این هفته چه فیلمی ببینیم؟

دیشب تلویزیون برای بار پانزدهم در این چند ماه اخیر فیلم “استرالیا” را نشان می داد که البته من هم برای پانزدهمین بار نشستم و تا آخر چنان با دقت دنبال کردم انگار بار اول بود که فیلم را می دیدم، ولی نمی خواهم درباره این فیلم بنویسم ـ که البته اگر تا به حال ندیده اید، فیلم خیلی خیلی خوبی است و پیشنهاد می کنم ببینیدش، حتی اگر فقط برای برای این باشد که بخواهید از خانوم نیکول کیدمن حظ بصر ببرید! ولی دیدن فیلم دیشب باعث شد یاد فیلم دیگری درباره بومیان استرالیایی بیفتم.

فیلم ”  Rabbit-Proof Fence ” از آن فیلم هایی است که در ذهنتان می ماند، بخصوص اگر اولین بار باشد که فیلمی درباره زندگی این بومیان می بینید.

پوستر فیلم

فیلم در سال های ۱۹۳۰ در غرب استرالیا و در شهری دور افتاده آغاز می شود، داستان واقعی زندگی  مالی و دیزی، دو خواهر چهارده و هشت ساله، که با مادر و مادربزرگ و دخترخاله ۱۰ ساله شان گریسی زندگی می کردند. هزاران مایل دورتر از شهرشان، شخصی به نام نویل که به اصطلاح “سرپرست” بومیان استرالیای غربی است، حکمی را امضاء می کند که بر اساس آن سه دختر کوچک باید از خانه شان به اردوگاه آموزشی نویل منتقل شوند.

استدلال نویل این است که این نسل دورگه که از پدران سفید و مادران بومی هستند باید به نسلی برتر تبدیل شوند و به نحوی ناخالصی شان از بین برود و به همین دلیل بچه های دورگه از خانه هایشان به زور به اردوگاه فرستاده می شوند و در آنجا آموزش های لازم را می بینند تا بعدتر به عنوان خدمتکار در خانه سفید پوستان به کار مشغول شوند.

پس از منتقل شدن دختران به اردوگاه، شاهد قوانین سخت و ضوابط خشک آن جا هستیم که برای آموزش بچه های دورگه اجرا می کنند، مثل شلاق زدنشان اگر که به زبان محلی صحبت کنند و تنبیه سخت هر کس که سعی کند از آن جا فرار کند. با این همه، مالی و دیزی و گریسی تصمیم به فرار می گیرند ولی تنها چیزی که می دانند این است که شهرشان کنار حصار ضد خرگوش قرار دارد ـ حصاری که برای جلوگیری از ورود خرگوش به زمین ها کشیده می شود و این حصار در استرالیا بلندترین حصار دنیا محسوب می شود ـ بنابراین تصمیم می گیرند که  هزار و پانصد مایل را  در جهت حصار حرکت کنند تا به خانه برسند. از طرفی نویل یک فرد بومی را استخدام می کند تا آن ها را دنبال کند و به اردوگاه برگرداند. بعد از این که او هم موفق نمی شود ردشان را پیدا کند، نویل شایعه ای میان بومیان پخش می کند که مادر گریسی در شهری میان راه منتظرش است تا او را به خانه برگرداند و به این ترتیب گریسی از گروه جدا می شود تا به مادرش بپیوندد، دیزی و مالی او را دنبال می کنند ولی وقتی می بینند که گریسی دوباره گیر افتاد و می دانند که کمکی نمی توانند بکنند، پنهان می مانند و به راهشان ادامه می دهند .

یک نکته خوب فیلم این است که نشان می دهد روش و رفتار نویل یا راهبه ها و سایر افراد مسئول اردوگاه با بچه های بومی بیشتر از سر جهالت است تا شرارت و آنان  حقیقتا باور دارند که در جهت بهبود کیفیت زندگی بچه های دورگه و بومی دارند همه تلاششان را می کنند، حتی جایی نویل که خشم و تحملش به سر آماده فریاد می کشد “اگر فقط اینها می دانستند که ما چه خدمتی در حقشان می کنیم” و این گفته خود را هم عمیقا باور دارد. چیزی که نویل و در مراتب بالاتر دولت سفیدپوست استرالیا می خواست، تبدیل بومیان از دید خودشان عقب مانده و بی فرهنگ به مستخدمانی فرمانبردار در دنیایی متمدن بود و دادن این شانس به آنها که بچه های نسل بعدی شان “سفیدتر” و به عبارتی برتر باشند و خب طبیعتا خانواده های بومی از پذیرش این سیاست دولت سر باز می زدند و سعی می کردند فرزندانشان را پنهان کنند تا به دست مقامات دولتی نیفتند.

من تا چند سال پیش و قبل از دیدن این فیلم، هیچ چیز درباره “نسل ربوده شده” و داستان این کودکان بومی استرالیایی نمی دانستم و این که این قانون از ۱۸۶۹ تا ۱۹۷۱ توسط دولت و کلیسا اجرا می شده، وحشتناک و غیر قابل تصور است!

جدا کردن فرزندان از والدین، اضطراب و خشم و ناتوانی خانواده ها در برابر قدرت دولت و قانون و این سیاست دولت استرالیا که بچه های دورگه را از خانواده جدا کنند، از ازدواجشان با بومیان اصیل جلوگیری کنند و وادارشان کنند تا با دورگه هایی مثل خودشان ازدواج کنند تا کم کم رنگ سیاهشان از بین برود و نسل های آینده شان به سفیدی “نسل برتر” بشود، چیزی از دوران برده داری و یا سیاست حکومت نازی در از میان برداشتن نسل یهود کم نداشت و در واقع نوعی قتل عام فرهنگی بود که تنها خسارتی که بابتش پرداخت شد، عذرخواهی رسمی دولت استرالیا، در سال ۲۰۰۸ و با چندین دهه تاخیر بود.

 

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.