شماره ۱۱۹۶ ـ ۲۵ سپتامبر ۲۰۰۸
ـ “بابا جان تو که عقلت می رسه، من نباید به تو بگم، آدم وقتی گلوش درد می کنه نمی تونه همه چیزایی رو که دوس داره بخوره، بیخود سماجت نکن! برو استراحت کن! بعدن وقتی حالت خوب شد برات می خرم.” هنوز به کسی نیاز داشت تا شب ها پیش از خواب براش قصه بگوید، به نظرش رسید همین چند روز پیش داستان “بزبز قندی” را برایش خوانده و او را خندانده است. به نظر نمی آمد که فرق “بزبز قندی” را با “گرگ” فهمیده باشد. راستی چطور می توانست بچه اش را، میوه ی عمرش را از جنگ گرگ ها نجات دهد؟

از آن روز تاکنون جمشید صاحب یک مغازه و یک ماشین و یک زن و دو بچه شده بود؛ از راه بازار سیاه اجناس و فروش ارز آزاد در سالهای جنگ، او پول کلانی جمع کرده بود. تازگی آپارتمانی خریده بود و آهسته آهسته به فکر افتاده بود که زندگیش را عوض کند و از این یکنواختی خود را نجات دهد برای همین بود که به اروپا آمده بود تا سر و گوشی آب بدهد تا شاید جایی برای اقامت پیدا کند و در روزهای بحرانی جنگ از بلایا دور بماند.

ـ “اولش میخواسم یه زنی بیگیرم تا سرگرمم کنه ولی بعدش عقیده م عوض شد. دیدم اگه بیام اینجا یکی رو پیدا کنم که چند ماهی جورم رو بکشه، بهتره. حتا از این صیغه یای بعدازظهری هم کمتر برام خرج برمی داره. هی باس بهشون هدیه داد. طلا، جواهر، لباس، هی باس بهشون حق سکوت داد تا زنت نفهمه. زنِ من ماهه. بدون اجازه من آب نمی خوره. سرش به کار و زندگیش مشغوله. هر وقت نقی زده تا یه تشر زدم ساکت شده. اگرم من دسه گلی به آب دادم و سر و صداش دراومده براش یه النگویی چیزی خریدم دست از سر کچلم ور داشته، زندگی مون می گذره چون زنم یه پارچه خانومه. اینو بهش می گن زنِ زندگی!

این خانواده ی کیوان خیلی خونواده ی عجیبی ین، مشکل می شه باهاشون کنار اومد، کیوان که همیشه کله اش بوی قورمه سبزی میده و از یه آینده ی دوری حرف می زنه. پسرش هنوز سبیلش سبز نشده بود که فرستادش آمریکا. دخترش را هم که ترشی انداخت. حیف میترا و اون همه بلور و فرش و چیزای عتیقه، اگه کیوان رضایت داده بود حالا همه شون مال من بود. حالا دختره معلوم نیس چرا تا حالا دم لای تله نداده، سی سالشه، هنوز شوور نکرده. چرا؟ می خواد بره دنبال مطرب بازی. خب زنِ نجیب که نمی ره دنبال این کارا. زن نجیب که نمی یاد تو اروپا که همه لخت مادرزاد راه می رن تنها زندگی بکنه. نمی خواد شوور کنه چون می خواد آزاد باشه. این یعنی این که می خواد با همه باشه. خب پس مام هسیم دیگه.” به دهانه ی مترو رسیده بودند.

ـ “ا. دم مترو رسیدیم، اگه می خواین بریم یه چیزی بخوریم. . .؟”

ـ دم مترو رسیدیم. خب دیگه من می رم.”


ـ “نه به جون میترا خانوم، من شما رو اینجوری ول نمی کنم. براتون از ایران پسته آوردم، اقلا بیاین پسته هاتونو بیگیرین. شما که نتونستین برا ما یه ویزای ناقابل آمریکا درس کنین ولی ما به یادتون بودیم و براتون پسته آوردیم. یه تک پا تا دم هتل.”

ـ “باشه برا یه دفه دیگه. الان من خسته ام دیگه نمی تونم سرپام وایسم.”

ـ خب حالا با این عجله کجا؟ بیاین اونجا یه دقه استراحت کنین!”

