خبر رسید که امان منطقی۱ ـ فیلمساز، شاعر و نقاشِ ـ ایرانی که سال‌ها بود در پاریس می‌زیست، از دنیا رفت. ما همدیگر را هیچ‌گاه ندیده بودیم. چند باری تلفنی باهم حرف زدیم. قراری هم داشتیم و از او قول گرفته بودم که بنشینیم، خاطراتش را ـ به‌خصوص در زمینه ی سینما و فیلمسازی در سال‌هایِ پیش از انقلاب و دو سه سال پس از انقلاب ـ بگوید تا ضبط کنیم که بمانَد.

گمان می‌کنم سال‌هایِ آخرِ دهه ی شصت بودم. منزلِ پدرِ همسرم ـ که دو سال پیش از دنیا رفت. روانش شاد باد! ـ طبقه ی دومِ خانه‌ای بود در کوچه ی آبشار، روبرویِ پارکِ ساعی، در خیابانِ دکترمصدق [پهلوی سابق که این‌ها اسمش را گذاشته‌اند «ولی‌عصر»]. در طبقه ی سومِ آن ساختمان، خانواده‌ای می‌نشست که مرد از ارامنه بود [نامش اَلکس] و همسرش دخترِ یکی از قاضیانِ قدیمیِ فارغ‌التحصیلِ دورانِ رضاشاه. پدر و برادرِ این خانم (که البته مسلمان بودند و روشن و طبیعی بوده که وقتی پایِ «عشق» به میان می‌آید، مسلمان و ارمنی نمی‌شناسد) مدت‌ها بود به آمریکا مهاجرت کرده بودند. چند سال بعد هم این خانواده به آنان پیوستند و شنیدم که آقای اَلکس هم چند سال پیش از دنیا رفت. باری، آن سال، خبر رسید که پدرِ خانم در همان آمریکا فوت کرد. دختر و داماد (آقای الکس) اتاقی را که کتاب‌ها و کاغذها و وسایلِ بازمانده از قاضیِ بازنشسته در آن بود، خالی کردند تا به‌قولِ خودشان «آت و آشغال»ها را بریزند دور. و این «آت و آشغال»ها کتاب‌هایی بود کهنه و قدیمی و مقداری نامه و سند و کارنامه (مثلاً کارنامه‌هایِ فارغ‌التحصیلیِ دبستان و دبیرستان و دانشکده ی حقوق و…) و چند دفترچه که مقداری از آن‌ها نصیبِ من شد؛ یعنی وقتی دیدم دارند این‌ها را می‌ریزند توی سطلِ زباله، من برداشتم. میانِ آن کاغذها و کتاب‌ها، دفترچه ی کوچکی بود با جلدِ مقواییِ قرمز که چون آن را گشودم و تورقی کردم، دریافتم یکی از آن دفترچه‌هایی است که در آن سال‌ها رایج بود و نوجوان‌ها از خویشان و دوستانِ خود می‌خواستند نظرشان را در موردِ صاحبِ دفترچه بنویسند، به‌رسمِ یادگار… و این دفتر ازآنِ امان منطقی بود که در هنگامِ تحصیل در دبیرستانِ نظام [یا دانشکده ی افسری؟] آن را با ذوقِ هنریِ خود درست کرده بود و در چند صفحه هم نقاشی‌هایِ سیاه‌قلمِ نسبتاً زیبایی کشیده بود. گویا پسرِ قاضی ـ برادرِ خانمِ اَلکس ـ همکلاسِ امان منطقی بوده و این دفتر را از او گرفته تا نظرش را در آن بنویسد، ولی پس از نوشتن، یا یادش رفته آن را پس بدهد یا نخواسته و به‌هر دلیل، نزدِ او مانده و بعد هم لابه‌لایِ کاغذها و کتاب‌هایِ پدرش گُم و گور شده تا حالا که کنجکاویِ آدمی مثلِ من باعثِ پیداشدنش شده است.

دفترچه نظرسنجی امان منطقی

پرس‌وجو کردم و دریافتم که امان منطقی از ایران رفته است. دورادور، خبرش را داشتم. گاهی شعری از او در ماهنامه ی «روزگارِ نو» می‌دیدم که ـ یادش گرامی باد! ـ اسماعیل پوروالی تا زنده بود در پاریس منتشر می‌کرد و تَک و توک به دستِ من می‌رسید، چون من هم مطالبی ـ حالا یا با نامِ خودم یا با نامِ مستعار ـ برایش می‌فرستادم.

به سوئد که آمدم، این دفترچه را هم با خودم آوردم، به این امید که امان منطقی را پیدا کنم و به دستش برسانم که می‌دانستم خیلی خوشحال خواهد شد.

تلاش‌هایی برایِ پیدا کردنِ نشانی یا شماره تلفن او کردم، ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. به این و آن هم ـ از جمله اسماعیل پوروالی ـ گفتم که اگر دیدندش، یا خبری یافتند، بگویند با من تماس بگیرد.

و چند سالی گذشت و هر بار که دفترچه را می‌دیدم، باز یادم می‌افتاد که انگار این امانتی است نزدِ من که باید به صاحبش برسانم.

سرانجام فکر کردم بد نیست از طریقِ اینترنت هم تلاشی بکنم. یادداشتِ کوتاهی نوشتم که هرکس از امان منطقی خبر دارد، به او بگوید که یک چیزِ باارزش از دورانِ نوجوانی و جوانیِ او نزدِ من است.

