شماره ۱۱۹۶ ـ ۲۵ سپتامبر ۲۰۰۸
اثر : گابریل گارسیا مارکز

روز سوم باران، توی خانه، آن قدر خرچنگ کشته بودند که “پلایو” ناچار شد برود آن طرفِ حیاطِ گـِل و شل، و بیندازدشان بیرون توی دریا، چون بچه ی تازه به دنیا آمده تمام شب و روز تب کرده بود و همه فکر می‌کردند که از بوی لش مرده مریض شده. دنیا از روز سه‌شنبه شده بود غم و غصه. دریا و آسمان نیز به هم چسبیده و یک چیز یکدست خاکستری شده بودند؛ ماسه‌های ساحل، که در شب‌های ماه مارس مثل پودر شب‌نما می‌درخشیدند، تبدیل شده بودند به خورشت گل و گوشماهی‌های پوسیده. نور آسمان ظهر آن قدر ضعیف شده بود که وقتی پلایو بعد از دور انداختن خرچنگ‌ها به خانه برمی‌گشت برایش سخت بود بفهمد آن چیزی که ته حیاط وول می‌خورد و غرولند می‌کند چیست. مرد ناچار شد کاملا ً نزدیک برود تا آن را ببیند: پیرمرد نحیفی را که با صورت توی گل‌ها افتاده بود و، برخلاف تقلای زیادی که می‌کرد، نمی‌توانست از جا بلند شود؛ بال‌های بزرگش میان گل گیر کرده بود و مجال نمی‌داد.

پلایو، که ترسی کابوسوار برش داشته بود، به طرف زنش دوید؛ “الیسندا” داشت بچه ی مریض را کمپرس می‌کرد؛ زن را به ته حیاط برد. هردو مات و مبهوت به آن جسم فرو افتاده نگاه کردند. لباسش مثل لباس کهنه‌ورچین‌ها بود. روی کله ی طاسش فقط چند موی رنگ‌پریده بود؛ توی دهانش دو سه تا دندان بیش‌تر نبود. حال زار و سراپای خیسش تمام عزتی را که باید جد بزرگ آدم داشته باشه از او گرفته بود. بال‌های عظیم عقاب‌‌مانندش که کثیف و کـل شده بود تا ابد در گـِل گیر کرده بود. پلایو و الیسندا دوتایی آن قدر به او نگاه کردند که کمی بعد تعجبشان از بین رفت و آخر سر پیرمرد به نظرشان آشنا آمد. بعد به خودشان جرأت دادند که با او حرف بزنند، اما پیرمرد با صدای رسای یک ملوان و به لهجه‌ای نامفهوم جواب داد. به این ترتیب بود که پلایو و زنش بال‌های مزاحم را نادیده گرفتند و خوب که عقل‌هاشان را روی هم گذاشتند به این نتیجه رسیدند که پیرمرد، ملوان یک سفینه ی غریبه ی توفان‌زده‌ است که دریا به ساحلش انداخته. با این حال، زن همسایه را، که از سیر تا پیاز ِ مرگ و زندگی سر در می‌آورد، صدا کردند تا بیاید و او را ببیند؛ و زن هم فقط به یک نگاه مختصر نیاز داشت تا آن‌ها را از جهل نجات دهد:

“این فرشته‌س. لابد واسه خاطر بچه اومده؛ ولی بیچاره انقده پیره که بارون زمینش زده.”

 

