شماره ۱۲۰۶ ـ پنجشنبه ۴ دسامبر ۲۰۰۸
سلما لاگرلوف (۱۹۴۰-۱۸۵۸) نویسنده سوئدی و نخستین زنی که در ادبیات جایزه نوبل گرفت، در خانواده ای زمیندار زاده شد. فروش خانه و ملک در ۱۸۸۴ به دلیل بیماری پدر برای سلما رویدادی غم انگیز و از یاد نرفتنی بود. چند سالی را به آموزگاری گذراند و در این حال در جستجوی شکل و شیوه ای برای بازگویی افسانه های دوره کودکی بود. سرانجام راه خود را یافت و در ۱۸۹۱ Gosta Berling’s Saga (افسانه گوستا برلینگ) را منتشر کرد. این کتاب که رشته داستانهایی ملودرام و تخیلی درباره کشیشی مخلوع و نومید به نام گوستا برلینگ است، گرچه در توصیف از رئالیسم پیروی می کند نشانه هایی از تاثیر رمانتیسم، انجیل و تامس کارلایل را نیز در بر دارد. افسانه گوستا برلینگ را می توان واکنش نئورمانتیک ویژه دهه ۱۸۹۰ در مقابل ناتورالیسم نیز به شمار آورد، چرا که مثل بیشتر دیگر آثار لاگرلوف با تاکید بر مسئولیت شخصی و مسیحیت غیرجزمی از ناتورالیسم فاصله می گیرد. توجهی که گیورگ براندس، مورخ و منتقد ادبی دانمارکی، به این اثر نشان داد، موجب شهرت آن و نویسنده اش شد.
از دیگر آثار معروف لاگرلوف باید از رمان دو جلدی Jerusalem (اورشلیم) و نیز The Wonderful Adventures of Nils (ماجراهای شگفت انگیز نیلس) نام برد که دومی از زمره آثار کلاسیک ادبیات کودکان و نوجوانان به شمار می آید. سلما لاگرلوف که عمر دراز خود را صرف نوشتن داستان کوتاه، سفرنامه، زندگینامه و نمایشنامه کرد، در ۱۹۰۹ جایزه نوبل را برد و در ۱۹۱۴ به عضویت آکادمی سوئد درآمد. او که در بسیاری از آثارش به توصیف زادبوم روستایی خود پرداخته است، با پول جایزه نوبل توانست ملک پدری از کف داده را بخرد و سی سال آخر عمر را در زادگاه محبوبش به سر برد.
***
جماعت زنها “استینا”ی اهل “ریجکوت” و “لینا”ی اهل “برد سانگ” و “کایسا” ی اهل “لیتل مارش” و “مایا” ی اهل “اسکای پیک” و “بدا” ی اهل “فین ـ دارکنس” و “الین”، تازه عروس پیر سرباز محله، و دو سه زن دهقان دیگر را برگرفت ـ همه شان در دوردست بخش و در پایین دست “استور هویدن”، در ناحیه ای زندگی می کردند که بس که پر سنگ و صخره و بایر بود، هیچیک از مزرعه داران بزرگ زحمت دست اندازی به آن را به خود نمیداد.
کلبه ی یکی بر رف صخره ای و کلبه ی دیگری بر کناره ی باتلاقی و کلبه ی سومی بر فرق تپه ای بس شیبدار و دشواررس بنا شده بود. اگر از روی اتفاق یکی از میان آنها کلبه ای در زمینی مناسب تر داشت، بی تردید آن قدر به کوه نزدیک بود که از زمان بازار مکاره ی پاییزه تا روز عید تبشیر* از خورشید محروم می ماند.
هر یک از آنها با مشقت بسیار در تکه زمین کوچکی در کنار کلبه اش سیب زمینی می کاشت. البته در دامنه کوهستان خاک متنوع بود، اما بارور کردن این زمینها کار آسانی نبود. در برخی جاها ناگزیر بودند کشتزارشان را سنگ روبی کنند و مقدار این سنگها چندان بود که می توانستند با آنها آغلی در ملکی اربابی بسازند؛ در جاهایی دیگر گودالهایی به ژرفای گور کنده بودند، و در دیگر جاها کیسه کیسه خاک آورده بودند و صخره های برهنه را خاکپوش کرده بودند. آنجا که خاک چندان فقیر نبود، همواره درگیر دست و پنجه نرم کردن با خرفه ها و خارهای چغری بودند که وفورشان این تصور را پیش می آورد که سراسر کشتگاه سیب زمینی برای آنها حاضر و آماده شده است.
در تمامی روز زنها، حتا آنهایی که شوهر و فرزند داشتند، در کلبه هاشان تنها بودند؛ هر روز صبح مردها به سر کارشان می رفتند و بچه ها هم راهی مدرسه می شدند. در میان زنان مسنتر چندتایی بودند که دخترها و پسرهاشان را به ثمر رسانده بودند، اما این دخترها و پسرها روانه آمریکا شده بودند. برخی هم بچه های کوچکی داشتند که البته همیشه دور و بر می پلکیدند، اما حضورشان رفع تنهایی نمی کرد.
