نامه خوانندگان

از دوستم که با آقای علامه زاده صمیمی و نزدیک است شنیدم که ایشان فیلمی در مورد بهایی ها ساخته اند، وقتی تبلیغ آن را در شهروند دیدم مصرانه خواستم آن را ببینم. با دوستانم به سینما رفتیم و از همان دقایق اول آقای علامه زاده مرا به سمتی برد که در ذهن من فیلم دیگری به نمایش گذاشته شد. فکر می کنم شاید برای خوانندگان هم شنیدنش جالب باشد.

می خواهم از خانواده ای سخن بگویم که تضاد بین بهایی و مسلمان در درونش به دنیا آمد و مرد. از خانواده مادرم می گویم؛ پدر بزرگم، حاتم، که انسان شریف و فعال و انسان دوستی بود. او دکتر گیاهی بود که در سنین نوجوانی از بروجن اصفهان راهی برازجان شده و در آنجا ساکن شده بود. بعد از مدتی دختر ۱۲ ساله ای به نام صغرا را به عقد خود درآورد که اهل خشت برازجان بود و چون زیر نخل های آفتاب خورده جنوب به دنیا آمده بود پوستی خوشرنگ و زیبا داشت. وقتی به خانه ی بخت می رفت مرتب گریه می کرد و بهانه ی مادرش را می گرفت. حاصل این ازدواج هشت فرزند می شود که تعدادی از آنها می میرند. پدر بزرگم چند سال بعد تحت تأثیر تبلیغات دکتری بهایی که تازه به برازجان منتقل شده بود قرار می گیرد و بهایی می شود. قبول این دعوت بلایی می شود بر جان این خانواده. وقتی مردم برازجان از این تصمیم مطلع می شوند، آنها را مورد آزار و اذیت قرار می دهند و شب های تابستان که فرزندان روی بام خانه می خوابیدند، به سمت آنان سنگ پرتاب می کردند. این مسئله هنوز هم کابوس دایی کوچک من است که ۴۵ سال است در آمریکا زندگی می کند.

آزار و اذیت بهائیان در ایران همچنان ادامه دارد

وقتی دختر بزرگشان به سن مدرسه می رسد پدر بزرگم با جمعی از معتمدان شهر تصمیم می گیرند که مدرسه ای برای دختران باز کنند چرا که پدر بزرگم عاشق سواد و علم و دانش بود. این هم دلیل دیگری می شود که بیشتر مورد آزار و اذیت قرار گیرد. تضاد بین مادر بزرگم که نمازش را می خواند و مسلمان بود و پدر بزرگ که بهایی شده و خودش هم شروع کرده که خواندن و نوشتن یاد بگیرد، همواره وجود داشت. به هر حال پسر بزرگ خانواده به شیراز مهاجرت و آنجا ازدواج می کند و پدرش را تشویق می کند که خانه ای در شیراز خریداری کند و خانواده را به آنجا نقل مکان دهند. این تصمیم عملی می شود ولی پدر بزرگ در محل خود می ماند. اکثر ماه های سال را به روستای دوردست جنوب برای مداوای بیماران می رود. هرگز از او سپاسگزاری و قدردانی نمی شود و همچنان فردی می ماند که همواره انگشت اتهام به سویش نشانه می رود. او سالی یکبار به بوشهر به دیدن ما می آمد. برایمان حلب خرمایی از نخل های خودش می آورد. اما مردم باغ های خرمایش را مالک شدند و او را بیرون انداختند. شاید مردمی که به او بدی می کردند نمی دانستند چرا؟ هر وقت به بوشهر می آمد می خواست به دادگاه برود. آن زمان من نوجوان بودم برایش نامه ای نوشتم، یکبار به او گفتم آقا بزرگ شما چرا جایی زندگی می کنی که به شما توهین می کنند و آنجا را ترک نمی کنی، گفت کسانی که با من این رفتارها را می کنند جاهل هستند. بردباری اش برایم شگفت انگیز بود. دخترها همه مسلمان شده بودند. حتی مادر من که به دلیل شغلش که ماما بود به خانه مردم می رفت و وقتی در کار زایمان با دشواری روبرو می شد، دست به دعا و ثنا برمی داشت. نمازش را می خواند ماه رمضان روزه می گرفت، حتی حضور مادر بزرگم (مادر شوهرش) که زنی معتقد بود که به قول خودش از ده سالگی در منبرخانه حاج مریم بزرگ شده بود و قرآن خوانده بود مادرم را هم از انگ بهایی بودن پدرش مصون نمی داشت. حتی این فشارها باعث شد یکی از خاله های من در شیراز که دبیر بود نام فامیلش را از بت شکن به شریعت پناه تغییر دهد که این حرکت او موجب خشم بقیه خواهر و برادرها شد. به

