در کلاس فارسی منطقه یورک

 آموزگاری از آن شغل هایی ست که اگر عاشقش نباشی، اگر هر بار که به سر کار می روی دلت نتپد، اگر هنگام تعطیلات دل تنگ شاگردانت نشوی، بهتر است که کار دیگری را برای گذران زندگی ات پیدا کنی، چرا که آموزش و پرورش اگر آغشته به عشق نباشد، اگر خالی از عاطفه و رابطه باشد، آن نتیجه ای را که دلت می خواهد، نمی توانی به دست آوری. بخصوص در کلاس هایی از  چنین جنسی که تنها یک روز در هفته و آن هم فقط چند ساعت، بخواهی الفبای یک زبان، یک تاریخ و یک فرهنگ چند هزار ساله را به شاگردانت بیاموزی و آنها ر ا با خودت همراه کنی در یادگیری چیزی و چیزهایی که تو به عنوان آموزگار برای آنان لازم و ضروری می دانی. و در این جاست که مهر و عشق به کمک آموزگار می آید تا این راه نفس گیر را به سلامت بپیماید.   

چند وقت پیش چند نوشته از نوجوانان مدرسه تورن لی به دستمان رسید،  و از ما خواسته شده بود برای تشویق آنها در یادگیری زبان فارسی در صورت امکان آنها را منتشر کنیم. نوشته ها و موضوعات مطرح شده، جذاب و جالب بودند و همین باعث شد به فکر بیفتیم تا با بچه ها و کلاس شان از نزدیک آشنا شویم.

شنبه ۳ مارچ ساعت ۱۱ صبح، وقت کلاس این نوجوانان ایرانی تبار بود که در کلاسشان حاضر شدیم. و همین جا لازم است از آموزگاران کلاس و نیز مسئولان مدرسه که امکان این دیدار را به وجود آوردند، سپاسگزاری کنیم.

بچه های دبیرستان فارسی تورن لی در منطقه یورک

 

شلوغ بودند و شیطون، زیاد گوش نمی کردند، دخترها بیشتر هوای ما رو داشتند، بقیه رو آروم می کردند تا صدا به گوش بقیه برسه. فضای کلاس پر از انرژی بود و شادی به گونه ای که ما را هم به وجد آورده بود. تند و سریع بودند، لحظه ای مکث حواسشان را به چیز دیگری معطوف می کرد پس می بایستی برای ارتباط گیری با آنها مثل خودشان سریع و تند می شدیم. انگار صفحه مان را روی دور سی وسه دور گذاشته بودند. حاصل این دیدار را بخوانید: 

خوب کی می خواد حرف بزنه؟ 

ـ آرمان صابر تازه وارد محسوب می شه. او دو سال و نیمه که به همراه خانواده به کانادا آمده و این اولین دوره است که به کلاس فارسی میاد.

آرمان میگه: کلاس دوم دبیرستان بودم که به کانادا آمدیم.

در پاسخ به اینکه از کلاس های فارسی راضی هستی، میگه: الحمدالله.

و شلیک خنده ی بچه ها شاید به خاطر این که فکر می کنن داره ادای آدم بزرگا رو درمیاره.

 

رو به بچه ها میگم، آرمان خود به خود زبان فارسیش خوبه، بریم سراغ اونهایی که بیشتر اینجا بودند تا ببینیم در چه وضعی هستند.

بچه ها، یکی از خودشون رو جلو میندازن که “با این حرف بزن، این اصلا کانادائیه.”

در پاسخ به سئوالات معمول اسمت چیه؟ چند سالته؟ چند ساله به کانادا آمدی؟ و چند وقت است به کلاس فارسی می آیی؟ جواب های زیر را میده و با هر جواب، شلیک خنده ی بچه ها بلند میشه. 

 

آرتم،” ۱۳، نه ۱۴ سالمه”، در کانادا به دنیا آمده و یک ساله که به کلاس های فارسی میاد. بیشتر از اینکه جواب منو بده، می خنده. البته بچه ها هم در این خندیدن اونو همراهی میکنن.  

 

امیر، ۱۵ ساله، یک ساله که به کلاس فارسی میاد. امیر ۱۴ ساله که به کانادا آمده و تو خونه فارسی حرف می زنه.

 

روناک مفتخری، ۱۶ ساله، از ۳ سالگی در کانادا زندگی می کنه.

روناک میگه: از کلاس اول فارسی اینجا هستم و فارسیم بد نیست.