با این تنهایی به راستی نیاز داشتند که گهگاهی دور هم جمع بشوند و فنجانی قهوه با هم بنوشند. نه این که خیلی میانه شان با یکدیگر جور باشد، یا واله و شیفته یکدیگر باشند؛ بلکه از این رو که برخی دوست داشتند از کار دیگران باخبر باشند، و برخی هم در این دیدارهای گهگاهی راه گریزی از افسردگی و ملال زندگی در سایه کوهستان می یافتند. و در این میان کسانی بودند که می خواستند بار دلشان را سبک کنند و درباره آخرین نامه ای که از آمریکا برایشان رسیده بود، حرف بزنند؛ و کسانی دیگر هم بودند که طبعی شوخ داشتند و پرچانه بودند و پی فرصتی می گشتند تا از این حس خداداده ی خود بهره جویند.
به راه انداختن یک مهمانی کوچک به هیچوجه دردسری به همراه نداشت. روشن است که همه شان قهوه جوش و فنجان قهوه داشتند، و اگر هم کسی خودش گاوی نداشت و شیری در بساطش پیدا نمی شد، می توانست خامه را از ملک اربابی تهیه کند؛ برای بیسکویت و کیکهای کوچک هم می شد، در صورت لزوم، از راننده لبنیات فروش خواست که آنها را از نانوایی شهرداری تهیه کند، و پیله ورهای فروشنده قهوه و شکر هم همه جا پیدا می شدند. بنابر این، مهمانی قهوه دادن مثل آب خوردن آسان بود اما مشکل بر سر فرصت و بهانه مناسب یافتن بود.
چون استینای اهل ریجکوت، لینای اهل بردسانگ، کایسای اهل لیتل مارش، مایای اهل اسکای پیک، بدای اهل فین ـ دارکنس، و الین، تازه عروس پیر سرباز محله، همگی بر این عقیده بودند که روزهای عادی کار و زندگی وقت جشن گرفتن نیست و تلف کردن اوقات گرانبهایی که هرگز برنمی گردد، مایه بدنامی است، مهمانی قهوه دادن در روزهای یکشنبه و یا روزهای مقدس و بزرگ هم به کلی نابه جا بود، چون زنهای شوهردار در چنین روزهایی از مصاحبت شوهر و فرزندانشان در خانه برخوردار بودند. دیگران هم یا دوست داشتند به کلیسا و دیدار خویشاوندانشان بروند، یا این که در خانه، در آرامش و خلوت کامل به سر ببرند تا به راستی از فیض چنین روزهایی محظوظ بشوند.
بنابر این همه شان خواهان آن بودند که هر فرصت ممکنی را مغتنم بشمارند. بیشترشان روز یادبود نام خودشان مهمانی می دادند، برخی هم به مناسبت دندان درآوردن یا به راه افتادن کوچولوشان، آنهایی که برایشان نامه و پول از آمریکا می رسید، همیشه بهانه خوبی داشتند، و گاهی هم دعوت از همه زنهای همسایه برای کمک در کار لحافدوزی یا پارچه بافی بود.
به هر حال، آن اندازه که نیاز داشتند، فرصت و بهانه به چنگشان نمی آمد. یک سال یکی از زنها پاک سردرگم شده بود نوبت مهمانی دادن او شده بود و به هیچ عذر و بهانه ای نمی توانست از انجام این کار طفره برود، اما مشکل سر این بود که نمی توانست مناسبتی برای برگزار کردن مهمانی بیابد. روز یادبود نام خودش را نمی توانست جشن بگیرد، چون نامش بدا بود و این نام هم در تقویم نجومی حذف شده بود. روز یادبود نام هیچیک از عزیزانش را هم نمی توانست جشن بگیرد، چون همه شان در حیاط کلیسا آرمیده بودند. پیرزن آن قدر عمر کرده بود که به احتمال زیاد لحافی که زیرش می خوابید به اندازه باقی مانده عمرش دوام می آورد. بدا گربه عزیز کرده ای داشت که راستش را بخواهید در قهوه خوری حریف و همتایش بود، با این حال نمی شد که برای گربه جشن و مهمانی به راه بیندازد.
غرق در بحر تفکر تقویمش را بارها و بارها ورق زد، چون گمان می کرد چاره مشکلش را باید در آن پیدا کند.


از سر سالنامه که با “دربار سلطنتی” و “نشانه ها و پیشگویی ها” شروع می شد، تا ته آن “بازارها و ارسالات پستی در سال ۱۹۱۲” را خواند و خواند بی آن که چیزی بیابد.
در هفتمین بار خواندن کتاب، چشمش به “خسوف و کسوف” افتاد و خواند که در آن سال، یعنی سال ۱۹۱۲ میلادی، در روز هفدهم آوریل کسوفی رخ می دهد. این کسوف در ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه ظهر شروع و در ساعت ۲ و ۴۰ دقیقه تمام می شود، و نه دهم قرص خورشید را دربر می گیرد.
