راوی این داستان که نخواست نام واقعی خودش را بنویسد و نوشته هایش را تنها با نام ورساچه در وبلاگ خود منتشر می کند جوانی است که همانطور که خودش می نویسد چند سالی است زندگی، او را به یک صندلی چرخدار بسته است. روحیه مبارز و خستگی ناپذیر او ستایش کردنی است. هم در نوشتن و هم در زندگی روزانه، آن هم در شرایط ایران که زندگی برای آدمهای بهره مند از تندرستی هم سخت می گذرد چه برسد به آنهایی که از تندرستی نیز بهره کامل ندارند. 

ـ  سلام

ـ سلام

ـ خوبین؟

ـ  ممنون، شما خوبین؟

ـ ممنون، من میتونم توی درس ها ازتون کمک بگیرم؟

ـ  خواهش میکنم اگه بلد باشم حتماً، در خدمتم.

 

و این ها اولین جملات ارتباطیه من در دانشگاه بود که از برکت دانشکده مجازی همش پشت کامپیوتر رد و بدل میشد.

طرح از محمود معراجی

من از دانشجویان دانشکده مجازی یکی از بزرگترین دانشگاه های ایران هستم. دانشکده ای که دروس و کلاس های آن به صورت اینترنتی و آنلاین برگزار می شه و به طبع اون ارتباطات دانشجویان هم اینترنتی خواهد بود، که دیگه این میشه نور علی نور.

از یه ساختار نرکده وارد یه محیط جدید میشی و دخترها هم همینطور، بعد از ۱۲ سال مدرسه جداگانه وارد یه محیط جدید میشن. محیطی که درونش آدم های رنگ و وارنگ  می بینی که از اعضای فامیل نیستن.

محیطی که اولش یک کم ترسناکه، اون موقع که من دانشگاهم شروع شده بود دریچه های آزادی ارتباطات اینطوری نبود و ساختارهای سنتی در میان بود.

خدا رو شکر ما هم یه جایی درس خوندیم که یه مدرسه به اصطلاح خوب بود و تا اونجا که میشد چوب عقاید پوچ رو در ما فرو کردن، یه جور شستشوی مغزی تپل.

مشکل من با دین نیستا، مشکل عقاید و تفکرات اتمی ست که واقعاً از همشون متنفرم، حرف از دین و امام و این چیزا میزدن بد مثل ریگ پشت هم میزدن و هم دیگه رو مسخره میکردن و بعدشم میگفتن شوخیه! سر همدیگه کلاه می گذاشتن. پول همدیگه رو کش میرفتن و باهاش برای همه مثلا بستنی می خریدن! دست اون مال از دست داده هم به هیچ کجا بند نبود، آخه همه خورنده ها دوستاش بودن.

خلاصه داشتم ماجرای میم رو می گفتم. حال و  احوال اولیه گذشت و ۴ تا سئوال معمولی ردو بدل شد ما هم که اون موقع خوره کامپیوتر بودیم و با یه سری از بچه ها پدر سیستم سروش رو آباد کرده بودیم و هر کی سئوال میکرد یه جوابی داشتیم از آستینمون در بیاریم. (سیستم سروش اولین سیستم آموزش مجازی دانشگاه های ایران بود.)

 

خودمونم کرم داشتیما، تو دلم قند آب میشد اگه یه دوست دختر پیدا می کردم، خوب نداشتیم؛ ما هم از وقتی یادمون میاد اولین چیزی که داشتیم احساسات بود. دلسوز مثل سگ؛ حس رابینهودیمون همیشه دهنمون رو صاف می کرد.

خلاصه بعد از چند بار «چتیدن» با میم گفت شماره تلفن بده می خوام سئوال ریاضی بپرسم،گر چه ما خودمون خیلی بارمون نبود اما خوب بلد بودیم.

(نمیدونم چرا اما از وقتی یادم میاد دوست داشتم همیشه یه دختر در کنارم داشته باشم. حتی یه دوست معمولی و بدون احساسات عاشقانه. جنس دخترها و لطافتی که درونشون هست متفاوته و به موازات اون دیدگاه جالبی هم دارن.)

شماره دادیم و زنگ زد و  سئوالشو پرسید. گرم بود ما هم گرم برخورد کردیم اما خوب رسمی.

