شماره ۱۲۱۰ ـ پنجشنبه ۱ ژانویه ۲۰۰۹
گردش و برگردش
می بینی که آهو می خرامد
ترا می نگرد وانگاه
با گامهای ترد و پرنده
از سر علف و گیاه و خار می جهد

می بینی که در محاصرۀ کوههایی
و ابرها بر تو چتر می بندند
و رود
رود بزرگ
می خروشد
از سرچشمه های برفی سردش

می بینی که پرندۀ کوچک
از آب شیرینش می نوشد
و می خواند شاد، شاد
آنسان که انگار در جهان
هرگز بدی نبوده است

می بینی و می گذری و جهانت را می پذیری
و شادمانی ات آن است
که این همه در تو برگردانی زیبا دارد
و بر صفحۀ ذهن و خاطرات تو می نشیند
و بر صفحۀ دفتر شعرت
نقش می بندد.

Salida, Colorado
۷ August 2008


با شاوانا

آشتی کردم
با راه ها و آهن ها
کوه ها و کوهان ها
دریاها و دریچه ها
درخت ها و رخت های رنگ و رو رفته
تنهایی آهوان و سهمناکی دره های راکی
کوه ِ شاوانا و مهی که ردای پریوارش را بر او می پوشاند
رود آرکانزاس و قربانیانش
درختان چنار کهنسالی که در کنارش روییده اند
هلال ماه و شلال گیسوان یارم
آغوشی که حتی وقتی نیست، مرا می فشارد
و روح زندگی را از من می گیرد
ستارگان دور که قلب مرا به نزد خود می خوانند
با آنچه که می چرخم و می زیم و بود و نبود می شوم
آنچه که هستم ونیستم
آنچه که می نویسم
چه خوانده شود،
چه ناخوانده بماند

Montrose, Colorado
۸ August 2008

از امروز و دستۀ ساری که می پرد

وقتی بیدار می شوم
با حرفهای گفته و ناگفته در سرم
با عقده های شکفته و نشکفته در برم
حرف سپاس می گذرد از قامت خیال
و مشکلات محال
محو می شوند در منظر ِ گشودۀ امروز

امروز و دستۀ ساری که می پرد
امروز و این کبود ِ سایه فکنده به کوه و دمن
امروز و این عاشقانه قلب ِ پر تپش برای من و تو
امروز و عهدهای فردا در گذارهای بی ثبات زمان
و این تیک تاکهای مطمئن ِ سکته های روح

امروز و خاضعانه زیستن ِ هر ضمیر ِ تکبّر
امروز و بودن و دیدن در مدار ِپدیدارگشتگان ِ هزاران
امروز و عفت ِ رقم ِ رشک که رنگ می بازد
و بر سطح آب تحلیل می رود

بیدار می شوم و می بینم
و بینش هر دانۀ برنج را از خود جدا می دارم
و دانش ساعت را به منطق زمان می فرستم
یک تکه ابر را از آن ِخود می کنم
یک تکه کاغذ ِ سپید که به سیاهی می گراید
یک تکه حس ِ سلامت در جاری ِ قبایل افکار

وقتی بیدار می شوم
و خواب را پیاده می کنم از خود
و خوابهایم را به یاد می آورم
به یاد می آورم که روزی ام را مسافری آورد
معاش ِ من به تلاش ِنان وابستگی نداشت
و از تلاشی غرور ِ زخمی ام بر می خاست

بیدار می شوم
و بیداری از آن من است
تا خفتگی تنِ سراب دیدۀ مرا به انتهای تشنگی راه برساند

۷ ژانویه ۲۰۰۸