شماره ۱۲۰۷ ـ پنجشنبه ۱۱ دسامبر ۲۰۰۸
گه به قبرش ببارد. همه این اتفاقات تقصیر آن خدا نیامرزیده است. به اصطلاح شوهر خواهرم را ‏‏می‏گویم؛ کسی که قرار بود خواهرم را خوشبخت کند. او بود که مرا توی این هچل انداخت. نفرت من از مرگش به بعد شروع شد. مرگ آن خدا نیامرزیده نحس ترین اتفاق زندگی من است. مثل همان صحنه‏ای که توی فیلم «سقوط» بازی کرده بود. مرد توی آن فیلم نقش کله گنده‏ای را داشت که یک باند مافیایی ترمز ماشینش را دستکاری کرده بودند و او هم به ته دره سقوط کرد و بعد از چند معلق اتوموبیل منفجر شد. البته این صحنه یک کپی برداری محض از فیلم‏‏های معمول غربی بود که جهانگیر خان کارگردان فیلم «سقوط» توی آن گنجانده بود. در آن فیلم من نقش مرد مافیایی را داشتم که ترمز ماشین را دستکاری کرد. صحنه تصادف آن خدا نیامرزیده آنقدرها هم شبیه فیلم سقوط نبود. اتوموبیلش بعد از سقوط توی دره منفجر نشد. تکه تکه شده بود. آهن پاره‏‏هایی که توی دره پخش شده بود هر کدامشان لقمه‏ای از گوشت آدم را به خودشان چسبانیده بودند. اولین بار گریه جهانگیرخان را در تشییع جنازه آن خدانیامرزیده دیدم. اشک از چشم‏‏های خمار جهانگیرخان ‏‏می‏ریخت توی سبیل‏‏هایش و از تک سبیل‏‏هایش روی زمین. حق هم داشت. در بیشتر فیلم‏‏های جهانگیرخان آن خدانیامرزیده نقش اول را به عهده داشت. چشم‏‏های خمار جهانگیرخان در حالت ریزش هم قاطعیت خودشان را حفظ‏‏ می‏‏کردند و دیگران از جمله من را به گریه وادار می‏کرد.
جهانگیرخان با چشم‏‏هایش معجزه می‏کرد. توی گروه کسی جرات نداشت به ایده‏‏هایش جواب رد بدهد. چشم‏‏های جهانگیرخان آدم را به یاد چشم‏‏های خمار بن لادن می‏انداخت. وقتی به من زل می‏زد و تیک‏‏های مهم نقشم را گوشزد می‏کرد تصویر بن لادن توی ذهنم شکل می‏گرفت که با کلاشینکف به سمت هدف شلیک می‏کرد و یا از چریک‏‏هایش سان می‏گرفت. نقش را جوری برای بازیگرها توضیح می‏داد که بازیگرها اسمشان و حتی خودشان را فراموش می‏کردند و جلدی می‏رفتند درون نقش.

مرگ آن خدانیامرزیده بدجوری گروه و من را به هم ریخت. بعد از دو هفته فیلم برداری بازیگر نقش اول مرده بود و همه منتظر بودند جهانگیرخان چه تصمیمی برای فیلمی ـ که هنوز اسمی برایش انتخاب نکرده بود می‏گیرد. همه مردها غیر از من منتظر بودند که نقش اول فیلم به آن‏‏ها واگذار شود، اما مثل همیشه موفقیت و بدبختی بدون اینکه کوچکترین فکری به آن‏‏ها بکنم به سراغم می‏آیند. از بچگی همینطور بوده. از وقتی با رفقای مدرسه می‏رفتیم جای خلوتی به سیگار کشیدن و من امتناع می‏کردم. آن‏‏ها موذیانه سیگار دود می‏کردند و سرفه قورت می‏دادند و من برایشان کشیک می‏دادم. اما حالا هیچ کدامشان سیگار نمی‏کشد و برای زن و بچه‏‏هایشان نقش آدم‏‏های محترم را بازی‏‏ می‏‏کنند و من تا حدودی سیگاری شده ام و حالا هم که قرار است با خواهرم ازدواج بکنم وضعیتم بغرنج تر شده است. یک ازدواج رسمی و تمام عیار با کل زدن‏‏ها و رقص‏‏هایش. خواهرم یکی از وصله‏‏های زندگی من است. حضورش در زندگی ام مثل جاده کشیده ای است که من در فاصله‏‏های زمانی‏اش دایم در حال رفت و برگشت هستم. از همان ابتدا تمام مسایل پنهانی زندگی من به او ختم‏‏ می‏‏شد. از وقتی خواهر را خاهر‏‏ می‏‏نوشتم و از وقتی سعی‏‏ می‏‏کردم دوستانم را کمتر به خانه دعوت کنم تا مبادا چشم یکی از آن‏‏ها به خواهرم بیفتد و فکرهایی به سرش بزند. نه اینکه غیرتی باشم. بیشتر حساسم. همیشه سعی‏‏ می‏‏کنم از وقایعی که ضعیف بودنم را برملا‏‏ می‏‏کنند پیشگیری کنم. چون در خودم توان رویارویی نمی‏بینم و مطمئن هستم قدرت آن را ندارم که از خودم در چنین شرایطی عکس‏العملی نشان دهم. مخصوصا در این مورد خاص. به خاطر همین همیشه در یک ترس دایمی به سر برده‏ام و سعی کرده‏ام آنقدر به خواهرم نزدیک باشم تا کسی جرات وارد شدن به حریممان را به خودش راه ندهد. از وقتی که جهانگیرخان خواهرم را اتفاقی دید و با اصرار آوردش توی گروه و بازیگر اصلی فیلم‏‏های بعدی‏اش کرد؛ در تمام فیلم‏‏ها نقش برادر را برای او بازی کرده‏ام. جز در این یک مورد. خواهرم خیلی زود استعدادش را نشان داد و پیشرفت کرد.
