شماره ۱۲۰۳ ـ پنجشنبه ۱۳ نوامبر ۲۰۰۸
ـ “جدن باید این سبیلا رو نیگر داری؟” ظرف مربا را در دست گرفته بود و در پیراهن صورتی او در میان درگاه حمام ایستاده بود.
“حس می کنم حمام شن گرفته ام.”
ـ “از وقتی . . . خودم رو شناختم. . . این شکلی بودم.”
ـ “می شه؟”
ـ باور کن اگه سبیلامو بزنم عین گربه تعادلم رو از دست می دم.”
ـ “حالا بزن ببینیم چی می شه”
ـ “باور کن هیچ طوری نمی شه!”
ـ “خب پس بزن دیگه!”
ـ میترا اینقدر به من نیگا نکن! حواسم پرت میشه، صورتم رو زخم می کنم!”
ـ “چطوری با اینا می تونی غذا بخوری؟” . . .
ـ “منو باش که در مراسم ریش زدن تو مثه یه آیین باستانی شرکت کرده ام.”
ـ “برو اون اتاق مرباتو بخور! حواس منو پرت نکن!” و هنگامی که صورتش را در میان حوله فرو برد هنوز میترا را در برابر آئینه می دید با خمیر ریشی در دست. “داری چکار میکنی؟” حوله را از روی صورتش برداشت او را دید با چهره ای پوشیده در کفی سفید، در آئینه به خود می نگریست و شکلک های متفاوتی از خود می ساخت. “میترا این کار رو نکن!” کفی سفید در میان دستانی کوچک به سوی چهره اش می آمد. “میترا بسه!” دیر شده بود.
پشت سرش دیواری بود و راه گریز نداشت چهره اش را کفِ سفید پوشانده بود. “میترا!” چیزی تعادلش را از او می گرفت. چیزی چهره اش را دیگرگون می کرد، چیزی در جستجوی او به ژرفای روحش فرو می رفت. “با این دیوونه بازیا . . . منم دارم . . . ” دو کوزه ی عسل به او می نگریستند. نسیم ملایم آغشته به بوی مربای بهارنارنج به سویش می وزید.
ـ “بذار امروز رو . . . ” باقی کلمات خندانش را نفهمید، نفس ملایمی لاله های گوشش را غلغلک می داد. صدای کودکانه یکباره شادش کرد و از ته دل او را خنداند.
میترا بعدها برایش نوشته بود: “تو می خندی. من هم می خندم. ما هنوز می توانیم بخندیم. این یعنی که هنوز زنده ایم و هنوز نیروی زندگی داریم. حالا آن سالهای تلخ، خاطره ایست که بدان می خندیم. حالا میتوانیم به عصبانیت ها و خشم ها و جنون ها و حتا رنج هایمان بخندیم. حالا می توانیم به آن آنقدر بخندیم که اشک در چشم هایمان بیاید.”
برایش نوشته بود: ساحره ی مسافرم، میترای من! هنوز داغ نرم و بی پروایت را در سر انگشتانم حس می کنم. هنوز داغ نرم حضورت را لمس می کنم. دیگر نمی شود به سادگی مربا خورد یا نگریست بقایای اشیای به جای مانده از روزهای حضور او. نوشته ای کوتاه و پر از خط خوردگی، چند سیگار، قلمی و بویی که بر تن من ماسیده، نمی شود، نه نمی شود به سادگی پیراهنی را پوشید که رنگ صورتی دارد و آستین هایش دو ردیف تا خورده اند. حتا گاهی، لحظه ای از آن لحظات که آدم دق می کند، به دنبال چیزی که نمیداند چیست می گردد و ناگهان پیراهن را می بیند، برمی دارد، می پوشد و لحظه ای بعد سر جایش می گذارد. سوزشی نظیر خاموش کردن کبریت با انگشتان و صورتی، صورتی رنگ می شود که دیگر قرمز کمرنگ نیست. صورتی معنای چیزی است مچاله با حاشیه ی نور و بوی تو.

فصل دهم: سفرهای سرو روان

لیوان آبجویش را از روی میز کافه برداشت و همانطور که به مردمی که در لباسهای تابستانی در پیاده روی بلوار سن ژرمن می گذشتند می نگریست رو به حسن کرد و گفت: حافظ رو هم نمی فهمیدن. در حالی که زندگی ساده تر از این حرفاس. حافظ هم پیاله ای می یا ودکا و یا شایدم آبجو به دستش می گرفته و سر بر سینه ی محبوبی یا صنمی چارده ساله می گذاشته، شب رو با اون سحر می کرده، دوباره جوون می شده، بعد می شسته و شعر می گفته” جرعه ای دیگر نوشید، با دستانش موهای بلند سفیدش را از روی پیشانی به کنار زد، خنده ای کرد: “منم همینطورم.”
حسن خنده ای کرد، خنده ای که هم مستانه بود و هم نبود. با خنده ای بیشتر از روی خوش خدمتی، به ساعتش نگاهی انداخت: “گویا یار سیمین تن دیر کرده!”
ـ ” ولی بالاخره می یاد!” این صدای منوچهر بود که جرعه ای دیگر نوشیده، چشمان مغولیش را تنگ تر کرده و با اطمینانی خاص به او پاسخ گفته بود.
ـ “چطوره؟”
ـ “چی؟”
ـ میترا!”
ـ “بد نیس!”
ـ “پس خوبه؟”
ـ “نمی دونم!”
ـ “عجب!”
جرعه ای دیگر سر کشید و تصاویری پراکنده از خاطرات دوران جوانی اش در اروپا در او زنده شد. یاد هلنا و پارک و علف های کنار دریاچه. “به عقیده من حقیقت ظاهر فقط توهمه. فقط و فقط استفاده از تصویره که واقعی یه. می دونی سینما یعنی خلق فضایی خواب آلود و پر توهم. سینما یعنی دنیای بدون بعد و بدون عمق. سینما یعنی چیزی برای تصاویر پیش پا افتاده ی زندگی!” یکی از دستانش را به روی شقیقه اش گذاشت و باز به سخنرانی خود ادامه داد: “سینما یعنی خلق تصاویر نامتوالی و بدون اصل. سینما یعنی آفریدن نمایی پر ابهام. سینما مجموعه ایه از نمای درشت و نمای ریز و منظره ها و آدم ها. اینا رو نیگا کن! یه مشت آدمن، اینا فقط یه مشت سایه ان، توی دکور عظیم پیاده رو!”

