گاه حس می‌کنم

دست‌هایم را از دست داده‌ام

و گاه،  پاهایم   

خسته‌

از راه‌های نرفته‌اند.

 

 

در سرگردانیِ بین شادی و غم

همیشه من

دست و پا می‌زنم.

 

گاه

مدیون تولد خویش‌ام

و بودنم

می‌تواند زندگی بخش

          هر خرابه‌ای باشد.

 

و گاه

نبودنم موهبتی است

درخت را و گیاه را

و زمین را

که بستری است

آماده

برای خواب ابدی.

 

 

نمی‌خواهم

زنجموره به راه اندازم

نوحه‌هایم ترنمی از شادی

در خود دارند

و 

پاهایم به بیراهه می‌روند.

 

 

اما

بیراهه هم می‌تواند راهی باشد

که مرا به خود کشیده است.

 

در بیراهه احتمال گم شدن در برهوت است

و در راه های شناخته شده

گم شدن در هیاهوی هیچ.

 

گم شدن

و دیگر هیچ.

 

 

۱۷ نوامبر ۲۰۱۱