روز بعد همه فهمیده بودند که یک فرشته ی گوشت و استخوانی در خانه ی پلایو اسیر شده. اما، برخلاف قضاوت عاقلانه ی زن همسایه که، در نظر او، فرشتگان آن زمانه از یک طرح و نقشه ی آسمانی جان به در برده و متواری شده بودند، دلش را نداشتند که با چماق به جانش بیفتند و جانش را بگیرند. پلایو تمام بعد از ظهر، با چماق ضابطان اداره ی بستانکاری، او را از پنجره ی آشپزخانه زیر نظر گرفته بود، قبل از خواب او را از توی گـِل‌ها بیرون کشیده بود و توی قفس آهنی مرغ‌ها انداخته بود و درش را هم قفل کرده بود. نیمه‌های شب، وقتی که باران بند آمده بود، زن و مرد هنوز داشتند خرچنگ می‌کشتند. کمی بعد بچه بیدار شده بود؛ تبش قطع شده بود و گرسنه‌اش بود. در این موقع بود که پلایو و الیسندا احساس قدردانی و بخشندگی‌شان گـُل کرد و تصمیم گرفتند فرشته را بگذارند روی یک بلم و برای سه روز هم آب و آذوقه همراهش کنند و در دریای آزاد رهایش کنند تا به دنبال سرنوشتش برود، اما وقتی که اول سحر داخل حیاط رفتند، دیدند که تمام همسایه‌ها جلوی در قفس جمع شده‌اند و بدون ذره‌ای احترام دارند مسخره‌گی می‌کنند و از لای سیم‌ها خرده نان و پسمانده ی غذا برای او می‌اندازند، طوری که انگار او یک جانور سیرک و شعبده بازی است نه یک موجود آسمانی.

از آن طرف، پدر گونزاگا که اخبار عجیب را شنیده بود و نگران شده بود، قبل از ساعت هفت رسید. یک عده هم که قبل از او آمده بودند و از تماشاچی‌های سحری کمتر سبک‌مغزی می‌کردند، مشغول انواع گمانه‌زنی‌ها در مورد آینده ی اسیر بودند. ساده‌ترین‌هاشان خیال می‌کردند که اسمش را باید شهردار عالـَم بگذارند. بقیه که عقاید‌شان معقول‌تر می‌نمود معتقد بودند که باید به درجه ی سرداری یا امارت پنج ستاره ترفیع پیدا کند تا بتواند در همه ی جنگ‌ها پیروز شود. بعضی از آن‌ها که دوراندیش‌تر نشان می‌دادند می‌گفتند باید از تخم و ترکه‌اش برای تولید نوع آدم‌های عاقل بالدار بر روی زمین استفاده کرد تا نوه نتیجه‌هایش بتوانند عهده دار دنیا بشوند. ولی پدر گونزاگا، که قبل از کشیش شدن هیزم‌شکن قلچماقی بود و در کنار قفس ایستاده بود، در آنی سئوال‌های مذهبی‌اش را در ذهن مرور کرد و گفت که در قفس را باز کنند تا از نزدیک نگاهی به مرد بینوا بیاندازد. پیرمرد بیچاره بیش‌تر به یک مرغ مردنی عظیم‌الجثه می‌مانست که میان مرغ و خروس‌های مسحور افتاده بود. بیچاره در گوشه‌ای میان پوست میوه‌ها و پسمانده‌های نان و پنیر، که بازدیدکنندگان سحرخیز برایش انداخته بودند، دراز کشیده بود و داشت بال‌هایش را، که در زیر نور آفتاب باز کرده بود، خشک می‌کرد. او که از بی‌شرمی‌های دنیوی چیزی سر در نمی‌آورد با ورود پدر گونزاگا به درون قفس و سلام گفتنش به زبان لاتین، تنها نگاه سالخورده‌اش را بالا آورد و چیزی به لهجه ی خویش زیر لب زمزمه کرد. گونزاگا، کشیش ناحیه، وقتی دید که پیرمرد زبان خداوند را نمی‌فهمد و نمی‌داند که چطور به نماینده ی او خوش‌آمد گوید، به او مشکوک شد و خیال کرد که مردی حقه باز است. بعد، وقتی که خوب از نزدیک نگاهش کرد، او را بسیار شبیه به انسان دید: پیرمردی که بوی تحمل‌ناپذیر ولگردان را می‌داد و پشت بال‌هایش پر از کنه بود؛ شاهپرهایش در اثر فشار بادهای زمینی شکسته و کج و کوله شده بود، و هیچ چیز در او شایسته ی عزت و احترام رفیع فرشتگی نبود. بعد، از قفس بیرون آمد، وعظ کوتاهی کرد و خطاب به علاقه‌مندان، علیه کسانی که کذب می‌ورزند هشدار داد؛ تذکر داد که شیطان از حقه‌بازی‌های اهل کارناوال سوء استفاده می‌کند تا به جهل جُهّال علاوه کند. گفت که اگر وجود جناحین دال بر افتراق اساسی طیاره و طیور و وجه تشخیص آن‌ها نیست، به همان میزان، و بلکه کمتر نیز، در تمیز و تشخیص فرشتگان صدق می‌کند. با این حال، وعده کرد که مکتوبی به اسقف خود بنویسد تا او هم به اسقف اعظم خویش بنویسد و این آخری هم به پاپ بنویسد تا عدلیه ی عالی حکمش را صادر کند.

