شماره ۱۲۰۶ ـ پنجشنبه ۴ دسامبر ۲۰۰۸
جرعه ای دیگر از آبجویش را نوشید و سپس چند دانه بادام زمینی در دهان گذاشت. “خیلی ذبله. هیچ نم پس نمی داد. همه اش خودش رو به کوچه ی علی چپ می زد. البته معلوم بود که گلویش گیر کرده، همه اش برام خرج می کرد و نمی ذاشت دست توی جیبم بکنم. هی با دس پس می زد و با پا پیش می کشید. چقدر حرف می زنه! دیگه حوصله ام از حرفاش راجع به هنر ایرانی سر رفته بود. می دونی زندگی برا من همیشه عجیب بوده ولی هرگز فوق العاده نبوده، هنوزم گیجم و سر در نمی یارم!”

صدای کیانوش خسروی در سرش بود. “فکر کن ایستادی و روبروت دریاس و بالای سرت خورشید! به پشت سرت نگاه کن: ببین جنگله! حالا فکر کن بهار اومده، درختا همه سرسبز با برگای تازه. گوش کن: پرنده ها دارن می خوونن، فکرش رو بکن میترا! بهار، موج دریا، موج، موج، موج. تابش خورشید. نور، نور، نور/ بهارِ جنگل، سبز، سبز، سبز. به همه ی این چیزا فکر کن و موسیقی دنیا را بشنو! به همه ی این چیزا فکر کن و بنواز!”

ـ “راستی اینا با کی یا می رن؟”
ـ “من تا حالا کسی رو همراهش ندیدم.”
ـ “به نظر من با غریبه ها می رن با مردای خارجی. با چه می دونم ژان میشل و دانیل و فیلیپ” چهره اش جدی شد. “به هر حال از ما گفتن، بهش پیشنهاد کردم بیاد تو فیلمم بازی کنه.” دود سیگارش را به هوا فرستاد. “بش گفتم بیا تا من تو رو در سینما جاودانه کنم.”
صدای خنده ی میترا برخاست و چهره ی سرد و مجسمه وارش از هم باز شد. “منوچهر خان من رویای جاودانگی ندارم. من مثل شما آرزوهای بزرگی مثل ثروت و شهرت و مقام و بالاخره آرزوی قدرت یابی ندارم.” چهره اش به سوی شهر چرخید. الان، تنها چیزی که می خوام اینه که منو راحت بذارن!” صدایش آهسته شده بود. “و آرامشم رو از من نگیرن!” دیگر نگاهش معلوم نبود به سوی چیست، به شهر می نگرد و یا به درون خویش. “برا من همینقدر که شبا برم خونه و همین که با خودم تنها موندم توی آئینه نگاه کنم و از تصویر خود شرمنده نباشم کافیه . . . منوچهر خان من برای آئینه ی وجودم زندگی می کنم و تا زمانی که جون دارم نمی ذارم هیچ چیز آئینه ام رو کدر و تار کنه.”
امیر برایش نوشته بود: “مهربانم، آرام جانم، سرو خرامانم! همواره در باغ دلم درختی هستی بالا بلند، استوار و سربه فلک کشیده، درختی هستی سرسبز، اینک به گل نشسته و میوه، پیوسته در خیالم نقشت چون کوهی ست پر از لعل و گوهر، که حال چشمه ی محبت از آن می جوشد؛ لطافت را با صلابت درآمیخته ای و باد از وجودت گلریزست و شادی در دل من لبریز، باران بوسه هایم نثار بر و دوشت باد!”

هنگامی که از پله های پانتئون پایین می آید دوباره عینک آفتابی خود را به چشم زده بود.
ـ “مردای فرانسوی چطورن؟”
ـ “بهتر از دخترای پاریسی و مردای ایرونی ین!” صدایش آرام و خونسرد بود.
ـ پس طرف تو فرانسوی یه؟”
ـ “من هیچ توضیحی به شما بدهکار نیستم.” صدایش به همان خونسردی اولیه بود. دیگر به پایان پله ها رسیده بودند. “آدم توی زندگیش هر روز که عاشق نمی شه!” صدایش هنوز سرد و آرام بود.
ـ “درسته.”

