یاد آهنگ ویگن افتادم. همونی که می خوند: “چقدر خاطره از عشق توی این موی سپیده…. همونی که دلش  می خواست بیست ساله باشه یا سی ساله تا می تونست باز هم عاشق بشه.

فکر می کنم اولین بار چه چیزی یا چه کسی بوده که این معیارها را برای جامعه تعیین کرده. این که در چه سنی عاشق شدن رسوایی به بار نمی آورد، چه سنی دیگر برای ازدواج دیر است، افراد متاهل بهتر است با دوستان مجردشان کمتر معاشرت بکنند، بیوه زنان جوان باید فکر ازدواج مجدد را از سر بیرون بکنند و باقی عمرشان را صرف بزرگ کردن فرزندانشان بکنند، افراد مسن بهتر است خودشان را با خانواده و باغبانی و این جور چیزها مشغول کنند، شیطنت نکنند، رقص و آواز برازنده سن و سالشان نیست و اگر روزی خیال عاشقی از سرشان گذشت، از موی سفید و نوه های قد و نیم قدشان خجالت بکشند.

حتی نوشتن این ها هم باعث می شود دلم بگیرد. چه زندگی غمگینی خواهد بود اگر آدم به جای دل خودش قرار باشد به دل اطرافیان و جامعه زندگی کند. که یک سری ارزش های دوران صفوی برایش تصمیم بگیرد که چطور جوانی کند و کی عاشقی کند و کی کلون در را بیاندازد و پشت در چمباتمه بزند و منتظر قرارش با آخرت بماند.

نمایی از فیلم

و شاید این انتظارات و اجبارها و معیارهای جامعه شرقی مان هست که باعث می شود “قضاوت نشدن” در جامعه غرب برایمان جذاب باشد. پیرزنی با موهای سپید که با گل بزرگی بر سر و ماتیکی قرمز بر لب، پرتقال در سبد خریدش می گذارد، توجه کسی را به خود جلب نمی کند. گل سر و رنگ قرمز لب و ناخن هایش، نگاه های سرزنش آمیز به دنبال ندارد. می خواهید دامن کوتاه بپوشید، شلوار گشاد پا کنید، حجاب داشته باشید، کفش بدون جوراب بپوشید یا جوراب با صندل بپوشید، کسی کاری به کارتان ندارد. می خواهید تا آخر عمر تنها با چند تا گربه تان زندگی کنید، در هشتاد سالگی عاشق شوید، در سی سالگی بدون این که ازدواج کرده باشید یک بچه از کشوری فقیر به فرزندی قبول کنید، با دو تا بچه طلاق بگیرید یا در پنجاه و چهار سالگی دوباره سر کار برگردید، ممکن است خیلی ها خوششان نیاید یا با تصمیمتان موافق نباشند یا حتی پشت سرتان حرف بزنند، ولی در نهایت این شما هستید که تصمیم می گیرید و هیچ قانون یا عرفی هم نیست که به شما  بگوید کی می توانید عاشق شوید یا جدا شوید یا چطور زندگی کنید.

فیلم این هفته هم چنین سوژه ای دارد . مرد و زنی که سال هاست میان سالگی را پشت سر گذشته اند ولی به سادگی و قشنگی نشان مان می دهند که احساسات هیچ ارتباطی با سن و پوست چروک و رنگ موی سر ندارد.

فیلم  (Désaccord parfait (Twice Upon a Time  داستان زوجی است که بعد از سی سال دوباره به همدیگر بر می خورند و همه گذشته برایشان زنده می شود – ولی نه آنطور که تصورش را می کنید. سی سال پیش عاشق و معشوق بودند. یک کشور روابط عاشقانه شان را با وسواس دنبال می کرد. لویی کارگردان بود و آلیس الهام بخشش. بعد رابطه به هم خورد. دلشکستگی که هم دردناک بود و هم سر خط اخبار ملی. از آن موقع دیگر همدیگر را ندیدند تا الان. دست اندرکاران سینما از آلیس – که حالا یک بازیگر تئاتر تراز اول است ـ می خواهند که جایزه یک عمر دستاورد سینمایی را به لویی اهدا کند. آلیس ازدواج کرده، یک پسر دارد و یک سگ با معده ای خراب، زندگی اش کامل است و فقط اسم و یادآوری لویی است که خلقش را تنگ کرده و اعصابش را بر هم ریخته. آلیس اول حاضر نمی شود که در مراسم بزرگداشت لویی شرکت کند، ولی وقتی لویی برای دریافت جایزه اش روی صحنه می رود، آلیس بدون اطلاع قبلی وارد صحنه می شود و توجه همه را به خود معطوف می کند و با ظرافت لویی را به تمسخر می گیرد و بالاخره انتقام شیرینش را از او به خاطر خیانت سی سال پیشش می گیرد. ولی لویی نه تنها عصبانی نمی شود، بلکه تمام احساساتش به آلیس به همان حرارت قدیم باز می گردند و وقتی آلیس را در حال ترک مراسم می بیند، پخش زمین می شود و وانمود می کند که دچار حمله قلبی شده و با این کار است که نشان می دهد بازی نه تنها تمام نشده، بلکه هیجان انگیزتر از پیش شروع شده …

 فیلم بامزه و نیش دار و بسیار سرگرم کننده است. این روز ها که هر فیلمی می بینیم ریشه در تلخی و رنج و خلاصه یک جور غم و بدبختی دارد، مطمئن باشید از دیدن این فیلم فرانسوی و طنز منحصر به فردش، لذت خواهید برد و من تضمین می کنم که اگر بنشینید و فیلم را ببینید، بعدش سبک تر از جا بلند خواهید شد.

 

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.