یاد دارم زمانی دکتر مساوات، مرد مذهبی و ریشویی که سال ها پیش رییس بهداری بوشهر شد و دو همسر داشت یکروز با لحن غیر مودبانه ای مادرم را در بیمارستان ضعیفه خطاب کرد و او را از بیمارستان محل کار خودش به جای پرتی منتقل کرد تا که شاید انتقام بهایی بودن پدرش را از او بگیرد. مادرم که هفت ماهه حامله بود در گرمای طاقت فرسای بوشهر با اتوبوس به خارج شهر می رفت و از آنجا چتر به سر می گرفت تا از حرارت آفتاب در امان باشد و وقتی به خانه برمی گشت کف حیاط می نشست و گریه سر می داد. وقتی اشکهایش را به یاد می آورم هنوز هم برایم دردناک است. رییس بهداری دیگری که مرد مسلمان و تندروی اهل جهرم بود و به بوشهر آمده بود او هم با مادرم همین رفتار را کرد و پست او را عوض کرد و در واقع در به درش کرد. چراکه فرزند حاتم بت شکن است. به هرحال تبلیغات پدر بزرگم موثر واقع نشد فقط دو تا از فرزندان بهائیت را پذیرفتند. فرزند ۱۲ ساله یکی از دایی هایم در حادثه رانندگی جانش را از دست داد. او در گورستانی به خاک سپرده شده که در سال اول انقلاب با خاک یکسان شد. و دایی من که مرد شریف و زحمت کشی بود و هرگز یکشاهی به مال و منال کسی دست درازی نکرده بود همیشه در گرمای جنوب در اداره ریشه کنی مالاریا خدمتگذار مردم محروم منطقه بود یکسال قبل از انقلاب مهاجرت کرد. خانه ای را که حاصل یک عمر زحمتش بود مصادره کردند خانه را به زمین زدند برایش سند ساختند و الان در خیابان باغ اناری شیراز آپارتمان چند طبقه کرده و فروخته اند. اینست عدل اسلامی آقایان.

مادر بزرگم فوت کرد. در واقع از دوری پسرهایی که خیلی دوستشان داشت که او را رها کرده رفته بودند در تنهایی اتاقش دق کرد و مرد. پدربزرگم در سن ۹۰ سالگی به شیراز برگشت و در آن خانه مستقر شد در آنجا اتاقی را به داروهای گیاهی اش اختصاص داده بود. واقعا دلش دریایی بود. خیلی قوی و پی گیر بود هر روز پیاده روی می رفت. مرد سالمی بود، اما حتی در شیراز هم در این سن او را راحت نمی گذاشتند. فردی که اهل برازجان بود و در نزدیکی خانه اش مغازه تعمیر تلفن داشت او را دنبال کرده بود و کمیته را به سراغ پدربزرگم فرستاده بود ولی وقتی دیده بودند که این پیرمرد ۹۰ ساله کاری ازش برنمی آید با خجالت رفته بودند. یکی از روزهای بهاری که بوی خوش بهار نارنج فضای حیاط را عطرآگین کرده بود وقتی که از زیر درخت می گذشت، زمین خورد و استخوان لگنش شکست. از آنجا که انسان های پرقدرت زندگی در ضعف و ناتوانی را برنمی تابند بعد از مدت کوتاهی از دنیا رفت. هرگز یادم نمی رود روزی که جنازه اش توی خانه بود. کاری نمی توانستیم بکنیم. شوهر خاله ام او را در حیاط خانه شست و آمبولانس هم که برایش نمی فرستادند. وانتی آوردیم و جنازه اش را پشت وانت گذاشتیم و به نقطه دوردستی که به تازگی قبرستان بهایی ها شده بود منتقل کردیم.

حیاط خانه خانم بزرگ و آقا بزرگ با آن حوض وسط و درختان نارنج که محل بازی و خنده های کودکانه ما بچه ها بود به مرده شورخانه آقا بزرگم تبدیل شد. اینست کارنامه غم انگیز انسان هایی که شرافت و صداقت را در زندگیشان پیشه کردند. غم انگیز است ولی در لابه لای داستان استقامت، شهامت و بزرگواری برجسته است. افتخار می کنم به انسان هایی که می خواهند در هر شرایطی تاثیرگذار باشند و مانند کرم در پیله خود نمی لولند. پدر بزرگم شاید نمی دانست که همان جاهل ها روزی حاکم بر سرنوشت نوه هایش خواهند شد. هویت و هستی آنها را پایمال خواهند کرد، آنها را آواره و سرگردان و فراری کشورها خواهند کرد، عده ای هم در زندانی بزرگ با حصارهای آهنین خفه و معتاد و محتاج خواهند شد. اینست سرنوشت مردمی که یاد نگیرد یا به هر دلیل نتواند بر سرنوشت خود حاکم شود. غم انگیز است ولی واقعیت دارد. باید زندان ها را ویران کرد و حصارها را شکست این هم ممکن نیست مگر با اعتقاد به وحدت و همبستگی، خرد جمعی را جایگزین فرد پرستی کردن شاید آن روز نزدیک باشد اگر کوشا باشیم.