بعد از ۲ هفته گفت من می خوام باهات دوست بشم، خیلی بهم کمک می کنی و خیلی خوبی و پسر تا حالا به این خوبی من ندیدم! خدایش اولش یک کم جا خوردم. موندم چی بگم، گفتم الانم دوستیم دیگه. هر وقت خواستی زنگم بزن، مشکلی نیست می دونی که خانواده من خدا رو شکر به این چیزا گیر نمیدن.

خداییشم خانواده من به این چیزا گیر نبودن، خودم چلمن بودم و دختر می دیدم دست و پامو گم می کردم!

خلاصه، گفتش نه من منظورم اینه که بتونم کنارت باشم، می خوام تنها هستم باهات حرف بزنم دلم گرفته بتونم باهات حرف بزنم و آرومم کنی! دوست دارم همه حرف هایی که نمیتونم به کسی بگم رو به تو بگم!  میخوام با هم در ارتباط باشیم تا بیشتر بشناسمت. منظورم اینه که……. بعد از کمی مکث گفت عاشق شدم!

گفت من هفته دیگه میام تهران که بیام دانشگاه. میشه بیای همدیگه رو ببینیم؟

این وسط مسطا ما هم به صورت ناخواسته هی یکی یکی یه چیزی می گفتیم که صاف می زدیم تو خال.

آخه اصولا من روانشناسی رو خیلی دوست دارم و از رفتار آدم ها خیلی چیزها رو میفهمم، و خیلی راحت میتونم بفهمم که کی چجوریه. البته این تواناییم الان مثل اینکه کمرنگ شده یا آدما خیلی پیچیده شدن! برای همین هر چیزی که درباره میم می گفتم درست از آب در میومد.

شروع کردیم به اس ام اس بازی و حرف زدن با هم دیگه و اون همش زنگ میزد اما من خیلی کم. بهش عادت کردم. خیلی چیزا از خانوادش گفت و از دوستاش که باهاشون قهر کرده چون نامردی کرده بودن و به طرز عجیب غریبی قربون صدقه ما می رفت. الهی فدات بشم و این چیزا. یعنی تو رابطه ما احساس بود که قل قل میزد.

یه روز گفتم باید واقعیتو بهش بگم؛ اگه نگم نامردیه و بهش خیانت کردم و در نتیجه جو انسانیت من رو در آغوش کشید! حالا همه این ماجراها که گفتم روی هم رفته ۳ هفته طول کشید. یه ارتباط احساسی عمیق.

کلاً ۳ هفته!

ما هم یه بار دم غروب بود بعد از کلاس ریاضی گفتم:

ـ میم می خوام یه چیزی رو بهت بگم.

ـ بگو عزیزم

ـ ببین فقط برداشت بد نکن بذار همه حرفمو بزنم، اگه بعدش نخواستی دیگه ارتباط بینمون رو قطع می کنیم.

ـ هر چی دوست داری بگو، من حاضر نیستم تو رو از دست بدم.

ــ مطمئنی واقعاً منو دوست داری؟ همه جوره منو دوسم داری؟

ـ آره باید چیکار کنم که باورت شه؟

ـ ببین میم! من به یه بیماری مبتلا هستم که هی پیش میره و الان یه جوری راه رفتن برام سخته، نمیتونم راه برم و روی ویلچیر میشینم. فکر کردم که تو حتماً باید اینو بدونی و بعدش درباره این که میخوای با من باشی تصمیم بگیری، من اگه حرفی بزنم تا آخرش میمونم، اما تو اگه می خوای بری الان برو چون بهت عادت می کنم و بعد میشه ضربه روحی.

 

پی نوشت: من دیگه واقعاً خیلی درب و داغون شدم و تقریبا ۳ ماهه که تنهای تنهام؛ خیلی تنها (معنی این تنهایی رو بعدا براتون میگم). روح و روانم به هم ریخته و شروع کردم به وبلاگ نویسی، سعی میکنم ماجراهای زندگیمو یک کم تغییر بدم که اگر هم کسی از هم دانشگاهی ها خوند نفهمه چه کسی منظورم هست

وقتی همه درها بسته میشه و هیچ کسی رو نداری که باهاش حرف بزنی و از حرف زدن با در و دیوار هم خسته بشی  این کار یه جوری ممکنه به آدم کمک کنه. منظورم وبلاگ نویسیه!

 وبلاگ ورساچه را اینجا ببینید.