شماره ۱۱۹۳

سه عامل شکل دهنده در داستان های عاشقانه
“من عاشق هستم” یک جمله­ ی کامل است، اما مفهومی کامل نیست. چون در یک طیف تنها به منیت فرد اشاره دارد. “من عاشق تو هستم” اما کاملتر است، زیرا “من” در رابطه با هستی دیگر، یعنی “تو”، معنا می­شود. “من” در نیاز به “تو”خود می ­نماید، بنابراین می ­تواند مانند باشد به مفهوم افلاطونی عشق که در نیاز “خود” نسبت به “دیگر” تبلور یافته. با این همه این رابطه هنوز کامل نشده، زیرا این “من” و “تو” تنها زمانی در قالب واقعیت قرار می­گیرند که “او” موافق روابط آن دو باشد. اویی قدرتمندتر از آن دو، مثلا پدر یا رهبری دینی، اخلاقی، اجتماعی یا سیاسی. کسی که بر رابطه­ ی عاشقانه ­ی این دو چیرگی دارد و می ­تواند آن را رد کند یا در مقابلش بایستد و حتی در عملی تراژیک نابودش کند. این شخص یا نهاد سوم همیشه حضور دارد، پیش از عاشق شدن “من” و “تو” و بعد از آن. رابطه­ ی عاشقانه ممکن است گاه و در شرایطی خاص فاقد “من”یا “تو” بشود، اما هیچگاه نمی ­تواند فاقد “او” باشد. زیرا ما در جامعه ­ی بشری زندگی می­کنیم و گریز از قدرت و سلسله مراتب اجتماعی برای ما امکان ندارد. “او” نماد این قدرت و سلسله مراتب است و بنابراین می­توان آن را “دیگرِ” قدرتمند نامید، زیرا قادر است تمام شرایط عشقی و جنسی را برای هر دلداده ­ای تعریف کند یا تغییر دهد.
به این دلیل تمام داستان ­های عاشقانه در اساس خود دارای رابطه ای سه وجهی میان “من”، “تو” و “او” هستند. که معمولا در سه شخصیت نمایش داده می ­شوند. رابطه ­ی دو تای نخست بر پایه ­ی خواهش است، خواهش­های جنسی و تن­ خواهانه. ویس و رامین در ادبیات فارسی نماد چنین خواهش­ های تن­ خواهانه هستند. جریان دو سویه ­ای که به­ قول دلوز توان تولید دارد و ممکن است با یک پیوند به پایان رسد. جریانی بر پایه­ ی نیازهای دو سویه که در زنجیره­ ی خواهش­های به هم پیوسته دائم به تولید عاطفی و مادی می ­رسند، اما رابطه ­ی این دو با “او” متفاوت است. این رابطه ممکن است کلا فاقد خواهش و تمنا باشد و “او” تنها اقتدار قانون و عرف را به رخ دو دلداده بکشد. پدر لیلی نماد چنین اویی است، کسی که تنها در فکر قانون، شرع، آبرو و سنت است و حتی مرگ دخترش را می­پذیرد تا مایه­ ی بی ­آبرویی بیشتر برای او نشود. در این حالت “او” عامل قطع زنجیره ­ی خواهش­ها است. اما ممکن است همزمان و ضمن حفظ قدرت تفویض شده به او دارای علائق تن­ خواهانه نیز باشد. در چنین حالتی “او” مثلثی عشقی تشکیل می­دهد و ضمن داشتن خواهش تلاش می­کند با اقتدار قانونی­ اش رقیب را از میدان به در کند و معشوق را به سلطه ­ی خود درآورد. موبد در ویس و رامین، که هم پادشاه است و هم شوهر ویس و هم رقیب رامین، نمونه­ ی الگویی چنین اویی است. او در این داستان از اقتداری که دارد استفاده و سوءاستفاده می­کند تا رامین و دیگر رقیبان را از میدان به در کند و ویس را برای خود نگه دارد.
همه ­ی عاشقانه­ ها چنین روابط پیچیده ­ای دارند، حتی اگر رمان مدرنی چون آنا کارنینا باشد که در آن دو زن در پشت پرده نقش “او” را بازی می­کنند. بدون چنین رابطه ­های متضادی عشق قابل معنا کردن نیست. و نه آن لذت عاشق شدن را به­ خوبی نشان می دهد و نه آن دردهای ناگزیری که پس­آمد آن است. اغلب اندیشمندان و هنرمندان از عشق سخن رانده ­اند، ولی هیچ­کدام تعریف همه ­گیری از عشق ارائه نکرده­ اند. با این همه، وجه مشترک­های میان این تعریف­ها زیاد است؛ و به­ ویژه درباره­ ی یک امر مهم و آن اینکه هیچ چیز مانند عشق ما را به خودمان برنمی گرداند. به ماهیت وجودی ­مان، به تضاد و در عین حال نیاز میان عاشق و معشوق، و به تضاد این دو با آن “اوی مقتدر”.
