نامه خوانندگان

 تقریباً ۱۲ سال پیش بود که به طور جدی برای مهاجرت اقدام کردم. از وطنی که همه جایش برایم بوی عشق می داد، دوستش داشتم ولی همواره یک چیز برایم روشن شده بود که چرا می خواهم بروم. در غیر اینصورت نمی توانستم بار مهاجرت را بر دوش خودم حمل کنم.

وکیلی را یافتم و به اتفاق همسرم با او وارد مذاکره شدیم. او که همواره مخالف خروج از ایران بود بالاخره تسلیم جبر زمانه شد. سال ها پیش تصمیم گرفته بودم که آنجا دیگر جای من نیست و مملکت من اشغال شده ولی همواره مقاومت کرده بودم. بماندکه چه مسائلی بر من گذشت. سر کار بودم شغلم را دوست داشتم، عاشق شاگردان مدرسه بودم. همیشه می خواستم از مسائل صنفی همکاران دفاع کنم و مدتی کوتاه نماینده آنها شدم، ولی دیری نپایید که ورق برگشت. همکارانم که قول پشتیبانی و حمایت داده بودند از ترس هجوم ملا و محافظه کاری های ریشه ای شان پشت مرا خالی کردند و من مثل توپ فوتبالی شدم که توسط انجمن اسلامی از این طرف شهر به آن طرف شهر پاس داده می شدم در حالی که سایر همکارانم در مدارسی نزدیک خانه شان راحت مشغول کار بودند. مدت زمانی تحمل کردم. یک سالی را مرخصی بدون حقوق گرفتم در خانه نشستم، بچه داری کردم و سعی کردم خودم را با خواندن و ارتباط های دوستانه، ورزش، کوه و کلاس خیاطی و زبان و مطالعه مجله هایی که با بدبختی از زیر سانسور بیرون می آمد، سرگرم کنم. ولی روح سرکش من هرگز خانه نشین نبود، آزادی را طلب می کرد.

روزی که در حیاط مدرسه با خانم رنگ عوض کرده ی انجمن اسلامی در حضور ملای مدرس ایدئولوژی درگیر شدم، پشت سرم را نگاه که کردم هیچ خبری از همکاران عزیزم نبود. گور خود را کندم و به گوشه خانه در خلوت خود پناه گرفتم. در اینجا بود که فرزند سوم داشت ناخواسته از راه می رسید. فکر این که چگونه در این شرایط وحشتناک اجتماعی پذیرای انسان جدیدی شوم که بار این گرفتاری ها را به دوش بکشد سراسیمه به کمک دوستانم تلاش کردم دکتری بیابم شاید مرا کورتاژ کند. با دکتر آشنای خودم تماس گرفتم جواب منفی بود. خلاصه در تهران پزشکی یافتم، ساکم را پیچیدم و از همسرم خواستم مرا به فرودگاه برساند. او با متانت همیشگی اش می خواست مرا قانع کند که از این کار منصرف شوم ولی من که توان تکرار مکررات را نداشتم حاضر به قبول نبودم. مادرم که خودش ماما بود و بازنشست شده بود، و یکی از دوستانم خیلی تلاش کردند مرا منصرف کنند. مادرم تاکید می کرد که تو صاحب دختری خواهی شد، دختر خیلی با ارزش است و از زمانی که بعد از یک پسر مرا به دنیا آورده بود برایم می گفت که چقدر خوشحال شده بود که صاحب دختری شده (شاید که در دنیای نهانش مرا خودش دیده بود و همیشه سعی داشت همه کاری برای پیشرفت من انجام دهد). به هر حال بعد از دو پسر من صاحب دختری شدم. در خانه ماندم و به وظایف سنگین مادری عهد خود را محکمتر کردم. همسرم که بعد از ورشکستگی مالی و فرار  دوستانش (رهبران و مسئولان قبلی) مجبور شده بود بار این غرامت ها را بپردازد و به خاطر بدهکاری و گرفتاری های مالی برای درآمد بیشتر راهی بیابان شود، فقط آخر هفته ها سری به خانه می زد. کم کم با شرایط من قول داد که کارش را به شهر بکشاند. من که جوان بودم و پر انرژی و همواره دوست داشتم فعال اجتماعی باشم و از زندگی فردی متنفر بودم همیشه فضای تنهائیم را با حضور دوستان خوبی که داشتم پر می کردم و سعی می کردم خلاء خود را در حضور پر رنگ آنها بیابم. خانه ما تقریباً خارج از شهر بود و اطراف آن کوه های زیبایی بود. آنجا کم کم وعده گاه خوبی در دامان طبیعت برای من و دوستانم و بچه ها شد. هر هفته جمعه ها از صبح تا عصر در آن کوه ها پناه می گرفتیم و با بچه هایمان شاد و سرحال به خانه برمی گشتیم. گاهی برگشتمان با صدای مارش جنگی بود که از رادیو و تلویزیون به گوش می خورد زمانی که گویا سپاهیان اسلام نقطه ای را فتح کرده اند یا… فرزندان ما همه در زمان جنگ به دنیا آمده بودند. پسر دوم من همیشه با آهنگ انجز انجز چوبی را به دست می گرفت و رژه نظامی می رفت، چرا که شبی که داشت به دنیا می آمد و من به بیمارستان می رفتم خاموشی کامل بود و میگ های عراقی بالای سرم بودند. او زاده جنگ بود جنگی که گویا به اشکال مختلف پایانی ندارد.

