سلامسال ۹۰ هم سال سختی بود. سریع گذشت اما هر لحظه‌ش مثه یه عمر بود. تا اونجا که یادم میاد هیچ سالی آسون نگذشته برام. اما دروغ چرا؟ کمی که خاطرات رو گودتر می‌کنم شاید همون زمونا که خیلی بچه بودیم، قبل از مدرسه رفتن، فقط سالهایی بود که بی‌خیال بودیم و راست راستی، سختی نداشتیم. با شروع مدرسه، درس و مشق و کتاب نویسی و تکلیف شب عید و جریمه و امتحانات سه ثلث و … مثه خوره تو جونم بود. کمی بزرگتر که شدم، بابام – آقا ضیا – دوست نداشت هر شب تلویزیون نگاه کنم. می‌گفت از درس می‌افتم! فقط اجازه داشتیم آخر هفته پای تلویزیون بشینیم! مامانم – مریم – خیلی مهربون بود و گاهی یواشکی که بابام هنوز از سر کار نیومده بود، اجازه می‌داد یه سریالی، یه کارتونی، یه چیزی ببینیم. مسئول درس‌هامون هم خودش بود یعنی مامانم. یه خورده که سنمون رفت بالاتر، مصیبت داشتیم با مو بلند کردن و خط ریش گذاشتن که تازه‌گی‌ها بین نوجوونا مد شده بود. بابام خدا بیامرز گیر می‌داد که این کارا قرتی بازیه! یکی دوسال بعدش مشکلاتمون شروع شد، خونه رفقا رفتن و برنامه کوهپیمایی و گردش دسته جمعی. بابام می‌ترسید از این کارها. از خیلی چیزا می‌ترسید! شایدم حق داشت در اون شرایط! بعدش دغدغمون شد امتحان نهایی و رانندگی کردن بدون تصدیق با ماشین بابام، نمی‌ذاشت که! و بالاخره بزرگترین خوره روحم در زندگی شد کنکور. هیولایی بود کنکور. اون موقع ها به غیر از کنکور سراسری، بعضی از دانشگاه‌ها و مدارس عالی، امتحان ورودی خاص خودشون رو داشتند. خلاصه دلهره‌ش یه بار دوبار نبود که. بعدش هم دلهره‌ی نتیجه‌ش که قبول شدیم، یا نشدیم، مصیبتی بود، انتظار. هر روز دم دکه روزنامه فروشی بودم. خلاصه درس خوندنم با نظارت مامانم و شایدم سخت‌گیری‌های بابام نتیجه داد. هم بابام و هم مامانم خیلی دلشون می‌خواست یه چیزی بشیم و به یه جایی برسیم. رفتم دانشگاه. اولِ گرفتاری‌ها. ۱۹ ساله بودم که رفتم سر کار. طوری دستم شبها به کار بند شد، که از جوونی و جوونی کردن هیچ چی نفهمیدم. روزا درس و شبا کار. بعدشم همزمان با انقلاب، منم انقلاب کردم. عاشق شدم و چند ماه بعد عروسی با فرنازم! خلاصه تا سر جنبوندیم دیدیم پسرمون – دارا – به دنیا اومد. یه ۵ ماه بعدش‌م رفتم سربازی. جنگ شروع شده بود اون موقع. ۲ سالِ سربازی گذشت. ۱۴ ماه یا نه خدایا ۱۵ ماه شو تو جبهه بودم. از سربازی که برگشتم دوباره رفتم سرِ کار (۳۷ ساله که دارم کار می کنم). بعدش هم بزرگ کردن و تربیتِ بچه‌ها، حالا دیگه سه تا بودن ما‌شاالله – دارا، سارا و رعنا – و دغدغه‌ی نون شب. مشکلات زندگی! حوصله ندارم، روضه مصیبتامو بخونم، یعنی نمیخوام ریز همه چی ر‌و بنویسم. یعنی الان حوصله ندارم. یعنی کار مهم دیگه‌ای دارم. یه روز می‌نویسم همه چیز رو. اما امروز نه!

عید که میاد آدم دوست داره ببینه سال قبل چه کرده. من به غیر از عروسی پسرم، که واقعه مهمی بود تو زندگیم تو زندگیمون – شاید کار مهم دیگه‌ای نکردم. شاد بودیم یه چند وقتی قبل از عروسی. اما بعدش یکی دو هفته‌ای زیاد حال خوشی نداشتم. یکی از دلایلش این بود که خیلی از رفقا و دوستان رو نتونسته بودیم دعوت کنیم برای عروسی. امکاناتمون محدود بود، خیلی شرمنده بودم یا بهتر بگم با زنم با هم شرمنده بویم، او هم چند تا از فامیل‌هاش رو نتونست دعوت کنه، با این که تو کانادا بودن. بالا غیرتن هیچ کدوم هم گله نکردن و این جوری نشون دادن که درک‌مون می‌کنن. دلایل دیگه‌ای هم بود که کمی سگ خُلق شده بودم، که فعلا بماند!

از همه این حرفا گذشته، من همیشه عید رو دوست داشتم، اول این که عیدی می‌گرفتم، اسکناس‌های نو، توی جیب بغل کتِ نو، جاسازی می کردم، بعدش هم می‌دادم به مامانم. دوم این که ماه خرداد داشت می‌اومد و پایان امتحانات و یه نفسِ راحت. البته نفسِ راحت که چه عرض کنم. یه چند روزی بیشتر دوام نداشت. با کرم ابریشم و جوجه ماشینی و گُل کوچیک و چشم‌چرونی شرمگنانه و … خیلی زود می‌گذشت. بعد از پایان خرداد و از اواسط تیر، بابام – که قدرش را ندونستم شاید آن طور که باید – می‌گفت کتاب های سال بعد رو باید بخونیم تو تابستون و خودمون رو آماده کنیم برای بعد از مهرماه! با همه‌ی این احوال، خرداد خیلی خوب بود. من خیلی خرداد رو دوست داشتم به غیر از یه خرداد که مصیبت عظما بود برام – خرداد ۲۱ سالگیم – بقیه خردادها را دوست داشتم و دوست دارم. الان هم وارد خرداد که می‌شیم همون حال و هوای عاشقی رو دارم. یادم می‌افته به درس خوندن زیر تیر چراغ برق توی کوچه و بوی مست کننده پیچ امین‌الدوله، بوی یاس رازقی و محبوبه شب، دیگه این که دخترای همسایه: فرق نمی‌کرد خوشگل یا زشت، همشون خوشگل به نظر می‌رسیدن. الان هیچ کدومشو نداریم اینجا تو تورنتو، بوی گل‌ها رو می‌گم فقط. اما همون حال و هوا میاد سراغم. آه خدای من. خرداد فصل عشق و عاشقیه. خرداد فصل تغییره. همه چیز میتونه تو خرداد اتفاق بیفته! ولش کن، از کجا به کجا رسیدم! یه عید مبارکی می‌خواستم بگم ها. عزیزانم نوروزتون مبارک! آرزوی تندرستی، شادی و برکت برای همتون دارم. دوست‌تون دارم!