به ­خاطر این تعارض­های گاه جانکاه اغلب سعی می­کنیم خود را از دست عشق رها کنیم. نه که رها کنیم، بلکه آن را تنها برای لحظه هایی نادر بخواهیم. دلیل آن اینکه با عشق و در برگشت به خود همیشه و همه ­جا لذت حاصل نمی­شود و بدتر از آن درد عشق بر رابطه سایه می ­اندازد.
به­ خاطر این کشش و رانش همیشگی نهفته در ما اغلب دوست داریم درباره­ ی عشق تنها لحظه ­ای فکر کنیم و تنها لحظه ­ای به آن آغشته شویم. پرسش مهم اینجا این است که کشش به این آغشتگی از کجا ناشی می­شود؟ و چرا همزمان تلاش می­کنیم آن را تنها در همان لحظه محدود کنیم؟ این فرار ناشی از یک ترس است، ترس از عشق. پس باید دریابیم که از چه چیز عشق می ترسیم؟
متاسفانه ادبیات فارسی شخصیتی چون دون ژوان ندارد تا این کشش و رانش همیشگی را به نمایش گذارد، آن کشش کنار معشوق بودن و همزمان فرار از دردی که در پی می­ آید. بنابراین اجازه دهید برای توضیح برخی مسائل شخصیت او را از غرب وام بگیریم، مگر نخست در وجود او این کشش و رانش را نشان دهیم و سپس با شخصیت ­های عاشق در ادبیات فارسی مقایسه کنیم. دون ژوان شخصیتی کمیاب است. در عین حال به­ خاطر اینکه لحظه ­ای همیشه حاضر در وجود ماست بسیار واقعی و پذیرفتنی است. او در نهانگاه ­های ذهنی ما حضوری همیشگی ولی ناملموس دارد. او در همه ­ی ما هست، زیرا تنها اوست که همیشه در فکر لذت عشق است و همزمان از درد آن گریزان است. او تنها کسی است که می تواند تنها برای لحظه ­ای عاشق باشد و دقیقه ­ای بعد همه چیز را فراموش کند یا در اندیشه­ ی عشق بعدی باشد. چرا او در مرز میان عشق و گریز زندگی می­کند؟ چون او تنها به لذت می ­اندیشد و همزمان از درد عشق گریزان است. در او نیروی لذت قوی­تر از هر نیروی دیگری عمل می­کند. این نیروی قوی در ما نیز هست، اما از پس ­آمدهای آن می­ترسیم. برای همین هم ما عشق را در خود و در یک لحظه محدود می­کنیم. همزمان در فکر رهایی از بندهای دامن­گیر آن هستیم؛ آن دردهای جانکاهی که می­ توانند ما را از زندگی جدا کنند. این رفتار دوگانه باعث شده که ما هم لذت­های لحظه ­ای را ستایش کنیم و هم همزمان شخصیت مجسم چنین عشقی را، یعنی دون ژوان را، محکوم کنیم. محکومش می­کنیم چون که عشق را در لحظه­ های لذت ­آفرین ­اش تکه پاره کرده و همزمان توانسته از دردمندی ­های آن در کلیت زمانی ­اش بگریزد.
آیا پاسخی برای این کنش­های متضاد در ما هست؟ و ما چگونه می­توانیم چنین عشق­هایی را تبیین کنیم؟ نیروهایی که ما را به چنین تعارضاتی می­کشانند در کجا نهفته ­اند؟ منبع اصلی آنها چیست؟ برای اینکه به این مسایل از درون کارکرد عشق پاسخ دهیم بهتر آن است که طبیعت عشق را، که بسیار دوگانه و متضاد است، به یاد بیاوریم، آن هم نخست از درون منِ من.


