شهروند ۱۲۷۱ – پنجشنبه ۴ مارچ ۲۰۱۰
خسرو برهمندی از نقاشان مورد علاقه ی من است. کارهای او چنان پخته و خوش پرداخت هستند که در جان بیننده بی درنگ جولان می دهند، می بینی و می ستایی و در همان حال این حس در همه ی وجودت جاری می شود که چه چیزی در این نقاشی ها هست که این همه به جان انسان می پیچد و اثر همراه هنرپذیر راه می افتد می رود به خانه و خلوتش، می رود به خواب و بیداریش، می آید به حریم اندیشه و حس های خصوصی و خویشتنی. این همه در نقاشی های خسرو برهمندی هست. او با نقش و نگار و رنگ و رخسارهایی که به رخسار نمی مانند و شباهتی به عادتهای ما از نقاشی ندارند، و نه شرقی شرقی اند و نه غربی غربی، اما نقاشی اند، نقاشی های ارزشمند، آمیزه های رنگ و رویا و نگاه، دالانهایی که از یک گوشه شان باد می آید و تنوره می کشد، هنرپذیر را با خود به خلوت و خلاقیتی می برند که اگر نمی رفت و نمی دید زیان بزرگی بر او وارد بود.
کارهای خسرو برهمندی در اوج سادگی پیچیده اند، در کمال آسانی در اندیشه و اجرا دست نیافتنی و پرده پرده اند، پرده هایی که از پی هم می آیند و آدم مثل جادو شده ها در آرزوی کشف آنها به جهان پرجلوه ی نقاشی های خسرو کشیده می شود و می رود و می رود و گم که می شود احساس می کند پیدا شده است، پیدا کرده است خود را و گم شدگی بر گم گشتگی سر می شود. اینها همه از کارهای خسرو برهمندی ست که می داند چگونه رنگ و رویا و رهایی و آدمی و اشیاء را درهم بیامیزد تا بر دل آدم جا خوش کند تا آدم فراموشش نشود آمیزه ی اسب و پرنده و دست بریده و علم سر درها و هاشورها و این همه که پیش هم می روند تا جمعشان از جمیع جهان می شود هنری که در ستایش آدمی و شئی و شور زیبایی پرستی و آزادگی طلبی است.

خسرو برهمندی در فاصله ی از خود و از دیگری و از آنچه صندوقچه ی عادتهای ما را می سازد، هنرپذیر اثرش را در قابی که رو به جهانی فراخ و فرح انگیز دارد راهنما می شود. من خود هرگاه به تابلوی جغد او نگاه می کنم(جغد نامی ست که من بر تابلو نهاده ام نام اصلی تابلو را نمی دانم) و به حاشیه های قابی که جغد و حلزون و هر پرنده و چرنده ی دیگری را در بر گرفته است، می بینم آن پایین مار خسرو در هیأت منبت کاری ایرانی میان ستاره و مثلث هایی که به دریچه و تپه و هرآنچه که در ذهن بیننده برجسته می شود هست، و خود جغد که سرخ است و نگاهش روان می شود و در نگاه هنرپذیر گره می خورد و او را از جای می کند و با خود می برد به سیاهی حاشیه و سیاهی پرده ای پراکنده می شود در سپیده ای که سر می زند از حاشیه ی پایین اثر و حالا جغد خسرو همراه هنرپذیر شده است و در خلوت و جلوت او جولان می دهد.
حتی امضاهای خسرو هم پاره ای از اثر هستند در تابلوهایی که آدمی در حیرت می ماند که چه در اندیشه ی نقاش بوده است که این ترکیب حیرت انگیز از آن بر بوم باریده است.
همیشه اندیشیده ام که خلاقیت اگر حرامی و وامی و از سر تقلید نباشد، می تواند در انسان چنان اثر کند که بر روزگار او رنگی بزند و یا حسی برانگیزد که زان پیش در جان و جهانش سابقه و پیشینه نداشته است. و هنر اما در خلاقیتِ کلمه ، رنگ، خط، فاصله، سکوت و جوانه ای که سر برمی آورد از دست و ذهن و زبان و جان هنرمند از همین قبیله است، از قبیله ای که اگر بر او وارد شوی یا او بر تو وارد آید دیگر بخت برونرفت نخواهد بود. کارهای خسرو برهمندی از همین قبیله اند، پرنده هایی که به پرنده نمی مانند، رنگهایی که گویی از سر سیری و با عدم دقت در جای جای تابلو جا خوش کرده اند اما به کل کار که نگاه می کنی می بینی آن سبز یشمی و آن خطوط درهم طلایی و آن قهوه ای کم رنگ و آنهمه هاشور طلایی و صورتی و بنفش و قهوه ای در حاشیه و این متن مشکی مطلق حرف و حدیث خلاقیتی است که از دست و دل خسرو برهمندی برمی آید شاید!