میگم: کرد هستی؟ اسمت یعنی روشنایی، میگه: نه آذری ام، ولی اسم کردی دارم.

روناک هم در پاسخ به اینکه از کلاس ها راضی هستی، میگه کلاس ها خیلی خوبه.

 

به بچه ها میگم اگر تو خونه زبان مادری تون چیز دیگه ای هست بگید، تا ببینیم چند تا زبون بلد هستید.

 

شادی موسوی نیا پا جلو میگذاره و میگه: ۱۵ سالمه، سه ساله کانادا هستم، تا کلاس پنجم دبستان ایران بودم، بعد اسپانیا و کوبا زندگی کردیم. الان سه تا زبان بلدم فارسی، اسپانیایی و انگلیسی و دارم فرانسه هم یاد می گیرم، اما زبان مادری ام ژاپنی ست.

شادی موسوی نیا

شادی و خواهرش هر دو به کلاس فارسی میان. هر دو از مادری نیمه ژاپنی، نیمه ایرانی هستند با پدری ایرانی. آنها در کودکی دور از مادر با خانواده ی پدری بزرگ شدند.

نازی، خواهر شادی، دو سال از او بزرگتره. میگه: ۱۷ سالمه، و سه ساله که تو کانادا زندگی می کنم. وقتی به کانادا اومدم رفتم اول دبیرستان.

شادی میگه: چهارتا زبان بلدم. اسپانیایی، انگلیسی، فارسی و ژاپنی.

می پرسم، چه جوری تو ژاپنی بلدی ولی خواهرت بلد نیست، میگه: شادی چون داره فرانسه یاد میگیره، فعلا ژاپنی رو کنار گذاشته، ولی من دارم تو خونه با مامانم ژاپنی کار می کنم.

 

از بچه ها می خوام که هر کدوم که میخوان حرف بزنن خودشون تمایل نشون بدن، بعدا فکر نکنن که چرا با اونها حرف نزدیم.

باید بگم که پسرها خیلی شیطون تر بودند. یکی از اونها اومد جلو و خواست حرف بزنه، ضبط را بردم جلو، به شیوه ی مصاحبه های رسمی تلویزیونی در ایران گفت: بسم الله الرحمان الرحیم. جنابعالی و همکاران بزرگوارتان. بنده سهیل نصیری هستم. شش، هفت ساله کانادا آمدیم. از اول تو کلاس فارسی با هم دیگه بودیم. خیلی عالیه. خیلی خوب یاد میدن.

چون خیلی شیطونه، می پرسم، برای تفریح میایی یا یادگیری؟ با خنده میگه: هر دو. اینجا با بچه ها خیلی خوش می گذره.

می پرسم تو خونه هم فارسی حرف می زنی، میگه: بله، ولی پدر و مادرم ترک هستند.

 

غزاله هم می خواد حرف بزنه. میگه: ۱۵ سالمه، هشت ساله کانادا هستم. زبانی که تو خونه حرف می زنیم هم فارسی ست و هم ترکی. ترکی رو بیشتر می فهمم تا اینکه بخوام حرف بزنم. از همون اول که آمدیم کانادا آمدم مدرسه فارسی.     

 

یک نفر دیگه داوطلب میشه که با من حرف بزنه: طناز شریفی هستم. ۱۶ سالمه، شش ساله که کانادا آمدیم. از اول رفتم کلاس فارسی تا ۱۳ سالگی بعد نرفتم، ولی حالا دوباره برگشتم چون احساس کردم زبانم داره بد میشه.

طناز میگه: تو خونه فارسی حرف می زنیم. مادرم تهرانیه، ولی پدرم اهل مهاباد است و کوردی صحبت می کنه. من کوردی نمی فهمم به نظرم زبان سختیه. 

 

مهرو موسوی هم میگه: ۱۵ سالمه، از ۶ سالگی کانادا هستم. اولین ساله که به مدرسه فارسی اومدم ولی تو خونه فارسی حرف می زنیم. برای اینکه خیلی دوست داشتم فارسی یاد بگیرم، اومدم اینجا. اونجوری نیستم که بگم این زبون مادریمه، بگذارمش کنار، من خودم پیاده میام مدرسه چون دوست دارم یاد بگیرم.

مهرو با اینکه خیلی خوب فارسی حرف میزنه، ولی در پاسخ به این سئوال که حالا در فارسی پیشرفت کردی، میگه: خیلی پیشرفت کردم، نوشتنم بهتر شده. اول جداجدا می نوشتم کلمه رو، الان سرهم می نویسم و الان بهتر می تونم بخونم.