جهانگیرخان چشم‏‏های خمارش را دوخت توی چشم‏‏هام و گفت که من باید نقش آن خدانیامرزیده گور به گور شده را بازی کنم. یعنی باید عاشق خواهرم بشوم. یعنی باید در آخر ماجرا با خواهرم عروسی مجللی داشته باشم. من و خواهرم. من و خواهرم. نتوانسته بودم به صورت جهانگیرخان نگاه کنم. سرم را پایین انداخته بودم و جیک زده بودم: «اما آخه…»
صدای خش دار جهانگیر خان ملکول‏‏های هوا را مرتعش کرد: «گوش کن. این فرصت مناسبیه که تصادفا سر راهت سبز شده. تو‏‏ می‏‏تونی بازیگر موفقی بشی. فیزیکشو هم داری، مثل خواهرت. تو که نمی‏خوای گروهمون از هم بپاشه و کار ناتموم بمونه؟ تو فقط توی فیلم با خواهرت ازدواج‏‏ می‏‏کنی.‏‏ می‏‏فهمی توی فیلم.»
گفته بودم: «ولی مردم ادامه ماجراها رو در ذهن خودشون دنبال‏‏ می‏‏کنن و رفتارها و فیلم‏‏های ما توی ذهن اون‏‏ها ممکنه به جاهای باریکی کشیده بشه.»
جهانگیر خان خندیده بود: «اون چیزی که مهمه اتفاقات فیلمه و پله‏‏هایی که تو از اون‏‏ها خودت و بالا‏‏ می‏‏کشی.»
گفته بودم : «اما قبول کردن این نقش برای من سخته.» چانه‏ام را بالا کشید و خماری چشم‏‏هایش را پرت کرد توی صورتم. انگار بن لادن داشت آرپی جی شلیک‏‏ می‏‏کرد به یک تانک فرضی.
جهانگیرخان جویده جویده تقریبا داد کشید: «قبول کردن تو چندان مهم نیست. مهم اینه که تماشاگرها نقش تو رو قبول کنن.»
و این وسط اتفاق عجیبی که افتاد این بود من خیلی زود قبول کردم نقش مقابل خواهرم را بازی کنم. از دیوارشان بالا بروم. توی پارک باهاش قرار بذارم. برایش نامه فدایت شوم بنویسم و آخر سر هم باهاش عروسی کنم. حالت آن چریک را داشتم که قبول کرد از خودگذشتگی کند و خلبان هواپیما بشود و بزند به برج‏‏های دوقلو.
اصولا جهانگیر خان خیلی زود خودش را با تغییرات و شرایط گروه همراه‏‏ می‏‏کرد. به هر حال کارگردان، تهیه کننده و نویسنده فیلم خودش بود و از همه مهم تر دو چشم خمار وسط کله‏اش بود که همه این‏‏ها گروه را برای اجرای ایده‏‏هایش آماده‏‏ می‏‏کرد. توی چشم‏‏های جهانگیرخان آدم احساس‏‏ می‏‏کند دارد به چشم‏‏های معصوم بن لادن زل‏‏ می‏‏زند. چشم‏‏هایش عین یک چاه آدم را به عمق خودشان‏‏ می‏‏کشانند و تسلیم خواسته‏‏هایش‏‏ می‏‏کنند. انگار که یک پادشاه درون چشم‏‏هایش زندگی‏‏ می‏‏کند.