نظر پدر و مادر امان منطقی درباره فرزندشان

پیش از آن، حتا از دوستانِ «ماهنامه ی فیلم» هم پُرس‌وجو کرده بودم. دوستم هوشنگ گلمکانی سردبیرِ «فیلم» گفت اگر پیدایش کردی، حتماً راضی‌اش کن بنشیند و خاطراتش را در مورد فیلمسازی بگوید. می‌دانستم که امان منطقی نظامی بوده و چون در بخشِ سینمایی ارتشِ دورانِ پهلویِ دوم کار می‌کرده و اهلِ شعر و نقاشی و هنر هم بوده، کم‌کم با دوربین و فیلم و سینما آشنا می‌شود و از سینمایِ ـ به‌اصطلاح ـ فیلمفارسیِ آن سال‌ها (اواخرِ دهه ی چهل و دهه ی پنجاه) سردرمی‌آوَرَد و مثلاً فیلمِ مشهورِ «غلام ژاندارم» یکی از کارهایش بوده است.

چیزی نگذشت که دوستم رضا قاسمی از پاریس ـ نمی‌دانم ـ تلفن کرد یا ایمیل زد که: «رفته بودم از مغازه‌ای خرید کنم، آقایِ مُسنّی را دیدم ایرانی… حال و احوال و… اسم تو چیه؟ اسم من چیه؟ معلوم شد ایشان همان امان منطقی است که تو دنبالش می‌گردی و این هم شماره تلفنش…»

به این ترتیب، یک بارِ دیگر ـ به‌قولِ یارو گفتنی: ـ «حُسنِ خوبیِ» اینترنت بر ما معلوم شد!

تلفن کردم و گفتم که کی هستم و بعد هم ماجرا را تعریف کردم و نشانی گرفتم تا دفترچه را برایش پست کنم. اصلاً یادش رفته بود چنین دفترچه‌ای داشته بوده است. بعد هم از این در و آن در حرف زدیم و گفتم که: «می‌خواستم بگویم: به‌شرطی این دفترچه را بهتان می‌دهم که موافقت کنید بنشینید جلو دوربین یا ضبطِ‌صوت که من بپرسم و شما بگویید از خاطراتِ خود در زمینه ی سینما و فیلمسازی و…»

خودش هم موافق بود. نشانیِ پستی گرفتم و بعد هم قرار گذاشتیم هرگاه رفتم پاریس، تلفن بزنم همدیگر را ببینیم و گفت‌وگو کنیم.

از این دفترچه ها بسیاری از نوجوانان درست می کردند و از دیگران نظرشان را در مورد خود می پرسیدند

شاید سالِ بعد بود که سفری رفتم پاریس و یک روز تلفن کردم که بیمار بود و نشد همدیگر را ببینیم. یکی دو بارِ دیگر هم که رفتم پاریس ـ حالا درست یادم نیست چرا ـ جور نشد همدیگر را ببینیم. در نتیجه، کاری که می‌خواستیم بکنیم انجام نشد متأسفانه… کاش خودش چنین کاری کرده باشد: یا نوشته باشد، یا گفته و ضبط کرده باشد!

آن سال، پیش از پُست کردنِ دفترچه ی جلدقرمز، از امان منطقی اجازه گرفتم یک کُپی از آن بگیرم و داشته باشم. حالا فکر می‌کنم کاش صفحاتِ آن را اِسکَن کرده بودم. آن زمان اِسکَنر نداشتم.

برایِ نمونه، چند صفحه از این فتوکپی‌ها را همراهِ این یادداشت می‌آوَرَم. همچنان که دیده می‌شود، امان منطقی خطِ خوشی داشته و در طراحی هم دستش قوی بوده است. افسوس که کیفیتِ این تصویرها خوب نیست؛ وگرنه ظریف‌کاری‌هایِ امان منطقیِ جوان در این چند سیاه‌قلم نمایان می‌شد.

نقاشی های دوران نوجوانی امان منطقی

چنان‌که از تاریخ‌ها پیداست، این یادداشت‌ها به شصت سال پیش [۱۳۳۱] برمی‌گردد. برخی از یادداشت‌ها جالب و خواندنی است.

یادِ این هممیهنِ هنرمند، این دوستِ نادیده، سبز و گرامی باد!

هفدهم آوریلِ ۱۰۱۲

گوتنبرگِ سوئد

۱ـ امان منطقی پیش از انقلاب، فیلمهایی چون «آبنات چوبی» (۱۳۵۱)، «شیخ صالح» (۱۳۵۲)، «جبّار، سرجوخه ی فراری» (۱۳۵۲)، «میرم بابا بخرم» (۱۳۵۳)، «شبگرد» (۱۳۵۴) و… را ساخت و تلاشهایی هم در یکی دو سال پس از انقلاب در زمینه ی فیلمسازی کرد که توفیق نیافت و فیلمهایی چون «مفسدین (۱۳۵۸)، «سرباز اسلام» (۱۳۵۹)، «تپه ۳۰۳» (۱۳۵۶/۱۳۵۸) و «تب مرگ» (۱۳۵۸/۱۳۶۰) از آن جملهاند که اکثراً حتا روی پرده همنیامد. [از جلدِ دوم کتابِ «فرهنگ سینمای ایران» گردآوری جمال امید این اطلاعات را گرفتهام.]