(برای اولین عید روژان در نبود پدرش، علی اخوان)

کدام گوهر گران بهایی را در صدف وجود خویش پنهان می کنی روژان؟  مگر می توان عشق را پنهان کرد؟ نگاهت را به هنگام بردن پدر، به راهش دوختی و ندانستی که از چگونگی سکوتت حتی مامور بازداشت هم فهمید که چه عشق شگفت انگیزی میان پدر و دختر فریاد می زند. بیهوده نبود چندشت از دست نوازش مامور، بر گلبرگ صورتت، که آمده بود برگ دوری پدر را بر دفتر زندگیت رقم زند. حرف بزن دختر، از پدر و دلتنگی ات بگو.

با عروسکت چرا قهر می کنی، بهانه چرا می گیری، لباس ها و اسباب بازی هایت را چرا پرت می کنی، دلتنگی؟ خب فریاد بزن، گریه کن، مامان هم گاهی از دوری بابا گریه می کند. حتی بابا هم از دوری شما گاهی گریه می کند . اصلا می دانی؟ گریه که فقط مال بچه ها نیست؛ مال همه آدم هاست به هنگام دلتنگی. باور کن روژان عزیز گریه ی دلتنگی و شوق، هیچ دست کمی از زیباترین خنده ها و زیباترین لحظه ها ندارد. می دانم برای بابا نگرانی، می دانم نمی خواهی مامان را وادار کنی تا قصه لوس و تکراری مسافرت کاری بابا را برایت بگوید و بعد به بهانه ی دست شستن به دستشویی برود و تو صدای بغض فرو خورده اش را بشنوی و بعد که می آید معصومیت چشم های سرخ و لبخند مهرش در دلت آشوب کند و نتوانی دلتنگی ات را پنهان کنی.

دلت می خواهد بزرگ شدنت را به خودت ثابت کنی اما کوچولوی نازنینم، روژان! تو هنوز  چهار سالت تمام نشده است. اگر مامان یا بابا و دیگران برای گاهی که نق می زدی بزرگ شدنت را به رخت می کشیدند تا آرام شوی فقط برای آرامشت بود نه برای پنهان کردن دلتنگی. دوست داری سر برسینه ی بابا بگذاری تا برایت سرود مرا بوس و سر اومد زمستون را بخواند، دوست داری غلغلکت بدهد، دوست داری گرمای نفسش را روی صورتت حس کنی؟ حق داری اما برای مدتی از این همه لذت محرومت کرده اند.

 این جا رژان عزیز، این جا اگر پدر یا مادر کسی عاشق همه ی بچه ها باشد و بخواهد عشق را به همه ی خانه ها ببرد از عشق محروم می شود. راستی، می دانی محرومیت تو فقط یک سال و نیم خواهد بود؟ اما روژان عزیز، بسیارند دختران و پسران کوچولویی که … آخ چه می گویم؟ برای تو که هنوز چهار سال را تمام نکرده ای.