اما این تغییر برای من کاملا غیر منتظره است. چیزی شبیه یک وصله ناجور. نگاه سنگین گروه را قبل از اینکه ببینم پیش بینی کرده بودم. هرچند سعی‏‏ می‏‏کردند ثابت کنند چیزی اتفاق نیفتاده و جهانگیر خان مثل همیشه تصمیم درستی گرفته است. اما درون مسخره من فیلم دیگری دارد شکل‏‏ می‏‏گیرد. لحظاتی را تصور‏‏ می‏‏کنم که پدر و مادر فیلم جدیدمان را تماشا‏‏ می‏‏کنند و لابد بعد از پایان آن بدون گفتن یک کلمه از سینما بیرون‏‏ می‏‏زنند و شاید یک هفته بعد جوری به زندگی شان ادامه دهند که انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده است. آنها که چشم‏‏های جهانگیرخان را ندیده اند وقتی با هواپیما توی برج انتظاراتت فرو‏‏ می‏‏رود. اما فکر ریشخند دوست، فامیل و در و همسایه دارد من را دیوانه‏‏ می‏‏کند. گفته بودم: «جهانگیرخان آنهایی که هویت واقعی من را‏‏ می‏‏شناسند، ممکن است فکرهای تحقیر کننده ناجوری به سرشان بزند.»
و او چشم‏‏هایش را باز و بسته کرده بود. انگار که آقای بن لادن روبروی دوربین چشم‏‏های من داشت برای مردم دنیا بیانیه قرائت‏‏ می‏‏کرد. گفته بود: «مگر آنها چند درصد تماشاگرهای تو را تشکیل‏‏ می‏‏دهند و یا چند درصد مردم اسامی و هویت بازیگرها برایشان مهم است؟ چیزی که برای آن‏‏ها اهمیت دارد این است که چند نفر بروند توی پرده سینما و آرزوهایشان را به آن‏‏ها یاد بدهند.»
اما هنوز چیزی دارد ته دل من رژه‏‏ می‏‏رود. بی‏تابی از درون من خودش را بالا‏‏ می‏‏کشد و می‏دود داخل چشم‏‏هایم و از آنجا به نقطه‏ای نامعلوم خیره‏‏ می‏‏شود. حتی حالا که عاشق خواهرم شده‏ام و توی پارک با او قدم زده و مشتی اراجیف عاشقانه سر و هم کرده‏ام. حتی حالا که فردا شب عروسی من و خواهرم است و دل من دارد مثل سیر و سرکه‏‏ می‏‏جوشد. یک جورایی از خواهرم‏‏ می‏‏ترسم. فردا صحنه‏‏های عذاب من فیلم‏برداری‏‏ می‏‏شود با هلهله و کلی تیرهای هوایی که از لابه لای رقاص‏‏ها به آسمان شلیک‏‏ می‏‏شوند. حالا به راحتی‏‏ می‏‏توانم سکانس عروسی‏مان را تصور کنم که در تختخواب توی ذهن تماشاگرها کش‏‏ می‏‏آید و من با یک خنده موذیانه وارد حجله‏‏ می‏‏شوم و با خواهرم…
قرمساق مادر قحبه چشم گوز. اگر‏‏ می‏‏توانستم با همین آرواره‏‏های خودم خرخره‏اش را آنقدر‏‏ می‏‏جویدم تا گه از رگ‏‏های گردنش بپاشد بیرون. با آن هیکلش مثل یک غول در زندگی من جا خوش کرده و هی با کلاشینکف به آرامشم تیراندازی‏‏ می‏‏کند. اگر خودم نبودم ـ چیزی شبیه آن مرد مافیایی ـ می‏‏توانستم دخلش را بیاورم و دنبال راهی بگردم تا بدون اینکه مجبور باشم در چشم‏‏های خمارش زل بزنم ترتیبش را بدهم. اگر آن مرد مافیایی بودم لابد شبانه ترمز ماشین جهانگیرخان را دستکاری‏‏ می‏‏کردم تا موقع عبور از پیچی تند ماشین سرازیر شود توی دره. بعد از چند ثانیه ماشین با دماغ به صخره‏‏ها بخورد و بعد به صورت معلق مسیرش را به سمت پایین ادامه دهد و هی در مسیر تکه‏‏های گوشت و آهن پاره‏‏های خون مالی شده جا بگذارد و ماشین همینطور تا انتهای دره به پیش برود. چه شهامتی خواهند داشت شیشه‏‏های اتوموبیل که چشم‏‏های خمار جهانگیرخان را مثل یک مشت گه له شده از کاسه سرش‏‏ می‏‏کشند بیرون تا تقریباً چیزی شبیه صحنه مرگ آن خدانیامرزیده خلق کنند. انگار که یکی از چریک‏‏های خودش با آرپی‌جی زده باشد وسط چشم‏‏های خمار آقای بن لادن.