از سر اتفاق نباشد شاید که هنری و آفرینشی این همه به دل بنشیند و با جان درآمیزد. خسرو هنرمند دانش آموخته ای است از میانه های دهه ی هشتاد میلادی. هنرآموزی را از دانشگاه انتاریو غربی آغاز کرده و در همان سالها نمایشگاه نقاشی هم برپا کرده است، به تشویق یکی از استادانش، پس از آن به مونتریال رفته و لیسانس هنرهای زیبا از دانشگاه کنکوردیا گرفته است، راضی نشده اما هنوز برای همین راهی پاریس در فرانسه شده و فوق لیسانس هنرهای تجسمی از دانشگاه پاریس دریافت کرده است. او در مونتریال زندگی می کند و تاکنون در کشورهای بسیاری نمایشگاه فردی و جمعی داشته است. حالا هم همین شنبه ۶ مارچ در آرتاگالری از ساعت ۶:۳۰ تا ۹:۳۰ نمایشگاه جمعی برقرار است که برای ما تورنتونشینان بخت دیدن آثار خسرو هم هست. خسرو جان به تورنتو خوش آمدی!

این هم نگاه همشهری خسرو، حسین شرنگ شاعر که درباره ی او می گوید:
“خسرو برهمندی، جایی‌، در خیرگی‌هایش به ضمیر گیج خود، یک تکه شب، شب آبستن، دیده. آینه شده. آینه‌ای تاریک. برتابنده ی بی‌ تاب ناگهان ـ زایمان‌های مادری یکپارچه ـ پنهان، که کودکانی ناهمگون می‌‌زاید. کودکانی هزار پدر.کودکانی به بسیار چهرگی خود زندگی‌. این حیوان بسیار-رنگارنگ زا. این باغ وحش سیار سیاره ـ وحشی که می‌‌گردد و زنده ـ مردگان بی‌ شمارش را با خود سر می‌‌گرداند….او این تکه شب را به ژرفای خود برده، و میخ راز آن شده. از هیاهوی روز و کار و روزگار که به کارگاه کوچک‌اش پناه می‌‌برد. همه چیز را فراموش می‌‌کند. و می‌‌رود توی بحر همان تکه شب. زمینه ی همه ی نقش ـ رنگ هایش. و در آن هندسه ی تاریک، آن خاطره را باز زایی می‌‌کند. و با باز کشیدن هر کدام از آن کودکان تجلی‌، یک فرسنگ-گام، از تمدن دو پا، تمدن چرخ و چرخدنده و موشک، فاصله می‌‌گیرد. آنجا او آماج خیال دیسکاوری چانل است:”کالاهاری” رنگین کمان زیست. واپسین پناهگاه وحش. پیش ـ پرده ی انقراض بزرگ. برهمندی، با نام هندووارش، نامی‌ که تنها روی یک نوع شراب دیده شده، با حیوان رفتاری دارد، که بومیان کهن زمین دارند. او می‌‌تواند خدا را در خرطوم‌اش باز شناسد. در بال و پر و باله و شاخ و منقار و نیش اش… الوهیت و سلطنت بی‌ خیال و خبر وحش، ورد قلم موی اوست. فیگور‌های وحشی او یلد و یولد‌هایی‌ پررنگ و کرشمه و حشری اند. همه نفس می‌‌کشند. او نقش می‌‌کشد. آنقدر می‌‌کشد که الله از کفر پر رنگ‌اش در آسمان‌ها به زوزه درآید. بر گردن این زرافه ی مبدل،  هنر، پرچم زندگیست. رقص رنگین هوس و هوا. هوای هوسناک نقشرنگ‌های او، چشم دو پا را  منحرف می‌‌کند. اینجا گیجگاه  شیرین تماشاست. خنده ی تاریک خط: حیوان زبان بسته؟ چه خرافه ای!