شماره ۱۲۰۵ ـ پنجشنبه ۲۷ نوامبر ۲۰۰۸
روزی درخشان و آفتابی بود و مردم همه در کافه های روباز و یا در تراس کافه ها نشسته بودند و از هوای مطبوع بهاری و خورشید کم پیدای آن بهره مند می شدند.
ـ “امروز به کارم نمی رسم.”
ـ “یه خورده این شهر رو به من نشون بده.”
ـ “حداکثر تا یه ساعت دیگه می تونم با شما باشم.”
ـ “چی چیه هی می خوای از دست من در بری؟”
ـ “من که دارم شهر رو بهتون نشون می دم.”

موهای خاکستری اش باز روی پیشانی اش سریده بود، با دست آنها را به کناری زد، سپس سیگاری برداشت و فندک زد. “ما رو ورداشت برد پانتئون! ما رو باش اومدیم پاریس دلی از عزا دربیاریم و کمی تفریح کنیم. این ما رو ور می داره می بره دیدن آثار باستانی. خلاصه هی تا دلت بخواد برام جانماز آب کشید و قیافه گرفت.

در برابر پانتئون ایستاده بودند. “دلم می خواد اینجا رو ببینم ولی پول همرام نیس. آخه پولای من به دلاره.” هنگامی که از در عمارت وارد شدند کتیبه هایی در برابر نظرشان بود. نقاشی های روی دیوار را می نگریست و توضیحات و اسامی را می خواند و برای منوچهر ترجمه می کرد و از پله های سنگی بالا می رفتند.
ـ “خب چه کارا می کنی؟”
ـ “یه کار نیمه وقت دارم، در ضمن دارم رساله ام را می نویسم. می دونین مشکله!”
ـ “چی خوندی؟”
ـ “تاریخ هنر!”
ـ “پس موسیقی چطور شد؟ . . . اونم ول کردی؟” در بالای پله های پانتئون ایستاده بود و پاسخی نداشت. آیا خدای هنر نبود که آنان را رها کرده بود؟ آیا خدای موسیقی نبود که میترا را رها کرده بود؟ صدای کیانوش خسروی در ذهنش پیچید. “باید خودت رو در موسیقی آزاد احساس کنی! باید از این فلاکت زندگی روزمره فراتر بروی! باید از پستی های جهان دوری کنی! باید فقط و فقط به موسیقی جهان گوش بدهی تا بتوانی وارد دنیای موسیقی بشوی و بنوازی!”سرگیجه ی خفیفی به او دست داد، دستش را به لب نرده ها گرفت و از آن بالا به شهر نگریست. ناگهان انبوهی از کبوتران از بالای سرش پروازکنان گذشتند. آیا آنها هم به دنبال آشیانه ی جدیدی می گشتند؟یا اینکه توفانی در راه بود؟ هنوز به منوچهر پاسخی نداده بود.
ـ “یعنی مثلن چیکار می کنی؟”
ـ “دارم رساله ام رو در مورد مشخصات هنر ایرانی می نویسم، یعنی آن چیزی که هنر ایرانی رو از دیگر اقوام جدا می کنه، رساله ام رو روی تحولات نقش سرو در نقش های ایرانی در دروه ی صفویه متمرکز کرده ام. نقش قالی ها و مینیاتور و اشیاء هنری.”
ـ “جالبه!”

ـ “ببینم نظرت راجع به حسن چیه؟”
ـ “نظری ندارم، همینه که می بینین. شما که همدیگر رو خوب می شناسین، مگه نه!”

