نیمه شب نخستین از ژانویه سال ۱۹۲۶، سالی که بارسلون گرفتار زمستان سخت و طاقت فرسایی شد، همان شبی که یک مه غلیظ راه راه و منجمد مثل یک تکه یخ مشبک، جدا افتاده از قالب شهری فلزی، خیابان ها، کوچه ها و پس کوچه ها را انباشت؛ شبی که کافران بندرگاه در عجب از اجتماع منجمد ماهیان لب اسکله دست به دامن عیسی مسیح شدند، آنتونی گائودی معمار رویاها و بناهای معروف که ایده های معمارانه اش را با شگفتی های طبیعت می آمیخت، به رویا خود را در اتاقی بزرگ تنها یافت. یک صحن چهارگوش با سقفی بلند و چهار دیوار مستتر درون سایه غلیظی که تقریبا بی حاشیه و بی کران می نمود. تخته میزی نسبتا دراز در مرکز آن و سایه روشن های شاعرانه ای که بر کف سنگی رویا ی نیمه شب موج می زد.

نور که خود را از یک منبع پنهان و مخفی رها می ساخت، همچون یک فیلسوف قرن ۱۸ تاریکی را می شکافت و با طمأنینه وسط اتاق بر زمین فرود می آمد. به نظر می رسید سطح روی میز به طور مرموز و ترسناکی خالیست. شش صندلی چوبی به ردیف، به پشت، یعنی برعکس به سمت میز چیده شده بودند و هرکدام به اندازه وتر نشیمنگاه خود با صندلی دیگر و لبه کناری میز فاصله گرفته بود. هریک به تنهایی، ملهم از نور پنهان، یک سایه تیز، کج و کدر برکف اتاق می انداخت.

 

طرح از محمود معراجی

 

در سال ۱۹۲۶ تقریبا همه آنهایی که با هنر معماری سرو کار داشتند می دانستند “گائودی” این معمار خداپرست بیش از آن که در کارگاه ها و کارخانه ها به جستجوی جدیدترین مواد ساختمانی باشد، در خواب به دنبال چنین چیزهایی می گردد. همو که می گفت ” اثر معماری اگر نباشد آن تعقیب و تقلید مدبرانه از طبیعت ناب، به یقین نمی تواند جوهر حقیقت آسمانی را آنچنان که شایسته ( پروردگار یکتاست) است، بنماید” و در جای دیگری گفته بود “حقیقت معماری به شکل یک نشانه و یک هارمونی زیبا از سوی معمار آسمانها به انسان هدیه شده است، چگونه ؟ در هیبت مخلوقات زمینی، در قالب مثالی گیاهان صحرائی، برگ درختان جنگلی، امواج هذلولی و همگون ساحلی، چرخش حلزونی پوست جانداران دریایی و گاه احجام به جا مانده از تلاش موریانه ها و زنبورهای عسل”.

چشمان جستجوگر “گائودی” عادت داشتند هر جا که باشند و هر کجا که می روند، دنبال یک انتظام مارپیچ، اشکال سهمی، مثلث های از راس به هم چسبیده، پنج ضلعی های منتظم و منحنی های مسلسل بگردند تا مهر تایید دیگری باشد بر فرضیه نظم نباتی مسیحی وار او. دستانش هرچه طرح می کرد و هرچه می ساخت تناسباتی بود که در تقسیم های متوالی به اعداد فرد و در نهایت به عدد یک می رسید. هنر متعالی او اثبات وحدانیت خداوند بود.

هم اکنون او خود را به رویا هوشیار می دید. بنابرین با تکیه بر منطق کاوشگر خود (که مثل هر جای دیگر مجذوب اشیاء صلب می شد) قدمی به جلو برداشت و به ساحت قدسی میز نزدیک شد، ناگهان دریافت همه چیز چهار ضلعی و چهار گوش است. نود درجه کامل در تطابق با دستگاه هندسی دکارت، بدون کوچکترین کسر زاویه و خطا. آنچنان تصنعی و دست ساز که جایی برای کوچکترین حضور ملکوتی نمی گذارد، پایه های میز چهار مکعب مستطیل تو پر، تراشیده و تر و تمیز بودند با لبه های تیز و برنده. صفحه میز چنان مستطیل و چهار گوش بود که کوچکترین جای تردید، از اینکه سازنده آن احتمالا یک کافر اهل مادرید بوده باشد به جای نمی گذاشت؛ و اما صندلی ها به یقین ترکیبی از چهار مکعب مستطیل و دو صفحه مربع عمود بر هم بودند.

