شماره ۱۲۰۲ ـ پنجشنبه ۶ نوامبر ۲۰۰۸

ـ “بعد از مدتها، دم صبح خوابی دیدم، خواب دیدم روی دریایی شناورم و . . .”

ـ “و توی یه قایقی؟”

ـ “آره، تو از کجا می دونی؟”

ـ “هیچی، همینطوری حدس زدم.”


تازه چشمانش از خواب گرم شده بود که ناگهان از جایش پرید و دستانش را خالی یافت. “آیا همه چیز در خوابِ من گذشته است؟” خانه آشنا نبود و تخت ناشناس و خالی. ترسی گنگ در جانش دوید و شانه های عریانش را با ملافه ای پوشاند. سکوت خانه بیمی را که در بیداری اش سریده بود به نرمی از او پس گرفت. آرام شد و باز دراز کشید و چشمانش را بست.

ـ “چرا لباس پوشیدی؟”

ـ برا اینکه بیدار شدم.”

ـ “چرا منو بیدار نکردی؟”

ـ “برای اینکه خواب بودی.”

ـ “چرا گذاشتی بخوابم؟”

ـ “برا اینکه خسته بودی.”


چشمانش گرم شد و آهسته بر هم آمد و به خوابی چند هزار ساله فرو رفت. در دل مجسمه ی بلورینی بود و مجسمه در میان غاری در دل کوهستان در زیر برف ها پنهان شده بود. کوهنوردانی را می دید که با طناب و چنگک خود را از کوه بالا می کشند. آنها به غار رسیدند و مجسمه ی عظیم یخین را پیدا کردند و از زیر برف بیرون کشیدند. بیرون از غار با چنگک و کلنگ به جان مجسمه ی یخی افتادند تا آن را بشکنند. هیچ ندانست آیا این مجسمه ی یخین عظیم، مجسمه ای از او بود و یا اینکه آیا خودش در درون مجسمه ی بلورین هنوز زنده و جاندار مانده است. خواب و بیدار در میان قالب یخین ایستاده بود و از پشت تکه های یخ ضربه ها را حس می کرد. آنها با کلنگ و مته مدام به مجسمه ضرباتی وارد می آوردند ولی قالب یخین سخت محکم بود. از گوشه ی چشم بدان ها می نگریست و ساکن در میان یخ ها گردش خون گرم خویش را در تنش حس می کرد. در خوابی پنج هزار ساله غوطه ور بود و می خواست در قالب یخی خود در دل کوهستان باقی بماند و باز هم بخوابد ولی ناگهان دستی فرو آمد و تلنگری بر قالب یخی زد. قالب بلورین چند هزار ساله، هزاران پاره شد و تکه های یخ در هوا پاشیده شد. او همچون جنینی پس از تولد، پوشیده از قطرات آب و تکه های یخ و برفابه جان گرفت و دستانش آهسته به حرکت درآمدند. چیزی مانند سرمای نگاهی بیگانه بر او سنگینی می کرد. بی اختیار با دستانش خود را پوشاند و نگاه بیگانه همچنان مبهوت به او می نگریست و گرمای وجودش را سرد می کرد.


ـ “تو مطمئنی حالت خوبه؟”

ـ “اوهوم!” حالش کاملا خوب بود و از خوابی چند هزار ساله می آمد. به دستان کوچکش نگریست. همان دستان کوچک زنده که هزاران سال در میان قالب یخی به حیات خویش ادامه داده بودند و هنوز جان داشتند. همان دستان کوچک که از فرط خشم به مشت های کوچک سفیدی بدل می شد و به خنده اش می انداخت. همان دستان کوچک که وقتی می نواخت به میخ های چوبین بدل می شد. چقدر آن دستان کوچک با دستانِ خودش فرق داشتند! دستانش را در هوا گرفت “این دستا رو نیگا کن! ببین من در مقایسه با تو چقدر سبزه ام! هر کسی منو نشناسه فکر می کنه این دستا دستای یه کارگر شرکت نفت بندرعباسه. من در مقایسه با تو خیلی تیره ام.”