این مطلب را پیش از آن، بارها و بارها خوانده بود بی آن که اعتنایی به آن داشته باشد؛ اما حالا، ناگهان، مکاشفه ای رخ داده بود.
به صدای بلند گفت: “بالاخره یافتم!”
اما اطمینان خاطرش یکی دو ثانیه بیشتر دوام نیاورد؛ و از ترس این که مبادا مضحکه زنهای دیگر شود، این فکر را از سر به در کرد.
چند روز آینده، به هر حال، فکری که وقت خواندن سالنامه به خاطرش خطور کرده بود، مشغله ذهنی اش شد، تا این که سرانجام به صرافت افتاد دل و جراتی از خود نشان بدهد. چون خوب که فکر می کرد، می دید که در تمام دنیا هیچ دوستی را بیشتر از خورشید دوست ندارد. کلبه اش در جایی قرار گرفته بود که در سراسر زمستان پرتویی از خورشید به اتاقش راه نمی یافت. برای باز آمدن خورشید در بهار روزشماری می کرد. خورشید تنها کسی بود که آرزوی دیدنش را داشت، تنها کسی که همیشه با او دوست و مهربان بود و هیچوقت نمی توانست آن اندازه که می خواهد، ببیندش.
سالهای از کف رفته را در نظر آورد و سنگینی آن را احساس کرد. دستهایش انگار که دستخوش سرمایی ابدی شده باشند، می لرزیدند و وقتی به آینه خیره شد، خود را چنان رنگ پریده و کمرنگ دید که انگار رو به محو شدن داشت. فقط اگر در آفتابی گرم و جانبخش می ایستاد، می توانست احساس کند انسانی زنده، و نه جسدی متحرک، است.
هر چه بیشتر فکر می کرد، یقینش بیشتر می شد که تنها روزی که در سال می تواند جشن بگیرد، روزی است که دوستش خورشید درگیر نبرد با تاریکی است، و پس از فتحی شکوهمند، با جلال و جبروت، بار دیگر از راه می رسد.
تا هفدهم آوریل چیزی نمانده بود، اما برای تدارک مهمانی وقت زیادی داشت. به این ترتیب، در روز کسوف، استینا، لینا، کایسا، مایا و زنهای دیگر همگی با بدا در فین ـ دارکنس به قهوه خوری نشستند. برای دومین بار و سومین بار قهوه نوشیدند و از هر دری سخن گفتند. این را هم گفتند که هیچ سر در نمی آورند که بدا به چه مناسبتی مهمانی داده است.
در این حال کسوف هم در راه بود. اما چندان اعتنایی به آن نداشتند. فقط یک دم، وقتی که آسمان به تیرگی گرایید، چنان که گویی سراسر طبیعت زیر پوششی سربی پنهان شد، و بادی زوزه کش با صدای صوراسرافیل و نوحه روز قضا از راه رسید، تکان خوردند و رعبی به دلشان افتاد. اما در آن کلبه هر یک فنجانی قهوه تازه پیش رو داشتند، و آن احساس ناخوشایند دمی پیش نپایید.
وقتی کسوف پایان گرفت و خورشید خوش و خندان در آسمان پدیدار شد ـ گمان می کردند که در سراسر سال چنین تابنده و توانا ندرخشیده بوده است ـ دیدند که بدای پیر به سوی پنجره رفت و، دست بر سینه، کنار آن ایستاد. همچنان که به دامنه آفتابگیر می نگریست، با صدای لرزانش آواز خواند:
“خورشید تابانت بار دیگر بالا می آید،
خداوندگارا، تو را شکر می گویم!
با امید، با نیرو، با شهامتی نوپا
آواز شادمانی سر می دهم.”
بدای پیر نازک و شفاف در روشنایی پنجره ایستاده بود، و زمانی که آواز می خواند پرتو خورشید پیرامونش می رقصید، گویی می خواست زندگی و رنگ و نیروی خود را به او هم ارزانی دارد. وقتی شعر ـ سرود قدیمی را به پایان رساند، برگشت و عذرخواه به مهمانانش نگاه کرد.
گفت، “می بینید، دوستی بهتر از خورشید ندارم، برای همین بود که می خواستم روز کسوفش مهمانی بدهم. گمان می کردم باید دور هم جمع بشویم تا وقتی که از تاریکی بیرون می آید، به او خوشامد بگوییم.”
حالا می فهمیدند که بدای پیر چه در سر داشته است، متاثر شدند و در ستایش خورشید داد سخن دادند. “با غنی و فقیر مهربانی کرده است، و وقتی روزی زمستانی به کلبه آدم سرک می کشید، دل آدم گرم می شد. همین که چشم آدم به صورت خندانش می افتاد، غم و غصه هایش را از یاد می برد و زندگی معنادار می شد.”
زنها پس از پایان گرفتن مهمانی خوش و خرسند به خانه هایشان برگشتند. این فکر که دوست خوب و وفاداری چون خورشید دارند، دل گرمشان می کرد.

* در ۲۵ مارس هر سال. مسیحیان بر این باورند که در این روز جبرئیل به حضرت مریم بشارت تولد عیسا را داد. م