درایت و قضاوت کشیش بر دل‌های پاک نشست. اخبار فرشته ی اسیر چنان با سرعت پراکنده شد که هنوز چند ساعتی نگذشته بود که حیاط خانه مثل بازار شام شلوغ و پلوغ شد. و صاحب‌خانه مجبور شد برای پراکندن جمعیت، که نزدیک بود خانه را روی سر همه خراب کنند، پاسبان و مأمور مسلح خبر کند. اما، الیسندا، که پشتش زیر جارو کردن آن همه آت و آشغال خم شده بود، به فکرش رسید که دور حیاط نرده بکشند و از هرکس که می‌خواهد فرشته را ببیند پنج سنت ورودیه بگیرند.



علاقه‌مندان از راه‌های دور می‌آمدند. یک کاروان شعبده بازی هم با یک اکروبات‌باز پرنده، که چند باری هم بالای سر جمعیت وزز پرواز کرد، از راه رسید، اما هیچ کس به‌ او توجهی نکرد، چون بال‌هایش مثل بال‌های فرشته نبود، بل که، بیش‌تر شبیه به بال‌های اجنه ی خفاش‌‌مانند آسمانی بود. از کار افتاده ترین و علیل‌ترین آدم‌های روی زمین برای شفا گرفتن آمده بودند: یک زن بیچاره که از همان روزگار کودکی ضربان قلب و نبضش را شمرده بود و حالا عدد کم آورده بود؛ یک مرد پرتغالی که شب‌ها از سر و صدای ستاره‌ها خواب به چشمش راه نداشت؛ یک خوابگرد که شب‌ها توی خواب راه می‌افتاد تا رشته ی کارهایی را که روز کرده بود پنبه کند؛ و خیلی کسان دیگر که بیماری‌هاشان زیاد جدی نبود. در بحبوحه ی آن بلبشوی خانه برانداز که زمین و زمان را به لرزه انداخته بود، پلایو و الیسندا، هم رنج می بردند و هم گنج، چون هنوز یک هفته هم نشده بود که اتاق را پر از پول کرده بودند و با این حال صف زائران منتظر در صف به کهکشان فلک رسیده بود.

فرشته تنها کسی بود که نقش خودش را ایفا نمی‌کرد. سعی می‌کرد از وقت استفاده کند و در قفس عاریه‌ای‌اش آسوده دراز بکشد؛ در عین حال از زور گرمای جهنمی چراغ‌های نفتی و شمع‌های نذری که مردم دور و بر قفس توری ردیف کرده بودند گیج و منگ شده بود. مردم اول برایش نفتالین می‌انداختند تا بخورد، چون، طبق گفته ی عاقله زن همسایه، برای فرشته‌ها نفتالین تجویز شده بود، اما فرشته آن‌ها را نمی‌خورد و دور می‌انداخت‌. با غذاهای نذری و خیرات کلیسا هم همین معامله را می‌کرد. و کسی هم بالاخره نفهمید که علتش چه بود؛ چون او یک فرشته بود یا پیرمردی که دست آخر فقط هلیم و حریره ی بادنجان دوست داشت؟ تنها فضیلت فوق طبیعی‌اش هم ظاهراً صبر و تحملش بود. مخصوصاً روزهای اول که مرغ و خروس‌ها او را نوک می‌زدند تا کنه‌های ناب آسمانی‌اش را، که مرتب توی بال‌هایش تکثیر می‌شدند، بجورند و بخورند، و افراد افلیج پرهایش را بیرون می‌کشیدند تا به دست و پای فلجشان بمالند، و زمانی که حتی رحیم‌ترین آدم‌ها به طرفش سنگ پرت می‌کردند تا وادارش کنند از جا بلند شود و او را ایستاده ببینند، در تمام این روزها صبر فراوانی نشان داده بود. تنها باری که توانستند تحریکش کنند، وقتی بود که پهلویش را با داغ‌ آهنی سوزاندند، چون ساعت‌ها تکان نخورده بود و فکر می‌کردند که مرده است. او ناگهان از جا پریده بود و، با زبانی هرمسی‌مانند و نامعلوم، با چشم‌های اشگ‌آلود، های و هوی فراوانی به راه انداخته بود و یکی دوبار هم بال‌ زده بود که گردبادی از فضله ی مرغ و غباری قمرگون از گرد و خاک و توفانی از فریاد ترس برانگیخته بود که به نظر نمی رسید متعلق به این دنیا باشد. اگرچه خیلی‌ها فکر می‌کردند که واکنش او نه از خشم بل که از درد بوده، از آن به بعد مواظب بودند که ناراحتش نکنند، چون غالباً درک می‌کردند که این انفعال ربطی به قهرمان در حال استراحت ندارد، بلکه مربوط به بلیه‌ای به خواب رفته است.