“گائودی” دور میز به علامت تثلیث سه بار چرخید و چشمانش را در فضا چرخاند. اتاق یک مکعب متساوی الاضلاع بود. با دیوارهای نیمه تاریک که به طور ماهرانه ای بر کف عمود بودند. بدون کوچکترین خمیدگی و انحنا در نقطه اتصال. به نظر می رسید همه چیز مضربی از عدد ۲ باشد. او که خود استادی چیره دست در بازی اعداد بود و به علم حروف تسلط وافر داشت، سه بار دیگر دور میز چرخید. یک پیمایش بیضوی و منطبق بر مسیر قبلی. اما در نهایت درماندگی و بیچاره گی دانست که در واقع چهار بار چرخیده است و مسیر حرکت دایره وار او در حقیقت راه رفتن روی اضلاع یک مستطیل بوده. سعی کرد دوباره امتحان کند. اینبار فقط یک دور زد اما به استیصال دریافت که اصلا حرکتی نکرده است. همه تلاش او برای ترسیم خطوط منحنی شکل و یا ایجاد مضارب اعداد فرد در نهایت به شمارگان زوج منتهی می شد. وحشت سراپایش را فرا گرفت. قلبش تپنده، گوشش کر و صدایش مشوش شد. ترس در فضای اتاق موج زد. احساس کرد رماتیسمی که در کودکی به آن گرفتار بود دوباره جان گرفته است. خواست به سرعت از اتاق، از کعبه مشرکانه ای که در آن گرفتار آمده بود، خارج شود، اما مفری نیافت. در ته گلویش فریاد کشید. صدایش شبیه آن اسیر اسپانیایی بود که آخرین جادوگر ماچوپیچو روی سنگ قربانگاه خوابانده و قلبش را که همچنان می تپید، جلوی چشمان وحشتزده و دریده اش، در پنجه می فشرد. دوباره ناله بلندی سر داد. بغضش پاره شد. گلویش ترکید و تنش را، لرزان و بی تاب از چنگال کابوسی شگرف به سختی رهانید و به درون بیداری پرتاب کرد.

صبح زود، بی هیچ تاملی نامه مفصلی به “گوستاو یونگ” نوشت و تمام آنچه را به رویا دیده بود با جزئیات افزون برایش شرح داد. از وی خواست خوابش را تعبیر کند و یک تفسیر دقیق در اسرع وقت برایش بفرستد. در پایان نامه نوشته بود ” ترس آن دارد، استفاده از خطوط منحنی و مارپیچ که در ساختمان کلیسای “ساکرادا فامیلیا” به کار گرفته، در محشر، گناهی نابخشودنی باشد و تمام شمایل های سنگی که او به تقلید از طبیعت جانداران ساخته و در بیان احساسات خالصانه خود به مسیح، از آنها یاری جسته، به مصائب او تبدیل گردد”.

“یونگ” هرگز به هیچ نامه ای چنین تسلی بخش، صریح و موجز پاسخ نداده بود. پیام خواب بسیار گویا، آشکار و روشن بود. یونگ قسمتی از آیه ۲۱ عهد جدید را، در واقع تنها یک جمله آنرا در پاسخ ” گائودی” در یک سطر تحریر کرده بود. ” مسیح که می باید آسمان او را در آغوش گیرد، تا روز معاد همه چیز را به حالت نخستین خویش در می آورد.”

روزی که نامه “یونگ” از راه رسید “آنتونی گائودی” جان خود را در تصادم با یک جسم چهارگوش، چیزی مثل یک واگن قطار شهری، از دست داده بود و چهار روز از مرگش می گذشت. دیگران بی خبر از کابوس “گائودی” جسدش را زیر کوهی از یک عمر رویاهای معمارانه او، در زیرزمین کلیسای ناتمام “ساکرادا فامیلیا” دفن کردند و یک سنگ تراشیده به شکل مکعب مستطیل به یاد معمار بزرگ بر سر آن نهادند.

اجل فرصت نداد؛ “گائودی” که همه جهان را طرح می کرد، سنگ قبری برای خود بسازد. شاید، یک صلیب تابیده به دور خویشتن، مزین به شمایل گیاهان جنگلی، اشکال مکرر و ملهم از کالبد جانداران صحرایی، در بلندای تپه ای مشرف به دریا و پلکانی مارپیچ که راه به درون مقبره می برد.

بارسلون ـ ۲۰۰۷