سرش را تکانی داد با حالت غریبی نقش میترا را بازی کرد و با لحن پرافاده و سردی گفت: “آدم توی زندگیش هر روز که عاشق نمی شه!” صدای قهقهه ی خنده ی حسن برخاست. “حالا چه کسی با این دوشیزه از عشق حرف زد؟ ها؟” موهایش را از توی پیشانی پس زد. “ما سر زنمون رو به طاق کوبیدیم و اومدیم اروپا که سهمی از این آزادی بشر ببریم، اون وقت این برام از عشق حرف می زنه. خلاصه هی برام شلنگ تخته می انداخت و زر می زد. در حالی که آقا جون اصل رابطه ی بین زن و مرد براساس داد و ستد جنسی یه و بس. .. اونم برا گذروندن وقت، همین.”
ـ “بریم دیگه، وقت من تموم شد. باید برم سر کار.” صدای میترا بود که در کنار خیابان به ساعتش نظری انداخت. منوچهر زیر چشمی او را می دید که بی اعتنا و ساکت از کنار زوج جوانی که یکدیگر را در آغوش گرفته و همدیگر را می بوسیدند می گذرد تا به سوی مترو برود.
ـ “من دلم می خواد عاشق بشم.” میترا در فکر بود و به سوی دهانه مترو می رفت، گوشی های واکمن بر گوش های دختری که از برابرش می گذشت توجه اش را به خود جلب کرد و نگاه میترا را به سوی خود کشید.
“به جون خودم قسم، یه جوری گفت “من دلم می خواد عاشق بشم.” انگار آدم گرسنه ای بوی ترشی خورش قورمه سبزی رو شنیده باشه و دهنش آب بیافته و بگه “من دلم می خواد امشب قورمه سبزی بخورم.”
از پشتِ عینک آفتابی چشمانش پیدا نبود و عکس العمل ناگهانی یی نیز از خود نشان نداد. قاطع و سرد و بریده بریده ـ طوری که هر کلمه از حرفش را انگار دارد مزه مزه می کند ـ در حالی که به او می نگریست به او پاسخ داد. “فکر می کنم . . . وقتش شده . . . که من . . . برم سر کار . . . داره دیرم میشه.”
ـ “ای بابا، این حرفا چیه؟ تو ام که ذهنیت قرون وسطایی داری؟” صدای منوچهر بود که هنوز حرفش به پایان نرسیده او را به اُمل بودن متهم می کرد و بر او برچسبی می زد تا برای دفاع و اثبات روشنگری خویش او را در آزادیهای زنان مستقل، سهیم سازد و بهره مندش کند. “چرا اینقدر سخت می گیری؟” دردی در پا، امانش را گرفت و درصدد پاسخ برنیامد. درد مانند پیاله ای از روغن جوشان و یا قدحی از شوکران بود، ریخته شده بر روی پوست، درد، پوستِ پا را می سوزانید و عصب را بی حس می کرد و استخواش را می جوید.
ـ “خب اگه با ما نیس پس با کیه؟ همه ی اینا برای من سئواله، به نظر من همجنس بازه! به جون بچه هام قسم راس می گم. اصن می دونین چیه؟ به عقیده ی من زنِ نجیب و وفادار وجود نداره. زن زنه و مردم مرده دیگه. کنار هم مثه آتیش و پنبه ان. همه شون اولش جانماز آب می کشن، بایس یه جای خلوت گیرشون انداخت و یقه شون رو گرفت.