عشق مرز روشنی ندارد. دایم و لحظه به لحظه تغییر می­کند. ما در هر لحظه می­توانیم عاشق باشیم یا بشویم و بلافاصله هم فارغ شویم. از آن گذشته، عشق ما هر لحظه می ­تواند بدل به عشقی پذیرفته یا ممنوعه شود؛ زیرا هر آن ممکن است در تعارض با یک اصل تثبیت شده در عرف و اخلاق قرار بگیرد. بنابراین ما دایم در مرز میان عشق پذیرفته و ممنوع دست و پا می­زنیم. من همسرم را دوست دارم برای جامعه، عرف و اخلاق امری تحسین­ برانگیز است، اما همین عشق نسبت به زنی دیگر، یا حتی زن خود پیش از ازدواج، ممنوع است و اخلاق در برابر آن می ­ایستد. از آن سو، همین من می­تواند همزمان عاشق زنی دیگر بشود، آن هم برای یک لحظه و تنها در حد تحسین زیبایی او. با این همه گفتن و حتی فکر کردن به این عشق نه تنها مجاز نیست که از دید “اوی حاکم” عملی غیرانسانی، غیراخلاقی و … قلمداد می­شود. می­بینید ما دایم دون ژوان درون خود را می­کشیم و دوباره زنده می­کنیم. یک لحظه در لذت عشق فرومی ­غلتیم، چون از خواهش­ها نمی توانیم گریخت. اما لحظه ­ای بعد از آن می­گریزیم، مبادا با آن “اوی مقتدر” روبرو شویم. گریز ما از آن “اوی مقتدر” تا آنجا پیش می رود که خود تبدیل به یک “اوی مقتدر” می­شویم. راهی هم جز این نداریم، چون در پی گریز از سلطه ­ی قدرت ناگزیر خود باید عامل اجرای قدرت بشویم. عشق نمایشگر این نقطه­ ی تعارض ­آمیز است. با عشق ما موقعیت اجتماعی خود را از دست می­دهیم و مغضوب “اوی مقتدر” دچار درد می­شویم. آنگاه و برای زنده ماندن ناگزیریم که حضور عشق را نفی کنیم. فقط یک لحظه فکر کنیم که بر سر زال چه می­ آمد، اگر منوچهر ازدواج او با رودابه را تایید نمی­کرد. زال با تایید “او” عشق خود به رودابه را ابدی می­کند و میوه ­ی آن، رستم، را به ایران هدیه می­دهد. موبدان پیش­بینی می­کنند که ازدواج این دو برای ایران خوب است، چون فرزند آنها ایران را بارها از دست دشمنان ایران نجات خواهد داد. این پیش بینی عشق ممنوع زال و رودابه را تبدیل به عشقی پذیرفته می­کند. اما عشق بیژن به منیژه برای افراسیاب قابل قبول نیست، برای همین هر دو با دردهای جانکاه باید مکافات پس دهند.
اغلب شخصیت ­های عاشق در ادبیات فارسی نقطه­ ی متضاد دون ژوان هستند. دلیل آن این است که تابع سلطه­ ی آن “اوی مقتدر” بیشتر روایتگر پس ­آمدهای دردمندانه و جانکاه هستند تا آن لذت های تن­ خواهانه ­ی نخستین. هم مجنون و هم لیلی نمودهای بارز این گروه از شخصیت­ها هستند. دردهای عاشقانه در این شخصیت ها تا آنجا رشد کرده که کلان­ روایت مسلط به آنها هاله ­ای تقدسی بخشیده است. عاشق بدون درد در کلان­روایت ایرانی معنی ندارد. عشق حقیقی نیز چیزی نیست جز آن عشقی که به درد آغشته شده است. این نگرش مسلط عشق­های تن ­خواهانه ­ی روایت شده در آثاری چون ویس و رامین را تا حد بدنامی ­ای روسپی­ گرانه پایین آورده است. بدین ترتیب میدان برای تخطی ­های فردی به شدت محدود شده است و عشاق باید مواظب باشند که در هر گام از مرزهای نامرئی تخطی نگذرند.
با این همه، گذشتن از این مرز بسیار آسان است و در هر گام و هر لحظه و توسط یک “او” ممکن است تسریع شود. و اگر چنین شد بازگشت از آن بدون درد ممکن نیست و گاه با بهای سنگینی همراه است. اما چه چیز یا کس این مرزها را می­کشد و یک عشق را پذیرفته یا ممنوع می­کند؟
آنچه خطوط تاریک و روشن این مرز را به نمایش می­گذارد “او” است، یعنی عامل اجرای قدرت؛ اما آنچه او را در این موقعیت قرار می­دهد کلان­ روایت حاکم بر جامعه است. کلان ­روایتی که عناصر منطق ­ساز آن در قضیه ­های ساده و در عین حال پذیرفته توسط همه، حتی در جوامع مختلف، تبلور می­ یابند. نمونه­ های زیر که همان عناصر منطق ­ساز ساده هستند موضوع را در تعارض ­های دوگانه ­شان به­ خوبی نشان می­دهند. اگر ملاحظه کنید این عناصر در بن خودشان مورد پذیرش همگان هستند، از این رو هم تولید کننده ­ی خطوط جهانشمول روایت ­های عاشقانه هستند.