ـ” نه!” به ساعتش نگاهی انداخت. “اگه شما بلیت هواپیماتون همراتونه بریم شانزه لیزه که بلیت رو “اوکی” کنیم وگرنه که هیچ.” لبان خشکیده و کمرنگش را به هم آورد و با صدایی آهسته تر و خسته ادامه داد: “می تونیم تو شانزه لیزه یه چیزی هم بخوریم چون خیلی از وقت ناهار گذشته.” دستش را هنوز با دست دیگر ماساژ می داد. دستش انگار از سرما به خواب رفته باشد خیالِ بیدار شدن نداشت. چیزی در درون استخوان، چیزی انتهای درون بود که مورمورش می شد و افراط در خوردن مسکن و عطش دائمی ناشی از آن، چیزی را حل نمی کرد. هنوز دستانش را به هم می مالید و نگاه جمشید به دستانِ خواب رفته و به لبان خشکیده او بود.

“بد چیزی نیس ها! واقعن حیف میترا و حیف اون همه بلور و حیف فرشا و حیف چیزای عتیقه! اینجا تو اروپا، دیگه این دنگ و فنگا رو نداره، دیگه اینجا نباس از سرکارِ آقای کیوان خان اجازه گرفت تا با دخترش بریم بیرون. اینجا دیگه کسی خواسگاری نمی ره. اینجا زنا از خداشونه. از بی شووری و دربدری که بهتره، اصن چطوره برا یه چن وقتی صیغه ش کنم؟ ولی با صیغه که نمی شه صاحب خونه ی خاتون شد، لامصب خونه ش نزدیک بازاره، لامصب پیرزنه همه چی توی خونه اش داشت، اگه بیاد بره تو خونه ی خاتون بیشینه عقدش می کنم.” میترا را مجسم می کرد بازگشته است و ساکن خانه ی خاتون شده است. . . “خودش کار می کنه و خرج خودش رو در میاره. این همه درس خوونده حیفه تو خوونه بیشینه.” خود را می دید که ظهرها با یک نیش گاز به خانه ی خاتون می رود و تا سرشب در آنجا می ماند. “تهرون شهر بی در و پیکریه. کی به کیه؟” می شد در هر محله ای زنی داشت. راستی کی به کی بود؟ به یاد زمانی افتاد که با سوسن گذرانیده بود، نزدیک دو سال ظهرها به خانه نرفته بود. “سوسن این اواخر شورش رو درآورده بود. خرجش بالا رفته بود. تازه مثه کوکب ازم حساب می کشید. “کجا بودی، کجا رفتی؟” مدام تقاضای طلا جواهر می کرد. راستی اگر میترا هم مثل سوسن طلا جواهر بخواهد چه؟ “اینا خونوادگی ادعاشون خیلی بالاس. همه اش افاده دارن. توقعشون زیاده. من از صد هزار تومن بالاتر نمی رم.” اگر میترا دم درمی آورد و مثل سوسن نق می زد چه؟ “اگه طلاق خواس هر چی براش خریده م ازش پس می گیرم.” اگر از میترا خسته می شد چه؟ “اونوخ اینقدر خونش رو تو شیشه می کنم تا جون به لب بشه و همه چی رو حلالم کنه.” در فکر این بود که تاجر نباید هرگز در معامله ضرر کند و نگاهی خریداری به میترا انداخت. حالا عینک سیاهش را از چشم برداشته بود و روی نقشه ی مترو در جستجوی راه نزدیک تری برای بازگشت بود. “هیکلش ورچولوسیده ولی لامصب چشاش مثه کوزه ی عسله! رنگ عسل کندوای کوهستان!” این اواخر عسل ها همه تقلبی بود و با شکر ساخته می شد و دیگر طعم و مزه عسل کوهستان از یاد رفته بود. رنگ عسل کمی او را نرم کرد. “باس حواسم باشه زیاد بدقلقی درنیارم و گرنه تکلیفِ خونه خاتون و بلورای انبار و فرشای ابریشم و عسل کوهستان روشن نمی شه؟” نباید همه چی بر باد می رفت، باید فعلا کوتاه می آمد.

ـ “شما که ایران بودین . . .چطور از خاتون خبر ندارین؟” ول کن نبود، مدام می پرسید و بدجوری پیله کرده بود.

ـ “وخت نکردم، امسال عید نتونستم برم دیدنش. آخه تو این بمب بارونا. . .”

“خاتون؟ کدوم خاتون؟ خاتونِ چین و ختن؟ اگر بش بگم پیرزنه تا حالا هف تا کفن پوسونده همین الان گریه زاری را می اندازه و حالمون رو می گیره. ولش کن، بی خیال خانوم! با من از نرخ زمین و فرش حرف بزن تا بفهمی با کی طرفی!”