ـ “تنها زندگی می کنه؟”
ـ “آره.”
ـ “از کجا می دونی؟”
ـ “خب معلومه!”
ـ “وقتی همه قایم می کنن، چرا اون قایم نکنه؟”
ـ “چه عرض کنم؟ . . . ولی گمان نکنم.”
ـ “می دونی پشت چهره ی هر زن نجیبی یه آکله قایم شده. بایس اون آکله رو پیدا کرد!”
ـ “پس به این ترتیب زن من و شمام جزو این آکله های دو چهره قرار می گیرن دیگه؟”
ـ ” د! به زنِ من چیکار داری پدرسوخته!”
میترا ایستاده بود و گوشش را به نوای ارکستری در فضای باز پارک لوگزامبورگ سپرده بود و موسیقی او را با خود به درون غارهای زمان می برد. تصاویر ذهنی اش کهنه بود. گیتی را درهم شکسته بر تخت بیمارستان نمی دید. کیوان نحیف را عصازنان در میان برف ها در کنار بزرگراه نمی دید. هما را نمی دید که همچون مورچه ای ساعت ها در صف درازی چشم به راه آذوقه مانده است. اکنون تصاویر آشنایانش مانند فیلم ویدئویی که از حرکت ایستاده باشد در ذهنش ایستاده بود. پیش ترها نوار ذهنی خود را پس و پیش می برد و بخش های دلپذیرش را بارها و بارها مرور می کرد. گیتی همچنان در صندلی فرودگاه نشسته بود. کیوان با پیراهنی تابستانی کنارش ایستاده بود و هما با اشک های پرتکبرش در رستوران عرق می ریخت.

ـ “یعنی تو جدن هیچوقت سعی نکردی؟”
ـ “جدن؟ نه!”
ـ “بی عرضه! آخه حیف اون تن و بدن نیس؟”
ـ “خب دلش نمی خواد!”
ـ “دلش نمی خواد یعنی چه؟ این ماییم که می خوایم. باس راضیش کرد! چیزی که ازش کم نمی شه!” جرعه ای دیگر نوشید. “اصن می دونی چیه؟” نگاهی به اطرافش انداخت و با اطمینانی خاص افزود: “اینا همه شون به ما بدهکارن!”
بیرون از گذشته ی خود ایستاده بود و اکنون به آوایی گوش فرا سپرده بود که می توانست نوایی از آینده باشد. موسیقی او را به دنیایی دیگر فرو برده بود و شکاف عظیم دنیاهایش را که به دره ای ژرف می مانست با نوایی دیگرگون بدو می نمایاند. دنیایی غریب به مسافت پنج هزار کیلومتر ضربدر پنج سال خورشیدی. غربتی نوین بر او چهره نمایانده بود. غربتی نو که تصاویر کهنه ی پیشین را مندرس می کرد. غربتی غریب که در کنار دیگرگونی های خویش، سقوط ستارگان را بر خاک نظاره می کرد. خاموش ایستاده بود و فرو ریختن تصاویر منزه گذشته را بی هیچ حیرتی مشاهده می کرد.

سرش منگ بود و هنوز در سرش صدای هلنا را می شنید:”نع! منوچهر نه! من بچه هایم اینجایند. زندگیم در اینجاس. تو برای من یک دوست هستی. ولی من مطمئن نیستم که بتوانم با تو زندگی کنم و یا اینکه تو مرا به خوبی فهمیده باشی.” دیگر از هلنا مانند روزهای گمشده جوانی هیچ خبری نبود. تصویر هلنا را در هنگام گفتن این کلمات، در کنار پنجره ی آشپزخانه به خوبی به خاطرداشت. چهره اش در هم شد، دستش را از روی شقیقه اش برداشت، سیگاری برداشت و دستش در هوا ماند. مردمانی با لباسهای کوتاه و روشن تابستانی از برابرش می گذشتند و نگاهِ او به روی پیاده رو خشک شده بود. “سینما یه ماشین رویاسازی یه. ما باید با کمک تصاویر جوونا رو به رویا بکشونیم. سینمای من بیش از هر کس به جوونا تعلق داره.”
“اینا خام ترن! اینا رو می تونم مثه کفتر جلد دست آموز خود کنم. اگه فقط بتونم رگ خوابشون رو پیدا کنم. همون نقطه ی حساس، همان پاشنه آشیل رو می گم. اونوقت می تونم صاحب شون بشم، بنده و مریدم می شن و این منم که فرمان می دم.”

ـ “میترا تو تا کی می خوای توی اون قلعه ی عقاب بشینی و ریاضت بکشی! پاشو بیا بیرون!”
ـ “حسن من فردا امتحان دارم.”
ـ “خب این ژان کریستف بازی ها رو بذار کنار! منوچهر خان از ایران اومده، خیلی دلش می خواد تو رو ببینه!”
ادامه دارد