آقا این همه عقده های سرکوب شده جنسی ما تقصیر ایناس. اینا بایس احتیاجات ما رو برآورده کنن. بایس به نیازهای ما پاسخ بدن . . . داشتم چی می گفتم؟ آهان؟ توی خیابون دستش رو انداخته بود توی بازوم و راه می رفتیم. داشتم بش یادآوری می کردم که ما می دونیم مدتها با کیانوش خسروی بوده و خبرش رو داریم که یه دفه از این رو به اون رو شد.” صدای کلافه منوچهر بود که برای حسن حرف می زد و نگاهی به ساعتش می انداخت.

منوچهر در خیابان ناگهان بازوی میترا را کشیده بود. “میترا!”

ـ “بخشنده و بزرگ باش میترا! مسیح همه ی زندگیش و تک تک تکه های تنش و همه قطرات خونش را ایثار کرد. والاترین هنر مسیح زندگیش بود. او بارِ رنج دیگران را به دوش کشید و مانند هر هنرمندی جان خود را نثار بشریت کرد. مانند نخلی بخشنده و سخاوتمند باش میترا! مانند سروی آزاد و سربلند باش میترا! صدای کیانوش خسروی بود که در ذهنش می چرخید و او را به سرگیجه ای می انداخت که دیگر نمی توانست بر سر پاهای ناتوانش بایستد. چشمانش از پشت عینک آفتابی دیده نمی شد ولی سوی نگاهش به سوی منوچهر بود.
ـ “می دونم خبر سکته ی کیانوش واسه ی تو تکاندهنده اس. . .” صدای منوچهر بود که لحن آرامتری به خود گرفته بود. “… بخصوص با نوع رابطه ی نزدیکی که بین شما بوده.” هنوز بی حرکت و بدون عکس العمل خاموش مانده بود، دمی به درازا کشید تا رفته رفته به خود مسلط شد و دستش را آرام از میان دستان منوچهر بیرون کشید، سپس به آهستگی کمی خود را پس کشید، هنوز نگاهش به روبرو و به سوی منوچهر بود.
ـ “الان حالش چطوره؟ . . یا نکنه مرده؟” صدای گرفته ولی آرام میترا بود که از او چیزی را می پرسید.

ـ “موزارت همه ی نیروی زندگیش را در راه هنرش گذاشت. بتهوون والاترین آزادی خود را در هنرش یافت. میترا زندگیت را بده! مانند نخل! مانند سرو!” صدای کیانوش بود که در سر میترا طنین انداخته بود.

ـ “از ترس اینکه نکنه زر زرش را بیفته، بش گفتم حالش خوبه. نیمچه سکته ای کرده، نصف بدنش از کار افتاده ولی مغزش سالمه، خلاصه به خیر گذشته. آخرش مجبور شدم بش بگم بابا اصلن من شوخی کردم. بش گفتم بهت یه دستی زدم تا ببینم بین تو و کیانوش چی بوده، حالا می فهمم خیلی بش علاقه داری. خوش به حال کیانوش، کوفتش بشه؟ خلاصه شروع کردم به اینکه سر به سرش بذارم . . . حسن تصویر جالبی داشت، اون عینک سیاه مدل گربه ای هنوز به چشمش بود و از زیر عینکش قطراتی پایین می اومد و روی گونه هاش می ریخت. کلوزآپش خیلی جالب بود!”

ـ “اون برام یه پدر بود!” صدای بغض آلودی در هوا پیچید.

ـ “حسن کاملا معلومه باهاش بوده وگرنه خاک بر سر کیانوش اگه به این فقط درس موسیقی داده باشه. اگه من بودم بهش درسایی می دادم که تا عمر داره فراموش نکنه.”

ـ “اگه من شما رو توی مترو بذارم کافیه!” صدای اندوهگینش با منوچهر حرف می زد و دستان لاغرش با انگشتانی کشیده، گونه های خیسش را خشک می کرد.
ـ “نه! می ترسم توی این دالونای مترو گم شم.”
ادامه دارد