 

یک سئوال برای همه بچه ها مطرح کردیم. اینکه بچه هایی که در ایران مدرسه می رفتند، چه تفاوت هایی بین سیستم آموزشی آنجا و اینجا به نظرشون می رسه.

 

پرندیس کاظمی می گه: من ۱۷ ساله هستم و تا دوم دبیرستان ایران بودم و الان یک ساله اینجا هستم. به نظر من سیستم تدریس در ایران با اینجا خیلی متفاوته. تو ایران بچه ها رو زحمتکش بار میارن ولی اینجا چون خیلی فرصت های دیگری برای نوجوان ها هست، ممکنه درس یک چیز فرعی بشه براشون، در حالی که در ایران برای بیشتر دانش آموزان درس مسئله ی اصلیه. و سیاست تدریس در ایران، هم سیستم آموزش و هم کتاب ها، با اینجا خیلی متفاوته، به طوری که وقتی من اینجا آمدم احساس کردم خیلی بیشتر بلدم و چیزهایی که به سختی تو ایران یاد می گرفتم و خودم دنبالش می رفتم اینجا به دانش آموزان میگن، اینجا راه ها خیلی بازتره و اگر کسی بخواد یاد بگیره بیشتر یاد میگیره، ولی تو ایران بچه ها بیشتر زحمت می کشند.

 

بچه ها همه برای پرندیس دست می زنند و تشویقش می کنند که اینقدر خوب به این سئوال جواب داد.

 

شادی موسوی نیا که هم در مدارس ایران و هم اسپانیا و هم کوبا و هم کانادا درس خونده میاد جلو که در مورد تفاوت سیستم آموزشی اینها حرف بزنه. او میگه: بزرگترین تفاوتی که من دیدم تو سیستم آموزشی این کشورها، حق انتخاب است. در ایران، حتی در دبیرستان ها، خیلی از واحدهای درسی را به ما مجبوری میدن، ولی تو کانادا، نکته ای که برای من جالبه، حق انتخاب خود دانش آموزه. علاوه بر  این که ما کورس های اجباری را باید بگیریم، می تونیم چیزهای دیگه ای که خودمون دوست داریم، انتخاب کنیم مثلا موسیقی، ورزش و … و این به نظر من نکته ی جالبیه. حتی اسپانیا و کوبا هم این حق انتخاب رو به نوجوانان نمیدن.

همچنین  بین دو سیستم آموزشی ایران و کانادا یک تفاوت بزرگ وجود داره و اون کار گروهیه. ما تو ایران بیشتر فردی کار می کردیم، و به همین خاطر خیلی از دوستای من که تازه از ایران میامدن اینجا خجالت می کشیدن که “پرزنتیشن” بدن، و من سعی می کردم که با فرهنگ اینجا آشناشون کنم.  به نظر من کار گروهی یک مهارته.

 

امیر میگه، من تو ایران مهد کودک رفتم. بد نبود فقط معلم ها خیلی ما رو کتک می زدند.

(همه شروع می کنن میگن جدی، جدی…) میگه: واقعاً. معلم من زد تو سر من.

در پاسخ به اینکه مهدکودک دولتی بوده یا خصوصی، میگه: خصوصی.

 

یکی دیگه پا جلو می گذاره. ایلیا میگه: صبح ها چون برنامه ورزش و دعا خوندن داشتیم، مثلا آدم رو میزنن که یک کاری رو اشتباه انجام دادیم، یا همه ساکت بودن تو داشتی ادامه می دادی و می خوندی، باز آدم رو می زدن. ناظم ها خیلی خشن بودن و پارتی بازی هم زیاد بود. مثلا پسرشون هم تو همون مدرسه بود و هرکاری دلش می خواست می کرد ولی بقیه نمی تونستن.

 

طناز هم در مورد تفاوت ها میگه: من تو ایران مدرسه دولتی می رفتم. اونجا  نوع درس دادنشون با اینجا فرق داره. پرندیس راست می گفت، اونا می خوان آدم فردی و مستقل باشه. ولی اینجا میخوان آدم تیمی کار کنه و همه با “کامیونیتی” و “سوسایتی” برن جلو. من که اومدم اینجا هنوز نمی تونم جلوی کلاس صحبت کنم، خجالت می کشم چون از بچگی چنین تجربه ای رو نداشتم، ولی خواهر کوچکم که اینجا مهدکودک رفته اصلا چنین مشکلی نداره و خیلی راحت تر با مردم ارتباط میگیره. در ضمن اینجا “استرس” کنکور هم نیست و به نظر من خیلی راحت تره.