 

ـ “حتا اگه تو بمبارونا، خونه ی خاتون با خاک یکسان بشه، در هر حال قیمت زمینش بالاس. می شه بعدن جاش پاساژی چن طبقه ساخت و برا هر مغازه سرقفلی گذاشت. باس در مورد بلورا و ظرفای چینی زودتر اقدام کنیم تا پودر نشن. با پول فرشا، می شه تو پاریس آپارتمانی خرید و بین ایران و فرانسه در رفت و آمد بود. می تونم فرشای عتیقه م رو صادراتی کنم و تو اروپا و آمریکا بفروشم. باس قبل از هر چیز میترا رو راضی کنم.”

ـ “بچه ها تون چیکار می کنن، اونا رو تو این اوضاع تو تهرون گذاشتین؟” شنیدن کلمه ی “بچه ها” جمشید را به یاد شیون و گریه شان در شب های خاموشی و ضدهوایی انداخت. راستی تکلیف بچه هایش چه می شد؟


“چطوره به بهانه ی جنگ وادارش کنم بچه هام رو اینجا نیگر داره؟ بعدن به مرور زمان عادت می کنه دیگه. دهنش را می بندم، این زنا با کمی محبت زود وا می دن. حالا چه جوری جلبش کنم که مثه سوسن پررو نشه؟” سوسن این اواخر از او ماشین شخصی خواسته بود. “کور خونده بود. اولش بش وعده دادم ولی خر که نیسم ماشین بخرم بندازم زیر پاش که بره دنبال عیاشی و خیابونگردی و ولگردی.” بالاخره تکلیف زنش این وسط چه می شد؟” “زنم خانومه، مادر بچه هاس دیگه پس می مونه و بچه ها رو بزرگ می کنه.” کلمه ی “بچه ها” باز او را به یاد بچه ی سومی که در راه بود انداخت. فکر بچه ای در راه، او را به یاد خرید پوشک و شیرخشک و بیخوابی های شبانه انداخت. جواب بچه ها و حرف مردم را چطور می داد؟ ذهنش مغشوش شد و برنامه ی ذهنی اش به هم ریخت و دیگر نمی دانست که میترا باید در پاریس بماند و بچه های او را نگه دارد و یا اینکه برگردد و ساکن خانه ی خاتون شود؟ پس خانه ی خاتون چه؟ دیگر نمی دانست کجا و به چه شکلی با میترا بماند ولی تصمیمش را گرفت که هر طور شده از او تقاضا کند. چه تقاضایی؟ “سنگ مفت، گنجشک هم مفت. ما همیشه می اندازیم بلکه یه دفه خورد.” هنوز جوابش را نداده بود که سئوال دیگری را شنید.


ـ “پدر و مادرم چطور؟ از اونام خبری ندارین؟ براشون نوشته بودم که هر وقت آشنایی می اومد ویولنم رو برام بفرستن.” و باز دستش را مالید.

ـ “نه، فرصت نکردم. خیلی گرفتار بودم.” و ناگهان دستی به جیبش کشید و انگار چیزی را به خاطر آورده باشد: “ا بلیتم همراهم نیس.”

ـ “چی؟ مگه خیلی سنگین بود؟”

ـ “نه. گذاشتم برا یه روز دیگه. گفتم شاید امروز لازم نباشه.” کوزه های عسل با خیرگی به جمشید می نگریست.

ـ “میترا خانوم. اینقدر سخت نگیرین. بیاین بریم هتل. پسته هاتونو بگیرین. بعدش یه چیزی با هم می خوریم و شومام می رین به کارتون می رسین. حالا یه روز که هزار روز نمیشه.”

ـ “جمشیدخان من احتیاجی به لطف شما ندارم.” کوزه های عسل جوشان به نظر می رسیدند و جمشید را به سوی بازی دیگری می کشاندند.

ـ “از طرف مادرتون یه نامه دارم.”

ـ “نامه؟ کو؟”

ـ “توی هتله!”

ـ “چرا تا حالا نگفتین؟” سرتق بود و چموش و هیچ جوری با او راه نمی آمد. زیاد سئوال می کرد، زیادی حرف می زد.

ـ “راسش رو بخوای فراموشم شد.” نامه ی مادر او را در تله انداخته بود. “حداقل یه تک پا تا دم هتل.”

ـ “من دیشب تا صبح نخوابیدم. امروز همه اش سرپا وایسادم، تازه از اینجا باید بدوم به سر کار.”

ـ “میترا خانوم حال نگیر دیگه، بیا بریم، همه چی دارم، با هم ناهار می خوریم بعد می ری سر کارت دیگه. چیه اینقدر عجله داری؟ نکنه کسی منتظرته؟”

ـ “جمشیدخان من خیلی خسته ام.”

ادامه دارد