شماره ۱۲۰۷ ـ پنجشنبه ۱۱ دسامبر ۲۰۰۸

هزار و یک شعر برگزیده

بر آنم که هر بار زیر این عنوان شعری از گنجینه شعری فارسی را در درازای هزار و چند صد ساله بررسی کنم، و کوتاه، چند و چون آن شعر، چرایی ی برگزیده شدنش، پس زمینه های تاریخی اش و نیز تاثیرش را بر شعر زمانه برگویم. کوشش خواهم کرد پسند های شخصی را تا آنجا که ممکن است کنار بگذارم و شعرهای تاثیرگذار این هزاره را از میان دفترهای شاعران به خواننده بنمایانم.

شعر منوچهر آتشی همسایگی های بسیاری با شعر کتیبه اخوان دارد. هردو شاعر از نسل شاعران پیرو نیما یوشیج اند. اخوان از خراسان و آتشی از جنوب. اگر چیزی بنام شعر جنوب داشته باشیم، آتشی بی گمان سرسلسله شاعران این دیار به شمار خواهد رفت. او نیز چون اخوان از سالهای پس از شکست (اندکی پس از کودتا) قصه می گوید. (تاریخ سرودن شعر ۱۳۳۹ ثبت شده است.) آتشی در این روایت گفتگوی یک قهرمان از نفس افتاده را با اسبش به تصویر می کشد. قهرمان آتشی از نمونه قهرمانهای آرکائیک و سنتی است. از آنهاست که با دلیری بسیار با اسب خود تک تنها و مرد مردانه به میان جمع می زده و دختری را به ترک زین می نشانده و می رفته. او قهرمان بیابانهای بی پایان و جنگهای بی پایان است که اکنون با اسبش که در آرزوی آن روزهای جلال و شکوه است، گفتگو می کند. زبان آتشی قدرت زبانی اخوان را ندارد. او با استفاده از واژه نامانوس «قصیل» (به معنای جو و علف سبز) و ترکیب کهنه مانند «عزم سترگ» و یا به کاربردن فرمهای آرکائیک در فعلهای مرکب (مانند «دیگر نرست خواهد» بجای دیگر نخواهد رست یا «دیگر ندید خواهی» بجای دیگر نخواهی دید) می کوشد زبان شعری اش را شاخص کند. اما این گونه آرکائیسم زبانی نمی تواند تشخصی را که لازم است بیافریند. شعر همچنانکه گفتم روایت است: نمایشنامه منظومی که قهرمانان آن یک مرد و مرکب اوست. راوی که شاعر شعر است برای افکار و یادآوریهای مرد و مرکب یک نوع زبان را به کار می گیرد. به دیگر سخن سوار و اسب هر دو با زبان شاعر سخن می گویند. از این جهت زبان شعر نمی تواند به یک تحرک دست یابد و یا از بعد دیگری به روایت نگاه کند. آتشی بر نسل جوان پس از خود تاثیرهایی گذاشت اما این تاثیرها نتوانست ژرف و گذارنده باشد و شاعران جوان دهه های چهل و پنجاه خورشیدی را به افق های تازه ای راه بنماید. شعر «خنجرها بوسه ها و پیمان ها» شعر ساده و بدون ایهامی است.

بهرام بهرامی




اسب سفید وحشی،

بر آخور ایستاده گرانسر،

اندیشناک سینه ی مفلوک دشت هاست

اندوهناک قلعه ی خورشید سوخته است

با سر غرورش ، اما دل با دریغ، ریش،

عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش.


اسب سفید وحشی، سیلاب دره ها،

بسیار صخره وار که غلتیده بر نشیب،

رم داده پر شکوه گوزنان

بسیار صخره وار که بگسسته از فراز

تازانده پر غرور پلنگان

اسب سفید وحشی با نعل نقره گون

بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها.

بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها.


خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش

از اوج قله بر کفل او غروب کرد.

مهتاب بارها به سراشیب جلگه ها

بر گردن ستبرش پیچید شال زرد.

کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم

بیدار شد ز هلهله ی سم او ز خواب.


اسب سفید وحشی اینک گسسته یال

بر آخور ایستاده غضبناک،

سم می زند به خاک

گنجشک های گرسنه از پیش پای او

پرواز می کنند.

یاد عنان گسیختگی هایش

در قلعه های سوخته، ره باز می کنند.


اسب سفید سرکش

بر راکب نشسته، گشوده است یال خشم،

جویای عزم گمشده ی اوست.

می پرسدش ز ولوله ی صحنه های گرم،

می سوزدش به طعنه ی خورشید های شرم.


با راکب شکسته دل اما نمانده هیچ،

نه ترکش و نه خفتان، شمشیر ، مرده است،

خنجر شکسته در تن دیوار،

عزم سترگ مرد بیابان فسرده است:


«اسب سفید وحشی! مشکن مرا چنین!

بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش.

آتش مزن به ریشه ی خشم سیاه من.

بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش

گرگ غرور گرسنه ی من.»


«اسب سفید وحشی!

دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند

دشمن نهفته کینه به پیمان آشتی

آلوده زهر با شکر بوسه های مهر

دشمن کمین گرفته به پیکان سکه ها.»


«اسب سفید وحشی!

من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم؟

من با کدام مرد درآیم میان گرد؟

من بر کدام تیغ، سپر سایبان کنم؟

من در کدام میدان جولان دهم ترا؟»


«اسب سفید وحشی!

شمشیر مرده است

خالی شده است سنگر زمین های آهنین

هر دوست کو فشارد دست مرا ز مهر

مار فریب دارد پنهان در آستین.»


«اسب سفید وحشی!

در بیشه زار چشمم جویای چیستی؟

آنجا غبار نیست، گلی رسته در سراب.

آنجا پلنگ نیست، زنی خفته در سرشک.

آنجا حصارنیست، غمی بسته راه خواب.»


«اسب سفید وحشی!

آن تیغ ها میوه شان قلب های گرم،

دیگر نرست خواهد از آستین من.

آن دختران پیکرشان ماده آهوان،

دیگر ندید خواهی بر ترک زمین من.»


«اسب سفید وحشی!

خوش باش با قصیل تر خویش.

با یاد مادیانی بور و گسسته یال،

شییهه بکش، مپیچ ز تشویش.»


«اسب سفید وحشی!

بگذار در طویله ی پندار سرد خویش،

سر با بخور گند هوس ها بیاکنم.

نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه.

سینه نمانده تا که خروشی به پا کنم.

اسب سفید وحشی!

خوش باش با قصیل تر خویش.»


اسب سفید وحشی اما گسسته یال،

اندیشناک قلعه ی مهتاب سوخته است.

گنجشک های گرسنه از گرد آخورش

پرواز کرده اند.

یاد عنان گسیختگی هاش،

در قلعه های سوخته ره باز کرده اند.