پدر گونزاگا به کمک ‌تمهیدات و حرف‌های خاله‌زنکانه با سبک‌مغزی‌های مردم مقابله می‌کرد و در عین حال در انتظار ورود حکم نهایی درباره ی ماهیت اسیر بود. اما اداره ی پست رُم هیچ‌گونه عجله‌ای از خود نشان نمی‌داد. مردم وقت‌شان را صرف این می‌کردند که آیا اسیر ناف هم دارد؛ آیا لهجه‌اش هیچ ارتباطی با زبان آرامی یا کلدانی دارد؛ یا چند فرشته ی هم‌اندازه ی او می‌توانند روی نوک یک سوزن جا بگیرند؛ و یا این که شاید اصلاً این اسیر یک نروژی بالدار نباشد. و اگر حادثه ی میمونی بر پای آلام کشیش نقطه ی ختمی نگذاشته بود، آن وقت نامه‌‌پرانی‌های بی مایه و آبکی باید از این طرف به آن طرف تا دنیا دنیاست ادامه پیدا می‌کرد.

در آن روزها کارناوال‌های زیادی از راه می‌رسید که برای مردم جذاب و تماشایی بود، و، از قضا، در میان‌ این‌ها یکی هم کارناوالی بود که در آن زنی که در زمان دختری به حرف پدر و مادر گوش نکرده بوده و تبدیل به عنکبوت شده بود هنرنمایی می‌کرد. ورودیه ی تماشای این زن نه تنها کمتر از ورودیه ی فرشته نبود، بل که مردم حق داشتند جلو هم بروند و از او هر جور سئوالی که دلشان می‌خواست راجع به شکل و قیافه‌اش بکنند و همه جایش را معاینه کنند تا هیچ کس درباره ی او و بدبختی‌هایش شک نکند. زن به یک رتیل خیلی گنده ی ترسناک، به اندازه ی یک قوچ، تبدیل شده بود، ولی کله‌اش همانجور مثل سر و صورت یک دختر مانده بود. اما چیزی که بیش‌تر از همه جگر آدم را می‌خراشاند نه قواره ی ‌زننده ی او، بل که لحن صمیمی و سوزناکی بود که او با آن غم و غصه‌ها و بدبختی‌هایش را مو به مو شرح می‌داد. در واقع هنوز بچه بود که یک روز پنهانی و بدون اجازه ی پدر و مادر از خانه بیرون رفته بود تا به مجلس رقصی برود. و بعد وقتی که یک شب تمام رقصیده بود و داشت از وسط قلمستان تنها بر می‌گشت، آسمان غرنبه دل آسمان را چنان با رعد و برق ترکانده بود و چنان برقی دخترک را گرفته بود که جا در جا او را به عنکبوت تبدیل کرده بود. از آن پس غذایش فقط کوفته قلقلی بودکه اصحاب ارواح طیبه و اهل کرم در گلویش می‌انداختند. چنان صحنه‌ای، با آن همه حقایق دنیوی و بشری و با آن سرمشق هولناک، لاجرم، و بی هیچ زحمتی، تماشای فرشته ی متکبری را، که به ندرت منت کرشمه‌ای را بر دوش اهل فنا می‌گذاشت، از میانه به در می‌کرد. به علاوه، تک و توک معجزات منتسب به فرشته حکایت از این می‌کرد که او یک جوری مخش قاطی کرده است؛ مثلاً مرد نابینایی که برای شفا آمده بود، به جای قوه ی باصره سه تا دندان تازه درآورده بود، یا آدم افلیجی که برای پای سالم نیت کرده بود، بلیت بخت‌آزماییش برنده شده بود و پولکی برده بود؛ یکی دیگر این که زخم‌های زن جذامی تخمه آفتابگردان می‌داد. آن معجزات تسلی‌بخش، که بیش‌تر به تمسخر می‌مانست، تا همین حالایش هم آبروی فرشته را به باد داده بود، و حالا زنی که به عنکبوت تبدیل شده بود از راه رسیده بود و او را پاک داغان کرده بود. این گونه بود که پدر گونزاگا از شر بی‌خوابی برای همیشه آسوده شد و حیاط خانه ی پلایو به همان حال خلوت و سکونی برگشت که در طول بارندگی سه روزه بود؛ همان روزها که خرچنگ‌ها به داخل اتاق‌ها راه می‌افتادند.