“من عاشق کشورم هستم. ” عشقی احترام برانگیز است. “من عاشق کشوری دیگر هستم. ” تا حدی عجیب است، اما نشان از درک و همدلی انسانی من دارد. “من عاشق کشوری هستم که به کشور من آمده و آن را به خاک و خون کشیده. ” عشقی خیانت آمیز و در نهایت مذموم است. مرز آن عشق پذیرفته و این عشق مذموم کجا و چگونه تبیین شده که اغلب مردمان از سرزمین ­های مختلف به آن باور دارند و بر پایه ­ی آن عمل می­کنند. چه کسی و چه زمانی این اصل پذیرفته را تعریف کرده؟ و چگونه است که همه­کس و از همه­ جا با هر فرهنگ و تاریخ و ملیتی آن را منطقی و پذیرفته تلقی می­کند.
نمونه­ی دیگر که بسیار ساده است و آسیبی اخلاقی، حداقل در سنین پایین، بر کسی وارد نمی­کند: “کودکی عاشق یکی از اسباب بازی ­های خودش است. ” جالب و حتی تحسین برانگیز است. کسی نیز با آن مشکلی ندارد. نقطه­ ی متعارض یا ممنوع آن زمانی شکل می­گیرد که “آن کودک عاشق اسباب ­بازی کودک دیگری بشود.” در این حالت پاسخ ما به این عشق یکسان نیست. پدر و مادر کودک آن را به این دلیل نادرست می­دانند که نشان از عدم درک کودک از حق مالکیت دارد. در این حالت چه باید کرد؟ به او باید بیاموزند که به حق مالکیت دیگران احترام بگذارد و از این علاقه­ ی مخالف با یکی از اصول اساسی در جامعه ­های مختلف دست بردارد. پدر و مادر کودک دوم این را نوعی تجاوز می­ انگارند و معتقدند که پدر و مادر اول در تربیت کودک خود کوتاهی کرده اند. از دید ما که بیرون از این روابط نزدیک قرار داریم کودک بی تربیت است و نیاز دارد یک اصل مهم اجتماعی را بیاموزد، یعنی اصل عدم تخطی به اموال دیگران را.


حال اگر کودک پا فراتر بگذارد و اسباب ­بازی بچه­ ی دیگر را بردارد و به خانه ­ی خود ببرد، آن وقت چه؟ در این حالت همگان خواهند گفت که کودک دزدی کرده، یا اینکه این کار او ممکن است موجب شود که او در آینده دزد بشود. بنابراین باید او را مجازات کرد. می ­بینید که مرز میان آن عمل پذیرفته و این عمل ناخوشایند چیزی نیست جز تعریف عشق بر پایه ­ی یک روایت: عشق تنها در چارچوب نُرم پذیرفتنی است، و بیرون از آن برابر است با پا به محدوده­ ی امور ممنوع گذاردن.

کمی عمیق­ تر و با عشقی همه­ آشنا موضوع را دنبال کنیم. یک پسر و دختر جوان، هر دو تازه فارغ ­التحصیل شده شغل­ های خوبی گرفته ­اند و بعد از چندین سال آشنایی تصمیم گرفته ­اند ازدواج کنند. خانواده ­ی هر دو خوشحال ­اند و با سرور این امر را به همگان اعلام می ­دارند، زیرا می­ دانند که همگان با ازدواجی این چنین موافق ­اند، به­ ویژه که پسر از موقعیت خانوادگی خوبی نیز برخوردار است. چنین روایتی مورد قبول همگان است و شاید تنها شخص مخالف رقیب عشقی پسر یا دختر باشد. حال اجازه دهید روایت را کمی دستکاری کنیم. دختر تازه فارغ­ التحصیل شده و کار خوبی هم گرفته، ولی می­ خواهد با مردی از لحاظ سنی دو برابر عمر خودش ازدواج کند. در این حالت دیگر همه با این ازدواج موافق نخواهند بود. موافقان نیز تنها از راه اقناع، یعنی پذیرفتن خواسته­ ها و شرایط هر دو طرف، به نقطه­ ی توافق می­رسند. چه عاملی در اینجا عشقی پذیرفته را تبدیل به عشقی نامناسب، و حتی برای برخی، ممنوع می­کند؟ این عامل، که همانا اختلاف سن است، چه تغییری در مجموعه شرایط به وجود می­ آورد که موجب می­شود روایت دو دسته­ ی مخالف و موافق پیدا کند؟ فراموش نکنیم که عامل سن یک امر خنثی است و اگر بجای آن امری چون تفاوت طبقاتی یا دینی را بیاوریم، آنگاه مسئله بسیار پیچیده ­تر می­شود و به همان میزان مخالف و موافق بیشتر و جدی­تر.