مدتی گذشت. احساس می کردم آن چنان که می خواهم موثر نیستم، خفقان و دیکتاتوری که روز به روز شدیدتر می شد و همه چیزهایی که همه بر آن واقفیم دچار افسردگی بعد از زایمان شدم و کم کم حضور دوستانم را در اطراف خودم کم رنگتر دیدم چراکه وقتی آنها دیدند که من انسان شادی نیستم از من فاصله گرفتند و این انزوا بیشتر بر من اثر عمیق گذاشت. به هر حال یکی از دوستان صمیمی ام مرا تشویق کرد که مشاوره بگیرم و این کار در حضور استادی که دوستش داشتم و زمانی معلم من بود برایم تأثیرگذار بود. خواندن کتاب های متعدد روانشناسی و خودکاوی توانست موثر واقع شود. بعد از آن چنان که قبلاً گفته بودم یوگا را یافتم. با فلسفه اش آشنا شدم و این حتی انگیزه خوبی بود که بتوانم با تنهائی ام کنار بیایم. حضور دوستانم کم رنگتر و کم رنگتر شد به طوری که این قضیه باعث ناراحتی فرزندانم شد چرا که آنها به هم عادت داشتند و مثل اعضای خانواده با هم بزرگ شده بودند. آنها خودشان را از ما پنهان می کردند تا روزی که دوستانه از آنها علت را جویا شدم، دیگر از زندگی من حذف شدند. فرزند اولم که در دانشگاه قبول شده بود راهی تهران شد. رفتن او برایم بهانه ای شد که چند ماهی یکبار نزد او بروم و با دوستان خوبم در آنجا ارتباط خوبی داشته باشم. او مرتب برایم برنامه ریزی می کرد در تهران با هم به نمایشگاه های مختلف می رفتیم.

با دوستان نزدیکم در تاریکی صبحگاهی صبح پنج شنبه به دامان طبیعت که جایگاه امنی برایم بود پناه می بردم ولی آنجا هم شاهد هجوم نیروهای انتظامی می شدم که جلو دختر و پسرهای جوان را سد می کردند و کیف ها و جیب هایشان را به دنبال نوار و سی دی می گشتند و یا آرایش آنها را با دستمال پاک می کردند.

دیگر کم کم در کوه و بیابان هم نمی توانستم بدون حضور چندش آور آنها راحت باشم. پسرم که دوست خوبی برایم بود و مرا خیلی خوب درک می کرد بجایی رسیده بود که تحمل فضای پر از خفقان و فشار برایش تا حد زیادی غیرممکن شده بود. او که از کودکی عاشق خواندن و فیلم بود به راهش ادامه داد.

به جایی رسیدم که تصمیمم را جدی تر کردم و همان طور که گفتم با وکیلی تماس گرفتم که کار مهاجرت ما را شروع کند. او گفت که حداکثر یک سال و نیم طول می کشد تا راهی کانادا شویم. با وقوع حادثه ی یازده سپتامبر این انتظار کشنده به پنج سال رسید. بماند که هر تصمیم کوچکی برای زندگی ام منوط به پاسخ سفارت کانادا شده بود. به هر حال ما پنج نفر به همراه سگ مهربانمان بار سفر را بستیم و راهی شهری شدیم که هیچ شناختی از آن نداشتم و هیچ کس را نمی شناختم. دوستان و شرکای قدیمی ما که چند سال پیش راهی کانادا شده بودند با این که همسرم در چند سالی که مهاجرت کرده بودند حافظ منافع مالیشان بود و سود خوبی به جیب هایشان روان کرده بود، مفقودالاثر شده بودند. به هر حال وارد آپارتمانی شدیم که وکیل ما برایمان کرایه کرده بود. دو تن از دوستان قدیمی را یافتم که یکی از آنها زمانی هم بندی من در زندان بود. او که همچنان پیوندش را با من ناگسسته می دانست نزد من آمد و بوسه های پر مهرش را به گونه هایم زد و دوست دیگر که هم شهری من بود به دیدارم آمد.