البته پلایو و زنش دلیلی برای ناراحتی نداشتند؛ چون با پولی که جمع کرده بودند عمارت ا‌عیانی دو طبقه‌ای با باغ و ایوان و بالکن ساختند و دورش تور کشیدند که دیگر زمستان‌ها خرچنگ‌ها تو نیایند؛ پنجره‌ها هم همه نرده‌های آهنی داشتند تا فرشته‌ها داخل نشوند. پلایو نزدیک شهر برای خودش یک بنگاه خرگوشداری باز کرد و از کار قبلی‌اش، که ضبط اموال بدهکاران بود، برای همیشه دست کشید، و الیسندا هم مقداری کفش‌های پاشنه بلند زرق و برقدار و دامن‌های هفترنگ و متلون خرید تا مثل خواستنی‌ترین خانم‌های شهر در آن روزگار لباس بپوشد. قفس مرغ‌دانی تنها جایی بود که به‌ آن اعتنایی نشد. اگر صاحب‌خانه با «کریولین» و مواد شیمیایی دیگر گه گاه قفس را از سر تا پا می‌شست و تویش مُـرّ و اسفند می‌سوزاند به خاطر خوش خدمتی به فرشته نبود، بل که برای این بود که گند و کثافت‌ها و بوی فضولات مثل آل از هرطرف آویزان و در هر گوشه‌ای محسوس بود و خانه ی تازه را مبدل به خانه ی قدیمی می‌کرد. اول‌ها که بچه تازه‌پا شده بود، مواظب بودند که خیلی به قفس مرغ‌ها نزدیک نشود. اما، بعد، یواش یواش ترسشان ریخته بود و به بوها عادت کرده بودند، و هنوز بچه دندان دومش را در نیاورده بود که از لای توری پاره شده داخل قفس رفته بود و سرگرم بازی شده بود، اگرچه فرشته با بچه هم کم از دیگر میرندگان افاده نفروخته بود. خوب، البته پیرمرد هم با صبری شبیه به صبر یک سگ مبرا از خیالبافی، رک‌ترین توهین‌ها و آبروریزی‌ها را تحمل کرده بود. بعد، کودک و فرشته هردو همزمان آبله مرغان گرفته بودند و افتاده بودند و دکتر معالج کودک نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و به صدای قلب فرشته گوش ندهد. و وقتی هم که به صدای قلب او گوش کرده بود، دیده بود که به قدری صداهای باد و بروت و تلق و تلوق از شکمبه و احشاء او می‌آید که غیر ممکن می‌نمود زنده باشد. اما چیزی که او را خیلی متعجب کرده بود دلیل منطقی وجود بال‌های فرشته بود. بال‌ها به قدری بر پشت آن کالبد انسانی طبیعی بود که دکتر سر در نمی‌آورد چرا دیگر انسان‌ها نباید بال داشته باشند.