ـ “می گم چطوره هیفده هیژده دفه تو رو کیسه بکشیم، بعدش به مدت زیادی تو رو توی آب ژاول بخوابونیم، دنیا رو چه دیدی، زد و یه وقت سفید شدی!”

ـ “نمی شه. می شه؟ ما هیچ به هم نمی آییم. تو باید یه آدم روشن تر پیدا کنی!”

ـ “چه خوب که خودت اجازه دادی.”

ـ “به نظر تو من چطوری هستم؟”

ـ “منظور؟”

ـ “منو چطور می بینی؟ زشت یا زیبا؟”

ـ “مردا نباید خوشگل و زیبا باشن. اونا فقط باید موقعی که بهشون نیاز داریم باشن، همین.”

ـ “اینم شد جواب؟ یعنی در واقع من نیستم دیگه، مگه نه؟”

ـ “خب حالا چی می گی؟”

ـ “نمی دونم، ولی آخه نیگا کن این دستا رو! ببین دستای من چقدر در برابر دستای تو بزرگه.”

ـ “راستی اینو دیگه چیکارش کنیم؟” دستانِ کوچکش را هنوز در دست داشت. نبضش با ضربانی منظم و عادی می زد. انگار نه انگار که از سفری دراز بازگشته است و به سفری دورتر می رود! تا رفتنش چقدر باقی مانده بود؟ به ساعتش نگریست و دستان کوچکش را رها کرد. خیلی دیر شده بود!





 

ـ “میترا به غیر از تو مریضای دیگه ای تو بیمارستان دارم که از قبل ازم نوبت گرفتن!” و صف طویلی از بیماران و فقرا ایجاد شد و بین آن دو فاصله افکند و میترا در یک لحظه خود را در انتهای آن صف، چشم به راه دید. همیشه دیر بود! روزِ آخر! هفته ی آخر! آخرین دم! آخرین فرصت! خواست مانعش شود، خواست دمی بیشتر او را برای خود نگه دارد، خواست حداقل دستانش را یک بار دیگر به دور گردنش حلقه کند ولی صف طویل بیماران آن چنان بر او سنگینی کرد که توانش را گرفت و با حسرتی بر دل، ساکت ماند.


ـ “تو چرا هیچوقت به من یه کلمه ی محبت آمیز نگفتی؟ یه ذره از این علاقه رو به من نشون ندادی؟”

ـ “باید نشون می دادم!”

ـ “آره.” چکار باید می کرد؟ باید در برابرش زانو می زد و از او تقاضا می کرد: “خانم ایلامیان! میترا! عزیزم! به گرمای آغوشت نیاز دارم!”

ـ “حق با تو اه . . . نشون ندادم.” ساعتش را نگریست و گیج شد. هنوز شروع نشده به پایان رسیده بود. تمنایی در او بود که او را به هراس می انداخت و آن تمنا را همیشه مهار کرده بود و از آن گریخته بود و آن تمنای دیرینه مانند سایه ای پا به پایش راه آمده بود و سرانجام دیشب با او یکی شده بود و اکنون باید دوباره از آن می گریخت.

راستش خودش چرا سعی نکرده بود؟

ـ “تو خیلی خشن بودی!”

ـ “دیشب که خشن نبودم؟” و باز آن بیم اولیه به جانش افتاد و ترسی از چیزی گنگ در وجودش بیدار شد.

ـ “کی می ری؟”

ـ “تو چرا اینقدر از آینده حرف می زنی؟ یا از آینده ی دور و یا از آینده ی نزدیک!”

ـ “کی می ری؟”

ـ “جمعه صبح!”

ـ “امروز یکشنبه اس! . . . می بینی!”

ـ “تازه اگه من نیامده بودم . . .”

ـ “باید خودت تصمیم می گرفتی!”

ـ “خب گرفتم دیگه.”