این دیدارها برایم قوت قلبی شد. هوا خیلی سرد بود و تقریباً هر روز برف می بارید ولی من که خودم را برای زندگی در کانادا آماده کرده بودم برف و سرما نمی توانست مرا از انگیزه اصلی ام دلسرد کند. همواره با خود تکرار می کردم که چرا اینجا هستم چون اگر یک روز فراموش می کردم آن روز آغاز فاجعه بود. همسرم که برای انجام تعهدات کاریش مجبور بود به ایران برگردد بعد از مدت کوتاهی برگشت. من مانده بودم و بچه ها همه چیز برایم تازگی داشت. به هرحال برای شروع کارها به افرادی نیاز داشتم که کارهایمان را انجام دهیم. با اولین هموطن ایرانی که تماس برقرار کردم بقیه رفقایش را معرفی می کرد. کم کم مانند توپ فوتبالی شده بودم که مرتب به این طرف و آن طرف پاس داده می شدم. کم کم متوجه شدم که این ها به تنها چیزی که فکر می کنند سود جیبشان است و این که چقدر می توانند به جیب بزنند. در مورد جامعه سرمایه داری اطلاعات زیاد داشتم از نوجوانی می دانستم که انسان ها را برده خود می کنند ولی همچنان نسبت به پیشینه ایرانی بودن احساس غرور داشتم و فکر می کردم این که ما همیشه به سابقه تاریخی چند هزارساله مان می نازیم پس چه بهتر که ما کارهایمان را با هموطنانمان انجام دهیم. پسر بزرگم در بدو ورودمان همواره تأکید داشت که از کامیونیتی ایرانی باید فاصله گرفت ولی ما در نهایت هموطنانمان را برگزیدیم و بعد از مدتی کوتاه از چپ و راست خود را در ورطه ی هولناکی یافتیم که درآمدن از آن تقریباً غیرممکن بود. البته نگاه من به زندگی هرگز تیره نبوده ولی ایکاش تجدید نظری آگاهانه می کردیم و می دانستیم که تا حدی از ماست که بر ماست.

ـ اگر سابقه تاریخی چندهزارساله داریم.

ـ اگر پایه گذار حقوق بشر ما بوده ایم.

ـ اگر به فردوسی و سعدی و حافظ و مولانا می بالیم (در حالی که اکثرمان آنها را نخوانده و اگر هم خوانده ایم بکار نبرده ایم). مگر نه این که باید حرف آنان راهنمای عمل ما باشد.

ـ اگر شرافتمندی و جوانمردی آئین باستانی ما بوده.

چرا باید مهاجر تازه وارد کانادا در بدو ورود مورد حمله مشت و لگد هموطنانی قرار گیرد که خود از ظلم و جور یک حکومت فاشیست و دیکتاتوری به اینجا پناه آورده. ما همه از نبود آزادی و دیکتاتوری آه و ناله سر می دهیم ولی در درون هر کدام از ما یک دیکتاتور نهفته است. بیاییم در این سال نو عشق را مبنا قرار دهیم. دوست بداریم و تلاش کنیم که دوست داشته شویم. نفرت را از وجودمان بزدائیم. انسان ها همه پاک و بی آلایش پا به این جهان هستی می گذارند، این شرایط اجتماعی و ستم است که تمرین مدارا را از ما می گیرد. بیائیم همه با هم به جای من من کردن ها و به خود بالیدن لحظاتی در خلوت خود تأمل کنیم، نکات ضعف خودمان را ریشه یابی کنیم و از خود دور کنیم و نکات مثبت خود را درخشانتر نمائیم. همواره بر این باور باشیم که ما می خواهیم و می توانیم.

این که منتظر شویم دست بیگانه ای از آستین بیرون آید و تمامی دردهای مان را درمان کند خیالی بیش نیست. هر تحول و تغییری باید با دستان توانای ما (مردم ایران) انجام شود. هر کس باید از خود شروع کند. با محافظه کاری و دیگران را جلو توپ و تانک دشمن انداختن سودی حاصل نمی شود. اگر خواهان آزادی و صلح واقعی هستیم باید از درون خود شروع کنیم به یکدیگر بپیوندیم و اقیانوسی شویم که هیچ نیرویی توان توقف حرکت مان را نداشته باشد. تک تک ما به کار فرهنگی نیازمندیم چرا که دیکتاتوری و فشار و خفقان طی قرن ها ما را تبدیل به کسانی کرده که نباید اینچنین باشیم. هویت ما پایمال شده، ارزش های ما اگر داشته ایم دگرگون شده احساسات و عواطف ما مورد ضرب و شتم واقع شده و… ما باید مداوا شویم و موثر و استوار در مقابل دشمنان اصلی بی معیاری، ضد ارزش بودن، حسادت، و… محکم بایستیم، مثبت بیاندیشیم با ایمان به این که آینده از آن ماست چرا که لایق بهتر بودن هستیم.