید بهتر باشد همه آن پیشگویه ها را بنویسم و نامش را پیشگویه ای بر پیشگویه ها بگذارم، چون همه آنها با یادداشتی داستانی شروع شده اند و همگی می توانند چندین داستان در داستان جدید تری باشند.

یکباره، به یاد خواب امروز صبحش افتاد که با حس دلشوره لحظات قبل از پرواز به ایران از خواب بیدار شده بود. در ذهنش پرواز دیگری را دنبال کرد. پرواز، با بال زدن و رهایی به ذهنش آمد که همیشه نه به پرواز که به رهایی می اندیشید. رهایی از همه اندیشه های نانوشته اش! چگونه است که این همه نوشته و هنوز پروازی بر فراز آنها ندارد و نیمی هم هنوز در نهانخانه ذهنش، ننوشته اسیرند! بسان هواپیمای آرامی به پرواز که هنگام فرود و در لحظه اثبات پایان پروازش یکباره با زمین برخورد کند، صدای خودش در سرش پیچیده شد: به زودی پرواز را برای رهایی آغاز می کنم. پرواز را می آموزم و در زمان تکرار می کنم تا به فرود آرامی برسم تا صدای هیچ دلشوره بی پایانی در سر و جانم نپیچد. او با ایده بزرگ نوشتاری اش به خانه بازگشت. ساک چرخدارش را به گوشه ای نزدیک در ورودی خانه گذاشت و از احساس خوب بازگشت به خانه و عدم لزوم کشیدن ساک چرخی، مانند بی خانمان های مرکز شهر که هر روزه همه زندگیشان را به دنبال خود می کشند. از بهره مندی مزایای  تسمه محکم اتصال به خانه اش بر خود بالید که خود نوعی رهائی از بی خانمانی بود. به سوی لپ تاپش رفت. وارد بزرگراه اینترنت شد و به یکی از راه سایت های اخبار ایرانیان پیچید. خبری ویدیویی از یوتیوب گذاشته بودند. خبری از آتش سوزی مهیبی به علت بی احتیاطی در یک ساختمان پنج طبقه با هفتاد و چهار کارگاه تولیدی، تقاطع خیابان منوچهری و لاله زار، به وقت صبح امروز در تهران رخ داده بود. سه نفر کشته و سی نفر هم از راه پشت بام ساختمان نجات یافته بودند. به تاریخ زیر ویدیو خبر دقت کرد. درست، همان روز ۱۸ آگوست ۲۰۱۱ بود. “رها” منطقه حادثه را به خوبی می شناخت. با بسیاری از دوستانش که بعضی هاشان دیگر نیستند، وجب به وجب آنجا را گشته بودند. اکنون، بعضی از آن دوستان، زیر خاک را وجب می کنند. مابقی هم در سرتاسر کره خاکی، به وجب کردن اندازه های جدید زندگی مشغولند. دوستان قدیمی ای که بدون هیچ حکمِ پیش نوشته ای پروازشان متوقف شده بود. تأثیرپذیری دلشوره صبح امروزش از خبر حادثه در جریان وقوعی در ایران، آن هم در منطقۀ دیر آشنای او، سرعت گیرِ شتاب پروازِ رهایی او بر فرازِ پیش نوشته هایش شد و تا فرا رسیدن زمان مناسبِ پرواز، نوشته هایش را به حال خود رها کرد.

تورنتو- کانادا

۸ فوریه ۲۰۱۲