شماره ۱۱۹۸ ـ پنجشنبه ۹ اکتبر ۲۰۰۸

“این سرزمین تیپا خورده
نگونسار و پاره پاره
به خاجی می ماند در دست مرگ.”
از شعر “خاجی در دست مرگ” اثر چارلز بوکافسکی۱


یک ـ بی کسان

شهر نفس می کشد
و بی کسان
با هر بازدم آن زاده می شوند.

مادران خانه، آنها را
به کودکان نافرمان خود نشان می دهند
و کارفرمایان به کارگران .

هر آدمی برای خود کسی ست
و آنها نا ـ کس اند:
دیوانه، بی خانه، بیکاره.
نشسته اند روی خاک
و در تاریکی انتظار می کشند.
۲۲ فوریه ۱۹۸۶

دو ـ آشغالدانی

پناهگاه بی خانه ها
و روزی رسان گنجشک روزی ها،
زندگی مشترک در خیابان ها
بر روی ته مانده ی خانه های خصوصی.


چه خوش گفت:
که نو از کهنه پدید می آید.
ای آشغالدانی!
در تمام آشوب های خیابانی
از تو سنگر می سازند.

۴ آوریل ۱۹۸۶

سه ـ گرسنگان صبحگاهی در ونیس

به صف ایستاده اند
گرسنگان صبحگاهی
در برابر حضرت مسیح
با وانت نانش.

“به معتادین نمی دهند!
به معتادین نمی دهند!”

جمعیت خمیازه می کشد
و مرغان دریایی بر فراز آنها
صلیب می کشند.

۷ اوت ۱۹۸۶

چهار ـ برج واتس۲


بگذار در این شهر
بنای یادبودی بسازیم
همچو برج واتس.

از هر سو گرد آوریم آبگینه های رنگین را
گرد کنیم و صیقل دهیم و پی ریزیم
خانه ی خانه بدوشان را .
چه غم اگر سهم ما از شکوه این عصر
شیشه ی خالی شرابی بیش نباشد.

جام ها را پر کنیم
نوش!
۸ سپتامبر ۱۹۸۷

پنج ـ چیزی کم داشت

پرسید:
“یو گات فیفتی سنتز!”۳
و خندید.
یک دایم۴ کم داشت
و می خواست به ونیس بیچ برود.

از فیلیپین می آمد
دنبال کار می گشت
و در هر واژه اش
هجایی از خنده داشت.

پیاده که می شد… دیدم
پارگی پشت دامنش را.
انگشتان زیبای کشیده اش اما
سپیدی رانهاش را نمی پوشاند.
۱۹ فوریه ۱۹۹۱

شش ـ حسن تبری

منم حسن تبری
با لبخند آفتاب بر دوش
و مویه ی باران در گوش.

از کوچه های گل آلود اصفهان
می آیم دوان، دوان
پابرهنه و نیمه عریان
با رقص دو تبر بر شانه
و شور یک دیوانه:
“آی
جانور دو پا!
برخیز
و در تراشه های این کنده ی پیر
جانی تازه بگیر!”
۹مارس ۱۹۹۱


هفت ـ قلب خانه

او، قلب خانه ی من است
مردی که آن پایین
در کنار چرخ های ماشین
خوابیده است.

هر شب
از خُر خُر خرناسه اش بیدار می شوم:
چون قلبی بزرگ می تپد
و در مویرگ های دیوار پخش می شود.
من در تاریکی
به پلک های بسته ی پسرم نگاه می کنم
و از خود می پرسم:
“آیا او
عضوی از خانواده ی من است؟”

صبح
از کوب کوب سرفه اش بیدار می شوم .
شیشه های خالی را جمع می کند
و با گاری اش غژغژکنان دور می شود.
۱۳ فوریه ۱۹۹۵

هشت ـ شولای غیبی

به سوی دریا که می دویدم
او را دیدم
در آخرین پاگرد پلکان خفته بود
و گاری زنگ زده ای او را از جهان جدا می کرد.

مرد بود؟ زن بود؟
یا آدمکی از پوشال؟
کلاه سیاهی بر سر داشت
و پالتوی گشادی بر تن
خوابیده در زیر پتوی سفیدی که مرا
به یاد برادرزاده ی کوچکم می انداخت
همیشه آن را به دندان می گرفت
و گاهی چون شولایی غیبی به دور خود می پیچید.

