جز شنبه های دلگیرم 

 که جانشین جمعه شدند

جز بند چکمه هام

که دربند هم زل زده اند

 جز موهام

که از کمرم عقب نشینی کرده اند

و قصد حمله ندارند دیگر به اعصابم

جز گره

 که کور شده گویا بر نازکِ ابروهام

جز این که خانه ی تو خاموش است

 و نیستی

 تا کیف خسته ام از شانه برداری

 بگویی «قهوه بریزم یا چایی»

که آبی از آب تکان نخورده

تنها خانه است که درش در رفته

پنجره است که پُر از چای شده

 شهر است که بی تو من را وتو کرده

و کتری قرمزی

 که اعصابش به هم ریخته بر سروکله ی خود می زند

یکی هم نیست به دادمان برسد

نکند کلید خانه را که جا گذاشتیم

گاز عاصی شده

کتری هم سرش رفته  و سیاسی شده

که اینهمه این قدر … این قدر …