 

فرناز احسان فارسی خوب حرف میزنه، میگه: از دو سالگی آمدم کانادا و ۱۵ سالمه. یک ساله دارم میام کلاس فارسی ولی خونه همش فارسی حرف می زنیم.

میگم، پس تو تجربه ی مدرسه رفتن تو ایران رو نداری، میگه، نه ولی ایران که میرم، در مورد مدرسه هامون که حرف می زنیم، بچه های فامیل میگن، بچه های اونجا (ایران) بیشتر درسخون هستند تا بچه های اینجا (کانادا).

 

تینا فرخی فر میگه: ۱۵ سالمه، ۱۳ سال اینجا بودم، اما پدر و مادرم چون می خواستن که هر دو زبان رو یاد بگیرم، من در بین ایران و اینجا در رفت و آمد بودم، از چهارم دبستان تا اول راهنمایی رو اونجا خوندم. از نظر من اگر این مشکلاتی که جلوی پای بچه ها هست نبود، من برمی گشتم ایران درس می خوندم. اونجا همه دوستام هستن. برای اینکه نوجوانان خیلی روشنفکری در ایران هستند و با تمام مشکلاتی که الان دارن، هنوز همه بچه های کنکور نفر اول تا صد رو همه دانشگاه های آمریکایی و کانادایی بهشون زنگ می زنن و میخوان که اونا برن اونجا.

میگم: درسته، ولی همین فشار کنکور و رد نشدن از سد آن، هر ساله باعث خودکشی و افسردگی تعدادی از همین جوانها میشه.

میگه: می دونم ما چند تا از دوستامون سر کنکور افسرده شدند و مشکلاتی پیدا کردن، ولی من ایران رو دوست دارم. وطنمه. حتی پوشیدن مقنعه هم برام مهم نیست. حالا شاید بعضی ها بگن، خوب تو مدرسه غیرانتفاعی می رفتی تو منطقه ی خوب، به خاطر اینه که دوست داری بری ایران. ولی من الان که اینجا هستم به امید دو ماه تابستون هستم که میرم ایران.

می پرسم، چه چیز ایران بیشتر تو رو جلب خودش میکنه، میگه: همه همزبون هستیم. همه همدیگه رو می شناسیم. من وسط خیابون جمهوری راه برم دود بره تو گلوم هم دوست دارم.

 

آنیتا سپاسی آهویی: ۱۵ سالمه، از هفت سالگی یعنی کلاس دوم دبستان اومدم اینجا. مهدکودک و کلاس اول رو تو ایران خوندم.

تو مهدکودک که هم پسر و هم دختر باهم بودیم. بازی می کردیم و انگلیسی هم یاد می دادند. اما کلاس اول که رفتم، خیلی فرق داشت، باید صف می کشیدیم می رفتیم تو کلاس، ناخن ها رو نگاه می کردن، اگر امروز ناخن های منو ببینید لاک داره. بنابراین اینجا آزادی بیانش خیلی بهتره، ولی همونطور که تینا گفت که اونجا روی درس فشرده تر هستن، طوری که فامیل های من (تو ایران) درس می خونن، نشون میده که چقدر اونا روی درس تمرکز دارن و اینجا بیشتر “ریلکس” است. من خودم اینجا تو “پروگرام فرنچ” هستم و خیلی فعال هستم. تو کتابخونه کمک می کنم.

آنیتا فرق بین کلاس فارسی و کلاس های روزانه اش رو در این میدونه، که برنامه های کلاس فارسی متنوع تره، میگه: فیلم می بینیم، در مورد یک موضوع مطلب تهیه می کنیم، معلممون هم خیلی فوق العاده است و با بچه ها خیلی شاد هستیم. 

 

بچه ها میخوان ناهارشون که ساندویچ و نوشابه است بخورن، و ما هم می خواهیم دست از سرشون برداریم تا راحت بخندند و بخورند. ولی از این به بعد، هر از گاهی، نوشته های این بچه ها را در شهروند چاپ می کنیم، تا فکر نکنند فقط یک بار به سراغشون رفتیم. همه ی اونها رو می خواهیم خواننده های شهروند کنیم و شاید هم در آینده نویسنده های شهروند.