کی خانه اش را رها کرد؟
آیا آن شب باران می آمد؟
آیا کسی تا دم در او را همراهی کرد
یا خود به تنهایی در را گشود؟
آیا در را با فریادی برهم زد
یا به آرامی بیرون خزید؟
می رفت تا جهان تازه ای بیابد
یا می خواست برای همیشه آن را واگذارد؟
چرا سنگر خانه را رها کرد
تا در پس این چارچرخه کمین کند؟

در بازگشت، او را ندیدم
شاید شولای غیبی اش را پوشیده بود.
۹ مه ۱۹۹۶

نه ـ اِدنا

به یاد اِدنا ثابت۵

گاهی او را می بینم
که در دامن بلندش
از راه می رسد
آویزان بر روروکی آهنین
که بر زمین شیار می کشد.
ـ “سِر! وات دی ایز تودی؟”۶
می گویم:”ژودی”۷
و گاهی:”دانراشتاگ”۸
زیرا می دانم که ادنا
از آلمان گریخته
و در پاریس شوهر کرده است.
او چون قطار سنگین محکومین
از کنار من می گذرد
و من در فراسوی مرزهای زمان
صدای آنها را می شنوم.
۱۶ فوریه ۱۹۹۷

ده ـ جنگ بی پایان

می آید
با گام های سنگین
انگار در صف پیاده نظام است
یا خود سرداری ست در جبهه
که از سنگرها دیدن می کند.
درب هر انباره را می گشاید
و با چوب تعلیمی اش
کیسه های زباله را بالا می برد
و با دست دیگرش
غنیمت های جنگی را برمی گیرد:
شاید این شیشه ی شراب
پیاله دار زوجی مهربان بوده
و این جعبه ی خوشبوی پیتزا
مهماندار خانواده ای کوچک
یا این صفحه ی شکسته ی موریسون۹
یکریز می خوانده:
“روی آبراهه ای در ونیس.”
می آید
نه با کوله ای بر پشت
یا ستاره ای سردوش
از جنگی که هرگز پایان نمی گیرد
در کوچه ها و پس کوچه ها
میان بی خانه ها و خانه های خوشبخت.

۶ ژانویه ۲۰۰۵

یازده ـ به یک حلزون

ای خانه به دوش کوچک!
پروا نداشتی که پای بزرگ من
تو را از میان بردارد؟

دیشب در زیر باران
به درون کفش کتانی من خزیدی
تا پناهی برای خود بیابی.

امروز
به زادگاه سبزت بازمی گردی
و من در حسرت آن می مانم.
۲ دسامبر ۱۹۹۸

پانویس ها:

۱ـ Charles Bukowski ۱۹۹۴-۱۹۲۰ شاعر بی خانه ها در لس آنجلس. او جزو شاعرانی ست که بندی از شعرهاشان از سوی شهرداری ونیس در گذرگاه ساحلی Boardwalk بر دیوار حک شده است. من هفت سال در این شهر زندگی کردم که بازتاب آن را در کتاب “شعرهای ونیسی” ۱۹۹۱ می توان دید. شهرداری ونیس در سال ۲۰۰۰ بندی از شعر “آه لس آنجلس” مرا در ساحل ونیس بر دیواری در تقاطع بوردواک ـ بروکز حک کرده است.
۲ـ Watts Tower در بخش واتس در لس آنجلس توسط کارگر ساختمانی مهاجر ایتالیایی سیمون رودیا ساخته شده که در دیواره های آن شیشه های خالی شراب به کار رفته است. واتس در سال ۱۹۶۵ صحنه ی یک آشوب بزرگ خیابانی بود.
۳ـ You got 50 cents پنجاه سنتی داری؟
۴ـ ۱۰ سنتی
۵ـ نام شخصیت این شعر را به یاد دوست یهودی ام ادنا ثابت تغییر داده ام که در زمستان ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد.
۶ـ Sir, what day is today?آقا امروز چه روزی ست؟
۷ـ Jeudiپنجشنبه به فرانسوی
۸ـ Donnerstag چهارشنبه به آلمانی
۹ـ Jim Morrison ۱۹۷۱-۱۹۴۳ آوازخوان و شاعر کولی مأب گروه “درها” که مدتی در ونیس زندگی می کرد. بندی از شعر او از شهرداری ونیس بر دیواری در بردواک حک شده است.