لانگ شات و نمای تمام قد میترا را با قامت بلندش می دید که در بالای پانتئون دست بر نرده بی حرکت ایستاده است و آسمان از هجوم ناگهانی کبوتران پوشیده شده است. “چهره اش مثه پسر بچه ها می مونه!”
ـ “بچگیا تو علم الاشیا یه چیزایی خووندیم، اگه یادمون باشه، تنه ی درخت هر سال یه لایه اضافه می کنه، هر سال به قطر درخت اضافه می شه، پس در واقع لایه های درونی تنه ی درخت، تاریخ و حافظه ی درخت رو تشکیل می دن. خب حالا با نگاه کردن به اونا، از آثار نوک زدن دارکوب گرفته تا خنجر و دشنه های در میان گذاشته با سینه ی درخت یادگاریهای کنده شده بر پوست تنش و بالاخره هجوم موریانه ها می تونیم حدس بزنیم که حدودن چی به سرش اومده، مگه نه؟” بادی حلقه های کوتاه مویش را روی پیشانی تکان می داد و جابه جا می کرد. صورتش کمی جلوتر آمده بود و اکنون به صورت کلوزآپ یا نمایی درشت در زاویه ی دید منوچهر قرار گرفته بود. “حالا بیاییم و سرو رو نماد روح ملتی در نظر بگیریم. روح ملتی که گاهی شاخه هاش رو چیدن. گاهی بر اثر توفانی ناگهان همه ی برگهایش ریخته. گاهی یک دفعه اونو اره کرده ان. گاهی اونو سوزوندن. خلاصه خاطره ی همه ی این پیشامدها توی حافظه این درخت ثبت شده و توی لایه هایش نقشه بسته ما با دقت کردن به این نقش ها ـ نه به صورت مجزا ـ بلکه با بررسی تفاوت های این نقش های متوالی، و در خلال سالیان، از روی همین علائم گنگ ولی متفاوت می تونیم عمق فاجعه رو حدس بزنیم و به تاریخ ملتی شناخت پیدا کنیم . . . مثلن چرا در بعضی نقش ها، ناگهان این سرو آزاد چنبره زده و گلوله شده؟ راستی دلیل این انزوای تاریخی چی می تونه باشه؟”
به نمای درشت تصویرش خیره شده بود. اکنون چهره اش به سمت او بود و با او حرف می زد، سپس مکثی کرده بود، به آسمان و هجوم ناگهانی پرندگان نگریسته بود. آیا هنگام از پای درآوردن سرو کاشمر و اره کردنش و یا هنگام سوزانیدن سرو فریومد، در آن زمان نیز آسمان به این گونه از انبوه مرغان پوشیده نشده بود؟ یا اینکه بارانی در راه بود؟ و یا کسی در آن نزدیکی در حال پاشیدن دانه برای مرغان بود؟ نگاهش از پشت عینک سیاهش به دور دست ها و افق رفت، به سوی ابرهای سیاهی که در راه بودند. دست بر نرده، دوباره چهره اش را به سوی منوچهر برگردانیده بود ولی این بار عینکش را در دست گرفته بود و چشمانش پوشیده نبود.
ـ “ببین به نظر من تاریخ، فیلمی نیس که هی تکرار بشه، هر دفه یه اتفاقی می افته، اتفاقی که نکات مشابهی با دفه ی قبل داره، ولی به همون اندازه که شبیه اه، متفاوته، می دونین بستگی داره چطور به تاریخ نگاه کنیم. اگه با خوش باوری و خیال پردازی بهش نیگا کنیم خیلی سهل انگارانه ازش توقع داریم که مثه فیلمای خنده دار تفریحی و یا افسانه های کودکان همه چی به خوبی و خوشی تمام بشه. . . در حالی که اصن قرار نیس چیزی تمام بشه! آخه یه واقعه ی تاریخی یه داستان کوتاه ساده نیس که! خیلی واقعی تر از همه ی این حرفاس! آنقدر ابعاد مختلف داره که نگو! همیشه بعدش می بینیم باز یه چیزایی بوده که در نظر نگرفته ایم. در نهایت من فکر میکنم از این برخوردا و تهاجما چیزی در روح انسان به وجود می یاد ـ که بدون اینکه بخوایم اونو قضاوت کنیم ـ شاید بتونیم اسمش رو تحول بذاریم؟” همچون مجسمه ای باستانی کنار ایوان پانتئون ایستاده بود و از بالا به شهر می نگریست. چهره اش در تابش نور روز بر بالای عمارت روشن و صیقلی بود، سکوتش را با نفس عمیقی شکست. “می دونین، زندگی امروز من با زندگی دیروزم فرق داره. همون طور که نگاه امروزم به دنیا با ده سال پیش فرق داره. خب آیا این یه جور دگرگونی نیس؟ آیا این دگرگونی فوق العاده و اعجاب آور نیس؟”

ادامه دارد