حال اگر عامل سن را برعکس کنیم و مثلا سن دختر را دو برابر سن پسر کنیم چه؟ در این حالت باز هم موافق و مخالف خواهیم داشت، گرچه ضرورتاً همان مخالفان و موافقان پیشین نخواهند بود. در تمام این حالت ­ها اگر دقت کنیم می­بینیم که آنچه آن صورت های پذیرفته ­ی اولیه را بدل به صورت­های ممنوع یا مذموم می کند نُرم­ها و عرف ­های اجتماعی هستند، یعنی همان “اوی مسلط”. رابطه ­های دوم همه بیرون از نُرم تشکیل شده ­اند، هم از این رو هم از دید اکثریت جامعه نادرست ­اند و باید از وقوعشان جلوگیری کرد.
هر اثر عاشقانه ­ای را می­توان به­ عنوان آیینه­ ای نگریست که در دل آن نُرم های حاکم در مقابل یک تخطی عشقی به نمایش درآمده. این نگرش مانند است به روش فوکو در نمایش تاریخ در دل یک نمونه ­ی کوچک و محدود. روشی که با اصطلاح تاریخچه ­نمایی (micro history ) معروف شده. او این روش را در کتاب معروف خود تنبیه و مجازات به کار گرفته و امروز شیوه­ ی بسیار مهمی در پژوهش­ های مردم ­شناختی است. در یک عاشقانه به این شیوه می­توان تعارض میان تخطی ­ها و نُرم ­ها را نشان داد. و به دنبال آن نقش عشق را در درون یک گفتمان مسلط مشخص کرد. تابع چنین گفتمانی عشق در جوامع مختلف چهره­ های مختلفی ارائه می ­دهد؛ مهمتر از آن در مقابل نُرم­ های متفاوت چهره ­های مختلفی را به نمایش می­گذارد. با این همه همچنان یک کارکرد دارد. اگر در جامعه ­ای رابطه ­ی عشقی میان مرد و پسر نُرم باشد، در این صورت قوانین متضاد با چنین عشقی نیز فرق می­کند. عطار در منطق الطیر چندین جا سخن از عشق میان مرد و پسر آورده است، به­ ویژه درباره­ ی عشق سلطان محمود به پسران. این روابط در فرهنگ امروز غرب پذیرفته شده است. اما فرهنگ صد سال پیش غرب آن را قبیح می­ دانست. با توجه به چنین نُرمی حتی پنجاه سال پیش هم جامعه­ ی ایرانی واپسمانده می ­نمود، چنانکه بسیاری از ماموران استعمارگر انگلیس بارها واپسماندگی هند را ناشی از وجود روابط جنسی بیرون از اخلاق و از جمله پذیرش جنس سوم می ­دیدند. اما امروز این نُرم در جوامع غربی به ضد خود تبدیل شده، تا آنجا که بسیاری از این طریق هویت فردی خود را تعریف می­ کنند.
تمام این عوامل که بیرون از رابطه­ ی عاشقانه میان زن و مرد یا دو همجنس قرار دارند، از بیرون و توسط کلان ­روایت حاکم تعیین و تعریف می ­شوند و در همان “او” نیز تبلور می ­یابند. از این زاویه، نقش “او” در تعریف عشق از خود روابط میان عاشق و معشوق مهمتر است. در واقع این “او” است که عشق یا رابطه ­ی پذیرفته یا ممنوع را تعریف می­کند و درد را به آن تحمیل می­ کند؛ وگرنه خود عشق در ساده ­ترین تعریف چیزی نیست مگر خواهشی لحظه ­ای یا ابدی برای لذت بردن از یک امر. و علت اینکه آن را همیشه در رابطه­ ی میان زن و مرد دیده ­ایم بیش از هر چیز به دلیل خواهش همیشگی زن و مرد برای لذت بردن است؛ و نیز اینکه به خاطر چنین خواهشی در همه، دریافت حسی و بنابراین فهم آن برای همگان آسان ­تر از هر رابطه ­ی دیگری است.