پیشکش دوست، حسن جان زرهی

حالا دیگر وقتش است

که من پاره یی از رؤیام را

برای تو پست کنم

همان جایی که غول

دست به سینه

سر می رود از دهانه ی چراغ

و تو را روی شانه اش می نشاند و

می برد پیش شاهِ جاشوها

و خودش می رود روی ساحل

دور آتش ها

بندری می رقصد.

رسیده و نرسیده می پرسی:

-“شراع چرا برکشیده یی خالدشاه؟!”

و دست می زنی به تورها

که پودِ پود می شوند

و مثل گرده ی بال پروانه

پیش پات می ریزند

و بعد

بلم ها را نشانش می دهی که هزار کار دارند هنوز

و ابرهای سیاه را

و دهان کف آلود دریا را

و ماهِ پر از چروک و خواب آلود را

که در گلوی ابر و

دهان دریا گیر کرده است

و با تشر می پرسی:

-“این چه وقت برگشتن است؟!     ها!؟

برمی گردی برِ دل ام ها

تّکه تّکه

مثل زورق سندباد

که تخته تخته افتاد

روی ساحل پیش پام”

آسمان بالا سرِ جاشوها

پر از نهیبِ تو و جیغِ مرغ های دریایی می شود

انگاری

نگرانی که بادِ شُرطه،

همان میان بیتِ حافظ جا خوش کند و برنخیزد.

تو هستی و شاهِ جاشوها خالدشاه

و من که دارم خواب تو را می بینم

غولِ چراغ هم که دارد

بندری می رقصد.

آبِ شیرین هم پیدا نمی کنی

تا گلو تازه کنی

با این که بندری حرف می زنی

جاشوی بی انصاف

هی وانمود می کند

که زبان ات را نمی فهمد

با این که بندری حرف می زنی

پیش از آن که زنگ تلفن از خواب بپراندم

از زورِ تشنه گی

چای دم می کنم

می گویی:

-“از ایران است این وقتِ شب”

و بعد

سه بار دست هات را به هم می زنی

و نامِ غولِ چراغ را

زیر لب صدا می کنی

تا بَرَت گرداند

برِ دلِ ما

و این همان وقتی است

که نامه ها

باز نشده مُهرِ برگشت خورده اند

(در این نشانی

کسی به این نام

زنده گی نمی کند)

و من می گویم:

-“بیا تا سرماخورده گی ات را خودم درمان کنم”

چای را می آورم و

شیشه ی کنیاک را

و این همان وقتی است که من

پاره یی از رویام را

برای تو پست می کنم.

گیدرزبرگ- دوم جولای دوهزارو یک