وقتی که بچه مدرسه را شروع کرده بود مدت‌ها بود که قفس از تابش آفتاب و ریزش باران خراب شده و ریخته بود و فرشته خودش را مثل آواره‌های محتضر به این سو به آن سو می‌کشید. زن و مرد با دسته ی جارو از اتاق بیرونش می‌کردند، اما دمی بعد در مطبخ می‌دیدندش. انگار که در آن واحد در خیلی جاها حضور داشت، آنقدر که فکر می‌کردند چند برابر شده و دایم خودش خودش را در همه جای خانه تکثیر می‌کند. الیسندا، که عصبانیت و غضب برش داشته بود، مرتب داد می‌کشید که زندگی توی آن جهنم ِ پر از فرشته نفرتبار شده است. فرشته به ندرت می‌توانست چیزی بخورد و چشم‌های سالخورده‌اش به قدری غبارگرفته و مه آلوده شده بود که موقع راه رفتن مرتب کله‌اش را به ستون‌ها می‌کوبید و چیزی جز میله‌های شاخی میان پرهای کـُلش از او باقی نبود. پلایو رویش یک پتو می‌کشید، بر نیکی می‌افزود و به درون آلاچیق چوبی می‌کشاندش و ولش می‌کرد تا در آنجا بخوابد. در این هنگام بود که متوجه شدند شب‌ها تب می‌کند و، مثل یک نروژی پیر که لکنت زبان گرفته باشد، هذیان می‌گوید. این یکی از آن نادره وقت‌هایی بود که ترس در دلشان افتاده بود که مبادا می‌خواهد بمیرد؛ از این گذشته، عاقله زن همسایه هم نمی‌توانست بگوید که با فرشته‌های مرده چه باید کرد.

با این حال، پیرمرد از سرمای بدترین زمستان زندگی‌اش قسر در رفت و ظاهراًً با آمدن اولین روزهای آفتابی حالش بهتر شد. چند روز در دورترین گوشه ی باغ، جایی که هیچ کس نتواند او را ببیند، بی‌حرکت ماند، و در آغاز ماه دسامبر شاهپرهای خشک و محکمی یواش یواش از بال‌هایش بیرون رویید که مثل پروبال مترسک بود و بیش‌تر کهولت و بدبختی زهوارگسیختگی او را نشان می‌داد. او حتماًً می‌دانست که دلیل آن تغییرات و کارها چیست، چون خیلی مواظب بود که کسی متوجه آن‌ها نشود و هیچ کس نفهمد که گاهی هم در زیر آسمان پرستاره سرودهای ملوانی می‌خواند. یک روز صبح که الیسندا داشت چندتا ساقه پیازچه برای ناهار خرد می‌کرد، بادی که انگار از دریایی دور دست وزیدن گرفته بود به داخل آشپزخانه خزیده بود. آن وقت الیسندا جلوی پنجره رفته و یکدفعه دیده بود که فرشته تقلا می‌کند که بپرد. اولین بار بود که او سعی می‌کرد پرواز کند. این تلاش‌ها آنقدر ناشیانه بود که چنگال‌هایش جالیز سبزی‌ها را خراش انداخت و با بال‌زدن‌های ناجورش، که به چراغ گرفته بود و روی آن سر خورده بود، و نتوانسته بود هوا را در زیر خود جمع کند، عن قریب آلاچیق را هم فرو می‌ریخت؛ ولی بالاخره موفق شده بود که اوج بگیرد و پرواز کند.‌ الیسندا آسوده شده بود و آهی کشیده بود؛ و وقتی دیده بود که او از روی آخرین خانه‌ها گذشته و توانسته با آن بال‌‌زدن‌های نامطمئن و خطرناک، مثل یک کرکس پیر، به شکلی خودش را در آسمان نگه دارد، هم برای خودش و هم برای او خشنود شده بود. حالا همان طور که داشت پیازچه‌ها را خرد می‌کرد، همچنان به او نگاه می‌کرد تا آنجا که دیگر دیده نمی‌شد؛ چون او دیگر مایه ی دلخوریش نبود، و تبدیل به نقطه‌ای خیالی در افق دور دست دریا شده بود.