ـ “میترا من آدم متجاوزی نیستم، تو باید برای زندگیت تصمیم بگیری.”

ـ “همین؟”

ـ “حتما می ری؟”

ـ “آره. چطور مگه؟”

ـ “هیچ . . . چند روز دیگه؟” از حالا تا جمعه؟ پنج روز؟ آیا چند روز کافی بود؟ جای روزهای خالی گذشته بدجوری توی ذوق می زد. سالها و ماهها و روزهای دریغ و سکوت و فاصله. الان باید به سر کارش می رفت. به سمت در رفت و سپس ناگهان بازگشت. “بیا یه کاری کنیم، این پنج روزه مال تو! هر آرزویی داری بگو؟ مثلن الان چی می خوای؟”

ـ “نمی دونم.”

ـ “فکر کن سیندرلا هستی و پری مهربونی اومده سراغت تا همه ی آرزوهات رو برآورده کنه، الان چی می خوای؟”

ـ ” الان؟”

ـ “آره همین الان!”

ـ “الان دلم مربا می خواد!”

ـ “خب اینکه کاری نداره، برات سه جور مربا می یارم. دیگه؟”

ـ “و شربت آلبالو.”

ـ “شربت آلبالو؟ اونم صبح به این زودی؟”

ـ “قرار نیس به کسی حساب پس بدم، بلکه قراره آرزوهام برآورده بشه.”

ـ “بعد؟ دوست داری کجا بری؟ چی بخری؟”

ـ “اگه قرار باشه یه هفته زندگی کنم دوس ندارم این مدت رو با کاسبا و مغازه دارا بگذرونم. نع، من دلم می خواد برم سینما!”

ـ “سینما؟”

ـ “اوهوم!” هر بار به سینما رفته بود جای امیر در صندلی کنارش خالی بود. جایش همیشه خالی می ماند. آرزوهای انسان، مانند خودش و دستانش کوچک و کودکانه بود! مربا! سینما! و دیگر چه؟ یا خواسته های انسان، به کوچکی و کودکی خودش بود؟ آیا همه ی خواسته ها، آرزوهایی کودکانه بیش نبودند؟

ـ “چه فیلمی؟”

ـ “هنوز نمی دونم.” تا تصمیم بگیرد چه فیلمی را آرزو کند فرصت بود. برخاست تا به سوی تلفن برود که دستانی کوچک به دور گردنش حلقه شدند. “چند تا از آرزوهامو برآورده می کنی؟ سه تا یا بیشتر؟” آیا می دانست که در این چند روزه باید فرمانروایی کند؟ آیا فرمانروایی او به میر نوروزی بی شباهت نبود؟ آیا خیال داشت سرتاسر این پنج روزه را با آرزوها و کارهای کودکانه پر کند؟ دستان کوچکش را از خود دور کرد. “بذار به کارام برسم. باید به بیمارستان زنگ بزنم از یکی دیگه بخوام مریضای منو راه بیندازه!”

ـ “می خوای چه بهانه ای بیاری؟”

ـ “چطوره بگم به خاطر یه موقعیت اضطراری و اورژانس نمی تونم بیام؟” برخاست و این بار با گیجی کمتری به سوی در رفت. “بعدش باید برم دنبالِ مربا!”

خواب نبود ولی چشمانش را بسته بود. سینی کوچکی پر از ظرفهای کوچک به سویش سرید چشمانش را گشود. در ظرف های کوچک را یکی پس از دیگری برداشت: مربای سیب و مربای بهار نارنج و مربای آلبالو. لیوان بلندی از شربت با یخ نیز در سینی بود و یک عدد گلابی!

ـ “گلابی دیگه واسه چی؟”

ـ “فکر کردم باید مطابق سلیقه ی تو باشد!” به تابلوی طبیعت بی جان و خوردنی مقابلش می نگریست و نمی توانست تصمیم بگیرد که چشیدن کدامیک را آغاز کند.

ـ “تا تو فکرات رو بکنی من برم ریشم رو بزنم.”

ادامه دارد